۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

زندگی

ماهی نیمه تمام در آسمانی نیمه تمام باقی مانده است. دیگر نمی خواهم به این فکر کنم که آیا رو به تمامی می رود یا به سیاهی مطلق، که از این رفتن و بازگشتن ها بسیار بوده است و خواهد بود. و آنقدر این نیمه ی آشکار آسمان بی سوی و بی ستاره است که نگاه کردن به سوی دیگرش را بر نمی تابم. مگر نه این بود که گمان می کردم یکی از همین شب ها ماه تمامی همه ی آسمان را پر خواهد کرد و نگاه در میان آسمان پر ستاره آنقدر چرخ خواهد خورد تا همه ی آرزوها را بر شهابی پرواز دهد. حالا این دریچه ی تاریک مانده است و ماهی نیمه تمام در آسمانی نیمه تمام...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

جز تو کسی نیست مرا

"چه کسی باور می کند رستم" با ناباوری آغاز می شود:
"اصلا ممکن نیست باور کنم. مثل این است به آدم بگویند: تو که رفته بودی سفر، مملکتت را آب برد."
اما همه می دانیم که چیزی روی داده است، حتی اگر داستان را نخوانیم. پرده ای بین باور ما و آنچه بر ما رفته کشیده شده است.
"تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. می گفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد..."
و این تنهایی زاده ی همان سفر است که در پس پرده ای ما را از زمانی دور جدا می کند.
"انکار از آن زمان که همه چیز ابدی می نمود چند سال نوری (اشتباه از نویسنده است!) گذشته است. نمی دانستم روزی از این دنیای کج و کوله دچار ناباوری مایوس کننده ای خواهم شد و انگشتهایم برای شمارش مرده هایم کافی نخواهد (نخواهند) بود."
"از خود می پرسم به کدام خوشبختی، کدام رنج، به کدام یک از آنهایی که دلیل زندگی ام بوده اند و بی بودنشان دوام آورده ام خواهم پیوست؟ از کجا باید شروع کرد،... از زندگی آنها که رفته اند جز از دل من، یا از انها که مانده اند، اما در دنیایی تنها، دور از هم، جدا از هم...دنیای من همه حسرت آن چیزهایی است که از دست داده ام."
و همه ی داستان همین آمد و رفت میان گذشته ی از دست رفته و ناباوری زمان حال است، شیفتگی به در و دیوار زمان از دست رفته، و هر گیاه و جانوری که در آن روییده، پیچیده است.
"من هنوز هم دلم برای کلاغی که روزی با هم دوست بودیم تنگ می شود. هنوز هم تصور می کنم که او جایی در میان درختهای پراگ زندگی می کند. نمی دانم آیا مرا به یاد می آورد.... به چه کسی می توانستم بگویم که دلم برای کلاغم تنگ می شود. هنوز هم گاهی دلم برایش تنگ می شود، کسی باور می کند؟ آیا او هم دلش برایم تنگ می شود؟"
اما زندگی در حال مدام در می زند، یا بهتر بگوییم با لگد به در می کوبد، بی صبر، بی تحمل، و پر درد.
"به من می گویند تو مرده ای، مثل این است که به آدم بگویند تو که رفته بودی سفر، وطنت را آب برد. و من دیگر جایی را ندارم که بروم..."
و باور می کنیم. هم مرگ را، هم به آب رفتن وطن را، هم همیشه در سفر بودن را. "چه کسی باور می کند رستم" پرسش رمز آلودی نیست، تسلایی است برای آنان که پاسخ دردناک را در تمام این سال ها ذره ذره زیسته اند و حالا می خواهند گوشه ی کتابی را باز کنند، از سر یادآوری:
"گوشه پایین سمت چپ، صفحه سی و هفت نوشته ای: سالها می گذرد، جز تو کسی نیست مرا..."
شریفیان، روح انگیز. چه کسی باور می کند رستم. چاپ ششم، انتشارات مروارید. 1386.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

بی سو

بین من و آن سویی که سویی نیست، فراز و نشیب راهی است خاکی که شانه هایش را نمی توانی از پایکوبش بشناسی. تک درختی این سو و آن سو اگر هست نه کاری به راه دارد و نه رهرویی که ببیندشان. از اینجا که منم، فرازی دیده می شود و بس. گفته اند و شنیده ام که از پس آن راهی ست رو به پایین، همه هموار و آشنا که خود راه تو را می برد. دیده ام و نشان داده اند که همه ی بیم و امید در این فراز است و چون به تارک راه رسی، همه فراخی است و گستره ای در پیش چشم. اما نه کسی از آن سو فراز آمده است و نه کسی از آن تارک به این سو نگاهی کرده ست. نه پایی بر این راه رفته است و نه دستی بر آن شانه ها آسوده. بیشتر که بنگرم همه راه و فرازش خود من ام که میان خود و رسیدن هیچی کشیده ام بر هیچ. نه سویی بوده است و نه کرانی در این برهوت که من ام. نه کس سخنی گفته است از نشیبی و نه من چشمی بازکرده ام به امیدی. در انتهای چاهی ایستاده ام، بر سر تپه ای از آرزوهای کسان، و پیرامون من بیابانی است در زیر بیابانی که کرانه های اش در تاریکی های بی مرز پناه گرفته اند. هر تکانی بیهوده است و هر اندیشه ای بی آرش که نه سویی مانده است و نه دمی.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

انگار

"هیچکس نداد تاوان چشمهای ماه زده ات را
او داد
که با شب خوابید"

انگار گفته بودی لیلی روایت دیگری از روزگاری است که بر ما گذشت، روایت یک زن، اما نه روایتی زنانه. چرا که درد آنچنان عرصه را تنگ می کند که زندگی بر لبه ی انسانیت تقلا می کند و هر ویژگی جنسی و اعتقادی دیگر تجملی ست بیهوده.
انگار گفته بودی لیلی مجموعه ای از واژه ها و جمله ها نیست که بتوان سطری از آن را قاب کرد یا کلید واژه ای از آن را به گردن حافظه آویخت. حسی ست که باید آن را زیسته باشی تا به تمام درونی شود. خواندن چند صفحه و چند بخش همان را به تو منتقل می کند که اخبار بایگانی شده ی روزنامه های زمان جنگ از روزهای موشک باران به تو می دهند. حتی یقین ندارم اگر پناهندگان پارک چیتگر همان حسی را از داستان بگیرند که پناهندگان زیرپله های خانه های بی پناه تهران.
انگار گفته بودی لیلی داستان زندگی ماست که در هم تنیده شده و چون ترکشی یادگار از جنگ که سال ها در کنار ستون فقرات مان آرمیده بود اندک اندک به جنبش درآمده است. حکایت روزگاری است که چون زخم های شکنجه ای قدیمی از درون باز شده است و مرهمی طلب می کند. روایت حسی است که چون سرود قدیمی کوهنوردان می سراید که ما هنوز زنده ایم و بسیاری هنوز در راه اند.
شاملو، سپیده. انگار گفته بودی لیلی. چاپ نهم. نشر مرکز، 1386.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

هیچ وقت، هیچ کس

"باز هم یک چیز پنهان. احساس توپ بودن وسط یک بازی چند نفره. حرف هایی را که به تو می گویند و خودشان هم جواب می دهند، بی این که تو بخواهند تو هم بفهمی. این طوری است که همه می دانند موضوع چیست جز تو. اما لااقل این را می توانی بفهمی که یک چیزی غیر از این حرف ها وجود دارد، جاری به همان سمتی که از یک جاش به بعد، یعنی از همان جایی که تو تازه نوع بازی را فهمیده ای و فهمیده ای که از همان لحظه که بازی شروع شده بوده، تو بی این که حتا از بازیکن بودن ات باخبر باشی، به عنوان بازنده انتخاب شده بوده ای....حتا وقتی کسی تو را در اولین دیدار به تن خودش دعوت می کند و تنها چیزی که به خیالت نمی رسد این است که تنها بازنده ی این بازی تو باشی."

وقتی با آثار نویسنده ها و شاعران مملکت ات بزرگ شده باشی، همیشه چشم به قلم آنها نشسته ای تا چیزی از راه برسد، حتی وقتی دیگر نیستند. حتی شکسته بسته های سر قلم شان را هم که در زندگی شان فراموش کرده اند دور بریزند و حالا بازماندگان چاپ می کنند می بلعی. همه ی اینها حکایت روزگاری است که بود و گاهی فراموش می کنیم که بخشی از ما نیز همواره از شدن رو به بودن می گذارد. اینجور موقع هاست که یک داستان نو از هم دوره ای های خودت می رسد که یادت می اندازد بر ما چه رفت. داستان "نیمه ی غایب" حسین سناپور چنین داستانی است که مرا لختی از خواندن مکرر شاهکارهای مدرسه ای بازداشت.

"آدم همیشه برای به دست آوردن چیزی تازه است که راه می افتد و می رود، حتا اگر آن چیز تازه، جز مرگ نباشد. همیشه هم چیزی کهنه از دست می رود که ممکن است آن قدرها هم کهنه نبوده و ارزش نگه داشتن داشته. برگشتن اما گاهی برای دوباره به دست آوردن همان چیز کهنه و از دست رفته است، گرچه کمتر هم به نتیجه می رسد."
شباهت داستان با واقعیت این است که همه چیز واقعا روی می دهد و تو به همانجایی می رسی که باید می رسیدی.
"دلت می خواست هیچ وقت، هیچ کس منتظرت نبود؟"

تفاوت داستان با واقعیت این است که با نخواندن اش چیزی عوض نمی شود.
"فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گوی شان است. دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق که خیلی بیشتر."

شاید داستان را دوست داریم چون به ما اجازه می دهد بدون رو به رو شدن با واقعیت آن را لمس کنیم و آنچه را که زمانی کسی در خلوتی با خود گفته است در خلوت مان بشنویم.

"خوب کرد رفت و این جا نماند. آن جا پیش مادرش هم نباشد، به اش نزدیک تر که هست. کار درستی هم کرد اختیارش را دست احساساتش نداد. وقتی آدم توی مملکت و مردم غریب است و پشت و پناه محکمی می خواهد و کسی از همشهری های سوپرمن پیداش می شود که آدم را خیلی معقول و برای خانه و زندگی و بچه دار شدن می خواهد، دیگر حماقت است که برای اجازه گرفتن از مادر و انجام بقیه ی رسم های بته جقه ای وقتش را تلف کند. گوساله که نبود تا گول عشق و عاشقی را بخورد! گرفتار انتظارات و آرزوهای دور و دراز خانواده و دیگران هم نبود. متظاهر هم نبود تا نقش شرقی پابند اسلیمی و ختایی را بازی کند و از غیر شرقی های ماهی صفت که از خون گرمی شرقی ها بویی نبرده اند، دوری کند. وقتی به اش لبخند می زنند، نمی تواند که به شان دهن کجی کند یا رویش را برگرداند. آن وقت خیال می کنند برج زهرمار است، یا از روابط احتماعی و انسانی بویی نبرده. بالاخره پدر بچه ی آمریکایی اش باید یک چیزی از او ببیند تا فکر نکند که او مادر بچه اش است و مادر بچه ی یکی دیگر نیست! جالا توی دانشگاه تقاضای ازدواج بکند یا قبرستان، فرقی نمی کند. احساساتی نبود که عروسی با یک آمریکایی را رد کند به بهانه این که دنبال هم وطن و هم تبار و هم تنبان می گردد، تا کپه اش را روی متکای چهل تکه ی مامان دوزش بگذارد و دلش خوش باشد مجنونش چشم در چشم او که می اندازد یک بیت دست و پا شکسته و غلط از حافظ بخواند. منتظر بماند برای شرقی ابلهی که عاشق پشم و ابرو و مو می شود و توی خیابان ها و کوچه ها راه می افتد و سرشته و شیدا دنبالش می گردد، بی این که کار داشته باشد که او کجا هست و یا نیست، تنها است یا بغل کسی خوابیده. فقط بدی اش این است که یک چیز کوفتی مثل همین گلدان ها و نوار شعر نیست که بدلش باشد و خودت را به همان دلخوش کنی."

و حالا مگر تفاوت میان زندگی ما و یک روایت داستانی چقدر است؟ نه همه ی آن را خود ساخته و پرداخته ایم؟

"فکر های ما به آن چیزهایی که بیرون اتفاق می افتد هیچ ربطی ندارد."
این صفحه ها را نیز نمی توان از نو خواند. همه چیز همان است که نوشته شده است.
"از روی خاطره ی مجروح دیشب، مستقیم، اما با اکراه پیش می رود به طرف دانشکده ی معماری. یک باره می ایستد، راه کج می کند و تند به چپ می پیچد سمت در اصلی. هنوز به خیابان اصلی نرسیده، کم کم پایش کند می شود و می ایستد و دوباره برمی گردد. این بار تند و بی اعتنا از روی جنازه ی خودش می گذرد و وارد ساختمان می شود."
روایت سناپور فقط خاطره های ما را تایید می کند.
"وقتی آدم موقع خرید یا قدم زدن صدای آژیر می شنود و می ایستد تا به خط سفید کم رنگ موشک توی هوا نگاه کند، یا شب با همان صدا برود توی خیابان و پشت بام، تا به نقطه ی ریزی توی چندهزارمتری بالای زمین، نگاه کند که بمب هاش یک ساختمان چهارطبقه را مثل کیکی تا پایین می برد، آن وقت دیگر ترس و خطر را یک جور دیگر می فهمد."

سناپور، حسین. نیمه ی غایب. نشر چشمه. 1378.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

وقت اضافه

حالا من رسما در وقت اضافه هستم،
زندانی ابدی زمان،
درگیر در مکانی که پنجره های طبقه های بالای اش بازشو نیستند،
مسافر راهی که در سر هر پیچ اش نرده هایی من را از دره های آرامش بخش جدا می کنند،
بسته ی دامی که گره اش به دست خودم باز می شود،
پیش روی آیینه ای که روی ندارم در آن بنگرم و بگویم وقت تمام شده است،
در شاهراه هایی که از آنها نمی توان به کوچه ای باریک گریخت،
در خیابان هایی که مرا به دری رهنمون نمی کنند،
بر سر بامی که فاصله اش تا زمین دو وجب بیشتر نیست،
بیمار دردی که نام ش عمر دراز است...

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

میان ماندن و رفتن

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت.
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.

احمد شاملو. لحظه ها و همیشه.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

متوسط

من متوسطم. از خانواده ی متوسطی آمده ام. یعنی به من گفته اند که این را بگویم. و اگر کسی اصرار کرد بگویم متوسط بالا. مادرم اصرار داشت بگویم متوسط بالا. و اینکه بگویم پدرم طراح است. قدیم ها کارگر بوده، وقتی تحصیلات ابتدایی را تمام کرده بوده است. اما خودش هنوز می گوید کارگر است. وقتی هم در کنفرانسی دعوتش کردند پای مقاله اش نوشت که کارگر است. اما برنامه ریزان کنفرانس هم جلوی اسمش نوشتند تکنیسین. انگار آنها هم می خواستند متوسط باشند، متوسط بالا. من دوستی داشتم که خیلی بالا بود، اما خودش رویش نمی شد بگوید بالاست. و دوستی داشتم که خیلی پایین بود، و می گفت متوسط پایین است. و من فکر می کردم ایران هم که در میانه ی شمالی است، یک جورهایی می شود متوسط بالا. در پرونده ی بهداشتی ام هم همه اش نوشته بود متوسط یا خوب، نظم، بازی، اخلاق. و اینجوری من متوسط ماندم. نمی دانستم چطور می شود متوسط نبود. می گفتند باید کسی را بشناسی. مثلا همسایه ای که متوسط نیست. ولی ما درست وسط نظام آباد و گرگان بودیم، بین متوسط پایین و متوسط بالا. و همیشه سعی می کردیم مسیرمان از متوسط بالا باشد. خانه مان هم بین یک خیابان و یک کوچه ی بن بست مانده بود. از در کوچه می رفتم تا با متوسط های پایین بازی کنم، و از در خیابان راهم را از میان متوسط های بالا به دانشگاه باز می کردم، که بالا بود. اما حقوق ام می گفت هنوز متوسطی. حتی حقوق اجتماعی ام هم متوسط ماند. حالا وقتی قهوه چی می پرسد قهوه را تو چه لیوانی بریزد می گویم متوسط. وقتی اغذیه فروش می پرسد چه اندازه لقمه پیچی می خواهی، می گویم متوسط. طعم همه ی غذاها و میزان خواب و حد استرس و شدت درد و خورگی روح و همه و همه شده است متوسط. من به همه می گویم متوسط بالا، ولی خودم هم نمی دانم مرز بالا و پایین کجاست. حالا همه ی فکر و ذکرم این است که مرگ متوسط چه شکلی است، چطور می شود عوضش کرد، بدون اینکه لازم باشد کسی را بشناسی که متوسط نیست.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

شغل آینده

آن وقت ها وقتی می پرسیدند می خواهی چکاره شوی، جواب های آماده ای داشتم، معلم، دانشمند، مهندس و این جور چیزها. هر کدام هم دلیلی داشت، مثلا معلمم را دوست داشتم، یا از آزمایش کاشت دانه لوبیای کتاب علوم خوشم آمده بود، یا فکر می کردم برادرهایم خیلی با حالند. هیچوقت هم به سرم نزد آتش نشان یا خلبان یا دکتر بشوم، ولی فکر زندانی سیاسی شدن و چریک شدن از سرم گذشته بود. بعدها هم یه جورهایی دنبال همان مشاغل آرمانی رفتم چون فکر می کردم دانشجویان جویای دانش اند و پژوهشکده ها نیازمند پژوهش و سازه ها و روسازه ها آماده ی طرح و ساخت. اما امروز فکر می کنم شغل آرمانی شاید همان بمب گذار انتحاری ست. فقط مشکل این است که هنوز بمبی به بزرگی و هوشمندی آنچه باید باشد ساخته نشده است تا همه آنهایی را که باید فراگیرد پوشش دهد. برای همین هم این حرفه افتاده است دست جماعتی که حسی از مکان و زمان مناسب ندارند، درست مثل همین حرفه های معلمی و دانشمندی و مهندسی. در واقع طبق معمول کیفیت و نتیجه فدای سرعت و ارزانی می شوند. همین روش برخورد است که آدم را وا می دارد تا هر روز برای خودش دلیلی بتراشد و آن را تا روز بعد تاب بیاورد که این نیز بگذرد و هیچوقت به این اندیشه نپردازد که این همه کافی ست و بس...

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

دلال ها

یکی از مزایای تحصیلات عالی و اخذ مدارک تخصصی و پیمودن راه های آرمانی جوامع امروزی این است که پس از فتح قله ها می توانی رودرروی همان جامعه در آیی و بگویی که همه شان در تمام طول راه دروغ می گفتند. یک مشت دلال و واسطه تمامی مظاهر تمدن و مفاخر بشریت را به لجن کشیده اند و قربانی منافع سخیف و آنی خود کرده اند. آنچه نام نردبان ترقی به آن داده اند توهمی بیش نیست تا با آن جمعیت رو به افزایش جهان را به بردگی وادارند. بخش عظیمی از توانمندی های انسان در مراکز تحصیلی و دانشگاهی و پژوهشی به هدر می روند تا انبوهی از کتاب ها و نگاشت های به ظاهر علمی تولید کنند که هیچ گرهی از انسان امروز را باز نمی کند.
بسیاری از دانش آموختگان چنین مراکزی تا پایان عمر به تولید پوچ خواهند پرداخت و حقوق خود را برای خرید همه ی آنچه به آن بی نیازند به دلالان می دهند و با آوردن کودکانی به این دنیا سود نسل بعدی واسطه ها را تضمین می کنند. در همین حال دلالان و واسطه ها با تزویرهای گوناگون سلطه ی خود بر جهان را مستحکم می کنند و مطمئن خواهند شد تا هیچ فرهیخته ای در هیچ کجای جهان بر کار نباشد. این گروه بی شرم تا آنجا پیش می روند که مبانی برده داری نوین را با نام های آیینی مدیریت و رهبری به دیگران آموزش می دهند.
داستان مردم بی سوادی که تصویر مار را از مزوری پذیرفتند و واژه ی مار را از نویسنده ای نه، داستان انسان امروز است. رهبران سیاسی کشورها حیله گرانی هستند که راه حکومت اقلیتی بسیار بسیار ناچیز را بر اکثریت هموار می کنند و با گسترش قدرت اقتصادی و نظامی خود همه چیز را می خرند یا به دست می آورند، از فرآورده های کشاورزی و شکار مردم جوامع بدوی تا سرمایه های علمی و معنوی اندیشمندان امروزی. این گروه همان واسطه هایی هستند که دسترنج قشر تولیدکننده را در میانه ی راه می ربایند، چه مالکیت زمین باشد، چه مالکیت اختراع و نظریه ی علمی، چه پول نقد باشد، چه عنوان نویسندگی یک اثر. در نهایت نیز همین گروه به خود لقب شوالیه و دوک و استاد و برنده جایزه نوبل می دهند و با برقراری قوانین خودساخته مطمئن می شوند که فرزندان شان نیز از همان مدارج و مزایا بهره مند خواهند شد.
جماعتی که در طول سده ها و نسل در نسل مردم را به بردگی و بیگاری گرفته اند، امروز با تکیه بر پول فراوانی که کسب کرده اند برای خود شهرت و افتخار کسب می کنند و با دعوت همگان به رعایت قوانینی که خود نوشته اند و پرهیز آنان از هرگونه خشونت، آنان را از هر گونه مقابله به مثل و انتقام جویی باز می دارند. بسیاری از ما بر این باوریم که اگر بازی را به روش آنان بازی کنیم و همه ی جنایات آنان را ببخشیم و خود را در برابر آنان خلع سلاح کنیم، این واسطه های نازنین ما را در ثروتی که از خودمان به یغما برده اند شریک خواهند کرد و یا دست کم دیگر دست تطاول به منابع ما دراز نخواهند کرد. و ما دوست داریم این را باور کنیم چون دانش آموخته ی مکتب همین دلال ها هستیم و گمان داریم مذهب مان یا ملیت مان یا آرمان حزبی مان در گرو حکومت این اقلیت بسیار بسیار ناچیز است. حکایت بی ثمری جنبش های مردمی و نامرادی مبارزه فرودست ترین طبقات جامعه علیه همه ی نشانه های حکومت بزرگترین دروغ تاریخ به روایت دلال هاست.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

...

از ته کوچه ای بلند و باریک پیدا شد. گویی خواب می دیدم. پسرکی بود سوار بر دوچرخه ای بزرگتر از خودش که به زحمت آن را از پیاده روی تنگ عبور می داد تا در جوی آب میانه ی کوچه نیفتد. به سوی من می آمد، بر خلاف مسیر آب جوی. صدای قل قل آب با هوار قوطی فلزی خالی که با آن می رفت در هم می آمیخت و تحمل بوی لجن کف جوی را آسان می کرد. قدم به سوی دیگر گذاشتم که پهنای اش از شانه های ام کمتر بود. به ناچار ایستادم تا رد شود. نمی دانم، شاید می خواستم چیزی بگویم. نگاه اش مرا پایید و باز برگشت به سوی فرمان دوچرخه اش و چرخ جلوی آن که با احتیاط از روی موزاییک های شکسته و آسفالت های دست ریز ناهموار رد می شدند. گویا لبخندی نیز بر لب داشت، و شاید برقی در چشمان اش، وقتی از سر کوچه ی فرعی بن بست گذشت، از روی دست اندازی و از کنار در خانه ای سر نبش. و باز همان پیاده روی تنگ بود. همانطور تکیه داده به دیوار سیمانی راهش را پاییدم تا در سوی دیگر کوچه گم شد، رو به میدانگاهی با پیاده روهای پهن و بزرگ. سر برگرداندم. کسی در کوچه نبود. نه صدای پایی بود و نه صدای زنگ دوچرخه ای. قوطی خالی دیگری با آب می رفت. خواب ندیده بودم. کودکی ام از کنارم گذشته بود. همین.

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

پناهندگی به هزینه مردم

این روزها بازار پناهندگی های تشریفاتی گرم است و با استقبال رسانه ها نیز مواجه شده است. در این چند ده سال اخیر بسیاری از ایرانیان به دلایل گوناگون پناهندگی را بر مهاجرت ترجیح داده اند:
یکم، گروهی از بیم جان و به دلایل سیاسی از مرزها گریختند و در غبار غربت آن سوی مرزها گم شدند، نه تجلیلی و نه استقبالی. هر از گاهی خبر رحلت شان را در رسانه ها می خوانیم و آه می کشیم. رفقای چپ اغلب چنین سرنوشتی داشتند.
دوم، گروهی طاقت دشواری های اقتصادی و صف های پشت سفارت ها را نداشتند، از مرزهای آشکار و پنهان گذشتند تا کاری بیابند. برخی بعد از سال ها راه آمد و شد به ایران را بازیافتند، و برخی نه. همسایگان مان اغلب چنین بودند. و بودند کسانی از این گروه که دین را بهانه ی پناهندگی اقتصادی و اجتماعی کردند. مسلمانانی که در کشور بیگانه خود را بهایی نامیدند و یهودیانی که با حفظ سرمایه ها و کار و کسب داخل ایران از مزایای پناهندگی آمریکا نیز استفاده می کنند به نوعی متقلبان این شیوه پناهندگی هستند.
سوم، گروهی صف خود را از سربازان مدافع میهن جدا کردند و گریختند. بسیاری از ایشان با پشتوانه پول فراوان سربازی های خود را خریدند و باز خود را از ما دانستند. خیلی هاشان همیشه به رخ مان می کشند که از ونک پایین تر نیامده اند.
چهارم، جماعتی هستند که در تمام این سال ها با رژیم ایران ساختند و پرداختند ولی به هوای بادهای موسمی بادبان را گردشی دادند و به این سو آمدند. حتی برخی خود را روشنفکر و مبارز و آزادی خواه نامیدند و آماده اند تا همراه با جنبشی نوین باز مناصب از دست رفته را بازیابند. در این گروه همه جور آدمی از کارگردان گرفته تا عضو سپاه پاسداران را می شود دید.
پنجم، گروه نه چندان نورسی هستند که نه اهل فرار شبانه از مرزها هستند و نه حاضرند پول بلیت هواپیما را از جیب بدهند. این جماعت خود را به خرج مردم ایران و از سر همراهی با کاروان های ورزشی و فرهنگی به کشور بیگانه می رسانند. برخی حتی سابقه ی کار در نهادهای سوال برانگیزی چون صدا و سیما و وزارت ارشاد دارند، که نشان از زد و بندها و خط و ربط های شان با عوامل رژیم دارد. نه بیم جان داشته اند، نه غم نان، و نه سابقه ای از مبارزه در کارنامه شان دیده می شود. فقط فهمیده اند تا کجا می شود از هر موقعیتی سواری گرفت و کی باید موکب را عوض کرد. تا وقتی در ایران بودند مردم را به هیچ می گرفتند، و حالا که این سو آمده اند مردم این سو را دست انداخته اند.
مهاجرت حق هر انسانی است. پناهندگی از سر درماندگی قابل درک است. اما پناهندگی به خرج خزانه ی ملی قابل بخشش نیست، به خصوص اگر پناهنده تا یک روز پیش از درخواست پناهندگی حقوق بگیر و محرم رژیم بوده است.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

سفرهای دور و دراز

در من شمعی روشن کنید!
مرا به آسمان بفرستید!
مادر!
دست بچه ات را به من بده!
آیا تو خواب رنگین دیده ای؟
خسته هستم.
می خواهم بخوابم.
آقا!
تو مرگ سبز می دانی چیست؟
هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.
اینجا زلزله خواهد شد.
اینجا یک شب، ماه خواهد سوخت.
جوراب های ابریشمی خواهد سوخت.
اینجا ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.
چه فروریزنده است ایمان.
چه عابر است دوستی.
سلام آقا!
سلام خانم!
من یک کودکم.
من فانوس تاشو هستم.
در من شمعی روشن کنید!

نادر ابراهیمی، بار دیگر شهری که دوست می داشتم.
نادر ابراهیمی، سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن.
www.naderebrahimi.com

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

یادمان باشد

سی و یکم شهریور سالروز آغاز تهاجم عراق به ایران است.
یادمان باشد گروهی از ایرانیان عرب تبار از ماه ها پیش از رسمی شدن جنگ شهرها ی جنوب را به ناامنی کشانده بودند.
یادمان باشد عراقی ها بسیاری از اعراب ایرانی تبار را در مرزها آواره رها کردند.
یادمان باشد ایرانیان بسیاری از زیر بار جنگ شانه خالی کردند و با تکیه بر سرمایه های بادآورده از کشور گریختند.
یادمان باشد جوانان بسیاری در لباس هایی به رنگ های گوناگون در برابر تجاوز ایستادند و دلاورانه جان دادند.
یادمان باشد تمام کشورهای عربی، حتی فلسطین، از عراق پشتیبانی کردند تا آرزوی دیرینه دستیابی به خاک ایران را برآورده کنند.
یادمان باشد آمریکایی ها و اروپایی ها از هیچ کمکی به عراق، از جمله ارسال سلاح های شیمیایی، دریغ نکردند.
یادمان باشد سازمان ملل تا سال ها حاضر نشد حکومت عراق را برای آغاز جنگ محکوم و یا حتی سرزنش کند.
یادمان باشد سربازان عراقی، و نه شخص صدام حسین، دست به چه جنایات و تجاوزاتی مانند فاجعه ی سوسنگرد زدند.
یادمان باشد نه عراقی ها و نه حکومت شان هرگز غرامت مندرج در قطعنامه سازمان ملل را نپرداختند.
یادمان باشد شورای امنیت سازمان ملل هرگز از حقوق ایران دفاع نکرد.
یادمان باشد همه ی این ستم ها وقتی به ایران رفت که فقط به شاه نوکر صفت آمریکایی گفته بودیم نه، و آمریکایی ها از این رنجیده بودند. شاید هم از این رنجیده بودند که سفارت شان را به حال خود نگذاشته بودیم تا مانند سال سی و دو از آنجا کودتا را رهبری کنند. هنوز نه احمدی نژادی در کار بود و نه تاسیسات هسته ای. فقط شیرهای نفت به اسراییل و آفریقای جنوبی نژاد پرست را بسته بودیم. و در همان حال آمریکا از اسراییل حمایت می کرد و انگلیس از آفریقای جنوبی.
یادمان باشد ما تنها هستیم. ایران تنهاست. و سازمان ملل و شورای امنیت و صاحبان حق وتو و سیاست بازان جهانی فقط می خواهند سوار باشند.
یادمان باشد هیچکس در نیویورک جرئت ندارد عکس آریل شارون را روی اتوبوسی با شعار حقوق بشر بگذارد. هیچکس جرئت ندارد حرفی از سازندگان بمب هیروشیما و ناکازاکی بزند، مگر به تحسین. هیچکس حق ندارد بوش یا اوباما یا نیکسون یا ترومن را بابت کشتار مردم بیگناه بازخواست کند، نه ناپالم، نه عراق، نه ویتنام، نه افغانستان، و نه هیچ جای دیگر. هیچکس جرئت ندارد بپرسد تکلیف آوارگان شصت ساله ی فلسطینی که در اسارت به دنیا آمده اند چیست.
یادمان باشد روزی که سلاح را زمین بگذاریم، بمب ها بر سرمان فرود خواهند آمد.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

موقعیت

درست مانند خوابزده ای که می خواهد دنیا را خبر کند، فریاد در گلوگاه می ماند. این بارزترین مشخصه ی موقعیت ما در آمریکا، اتاق فرمان جنایات متعدد علیه بشریت است. حکایت ها همان ها هستند که بودند، با مناسبت هایی تازه، از جمله انعکاس روز قدس در اسراییل و دستبند سبز بر دستان خانم آغداشلو، و برچسب حمایت از جنبش ایران بر کنسرت های دست دیزی این طرف:
صهیونیست ها از گفتارهای این احمدی نژاد بیشترین بهره برداری را می کنند و مخالفت با وی را در زمره ی حمایت از خودشان و دم و دستک هولوکاست شان جا می زنند و در نهایت هر صدای مخالف را که در پی متوقف ساختن اشغال، نسل کشی و تبعیض نژادی در فلسطین است به پای امثال او می گذارند. در همین حال رسانه های وابسته شان پرده ی بزرگی روی ماهیت تظاهرات مردم در روز قدس و چرایی انتخاب این روز برای مخالفت با حکومت کودتا در ایران کشیده اند.
دیگر اینکه این پول صدقه ای که آمریکایی ها برای براندازی حکومت ایران گذاشته اند همه جور آدمی را وسوسه می کند، از اقوام جدایی طلب به ظاهر ایرانی بگیر تا آن ها که قرارداد فروش ارزان نفت ایران به اسراییل را با خون شان امضا خواهند کرد. دسته ی دیگر بسیاری از هموطنان مان در آمریکا هستند که از سوی رسانه های آمریکایی به لقب آگاه به مسائل ایران مفتخر گشته اند. شغل دوم این هموطنان معمولا چیزی در مایه ی کار آزاد است، تو بگو صاحب غذاخوری، مدل زیبایی، هنرپیشه و جز آن، که در شرایط بحرانی آن را رها می کنند و به عنوان کارشناس ایران همه را آگاه می نمایند. گروه دیگر هم جماعتی هستند که تا روزها و هفته ها پس از انتخابات در حمایت از جوانان ایرانی مردد بودند و ریشه های جنبش را در گرسنگی و خامی و فریب خوردگی شان می دانستند، و حالا پی برده اند که اگر دیر بجنبند ممکن است فرصت های پولی و شغلی خوبی را از دست بدهند. به همین منظور با خریداری یک عدد دستبند سبز و سرهم بندی کارها به حمایت از جنبش سبز برخاسته اند و تقاضا دارند مردم برای خرید بلیط ها سر و دست بشکنند. حق مولف آثار هنرمندان ساکن ایران هم را هم لابد به خود حلال می دانند و یا خیال شان راحت است که دست هنرمندان ایرانی از احقاق حقوق مادی و معنوی آثارشان در این سوی دنیا کوتاه است.
کاش رژیم جمهوری اسلامی پیش از سقوط خود کار تشکیلات هسته ای را به جایی برساند. کاش سه آمریکایی زندانی در ایران، که به احتمال قوی جاسوس سیا هستند، پیش از جوانان ایرانی از زندان آزاد نشوند. کاش شعار امروز ایران فردا فلسطین از یادمان نرود و دوست و دشمن را در میانه ی پیچیدگی های سیاسی جهان امروز از هم تشخیص دهیم. کاش استقلال ایران را فدای آزادی اش نکنیم. کاش ایرانیان مقیم لس آنجلس تصمیم بگیرند همین جا بمانند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تدارک مرگ

به نظر می رسد هر بار بهتر از پیش برخورد می کنم. اول اینکه از همان دیشب که دیدم اش دانستم که آخر کار است و نباید هیچ امیدی بست. با این همه آب و غذا را برایش مرتب کردم انگار که خبری نیست، یا اگر هست می گذرد. این نقش را پیش از این هم بازی کرده بودم، بارها. آخر شب سری زدم اش و دیدم که هر از گاهی تکانی می خورد. دیشب به خواب رفتم. اول ها تا صبح بیدار می ماندم، یا دست کم تا زمانی که تمام کند. بعدها فهمیدم که باید خوابید و برای روز بعد آماده بود. صبح که شد می دانستم از دست رفته است. تنها کاری که باقی بود گردآوری وسایل اش بود، انگار که هیچوقت نبوده است، این را هم از دیگران یاد گرفته بودم. ظرف آب و سنگریزه ها و گل های زینتی که پشت آنها پنهان می شد را در کیسه ای گذاشتم و از خانه بیرون بردم. تمام. می بینی که تدارک مرگ برای ماهی ها هم مثل انسان هاست. مهم این است که بدانی چطور باید برخورد کنی. تجربه کمک بزرگی است.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

این مصراع باشد This be the verse

They fuck you up, your mum and dad.
They may not mean to, but they do.
They fill you with the faults they had
And add some extra, just for you.
But they were fucked up in their turn
By fools in old-style hats and coats,
Who half the time were soppy-stern
And half at one another's throats.
Man hands on misery to man.
It deepens like a coastal shelf.
Get out as early as you can,
And don't have any kids yourself.
تو را می گایند، مامان و بابایت.
شاید منظوری ندارند، اما می کنند.
تو را از خطاهایی که داشتند می انبارند
و بر آن قدری می افزایند، فقط برای تو.

اما آنها به نوبه خود گاییده شده بودند
توسط احمق هایی در کلاه ها و بالاپوش های قدیمی،
که نیمی از وقت را عبوس احساساتی بودند
و نیم دیگر را بر گلوگاه یکدیگر.

انسان بدبختی را به انسان می سپارد.
چون پوست صدفی شیار می خورد.
هر چه زودتر توانستی بیرون بزن
و خود هیچگاه فرزندی نداشته باش.

فیلیپ لارکین (1985-1922 انگلستان)
برگردان آژند اندازه گر

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

شب که بیاید

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی زآتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
نیما یوشیج، ققنوس
یک روز، خواهند گفت: چه دیر یا چه زود، چه بی راه یا چه به جای، چه ناسرانجام یا چه آرمانی.
یک روز، من نخواهم شنید.
فردای آن روز، کسی چیزی نمی یابد تا بگوید.
فردای آن روز، من دلم برای همه شان تنگ خواهد شد.
و شب که بیاید، ماه به جای همه ی ما خاموش خواهد ماند.
شب که بیاید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تقویم

من؟ نه، نمی دانم. مگر امروز آمده و رفته است؟ دیروز را گفته بودی که دیگر تمام شد و من نمی آمدم. فردا را می دانستیم که نخواهیم دید و من نمی رسیدم. اما امروز را کاش خبر کرده بودی ام، من بیدار می ماندم. شاید می شد دو تا از خواب هایم را بدهم برایش. نه، آنها که ماه دارند را نخواهم داد، یا آنها که از کوچه هایشان می گذرم. از همین ها که هر شب هزار هزار در سرم می ریزند، ته کوچه های بن بست بدون ماه، دو تا را می گذاشتم کنار. اما حالا دیگر دیر است برای امروز. فردا هم که نخواهد آمد. همه ی این دره ها را هم که نمی شود با خواب پر کرد. تو بگو صدای هزار سیرسیرک هم بپاشد روی این خواب های من. آخرش را ماه هم نخواهد دانست، از بس تاریک است این آسمان. من؟ نه، نمی دانم. اما شنیدم که می گفتند چشمان امروز که از اینجا می گذشت خیس بود.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

خاموشی با من است

من از هزار هیاهوی جهان می آیم
از هزار معبر پر پیچ فریادهای خشم
از هزار زیر و بم زنده بادها و مرده بادها
از چهل شبان سرگشتگی در نواهای آسمانی
از چهل روزان گم شدن در غریو تندرهای سرخ
من از کنار مادی های زاینده رود
تا ورای گردنه های گنو
در میان خروش بادها راه پیموده ام
در روزگارتان اما
خاموشی با من است

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

آخر خط

به بن بست رسیدن و به لبه ی پرتگاه رسیدن مانند یکدیگر نیستند. ته بن بست اغلب دیواری هست که سرت را به آن بکوبی و یا بر آن بگذاری، اما به راستی در آخر کار هستی. در لبه ی پرتگاه جایی برای آرمیدن نیست، اما راه هنوز به آخر نرسیده است، البته تا آخر را چگونه تعریف کنی. به بن بست رسیدن و به لبه ی پرتگاه رسیدن مانند یکدیگر نیستند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

بعد از آن مرداد گران

از شرکت در همایش های ایرانیان لس آنجلس، از رفتن به فیلم ایرانی بگیر تا خرید از فروشگاه های ایرانی، همیشه بیزار بوده ام. دلیل اصلی اش هم پرهیز من از دیدار و همکلامی با مهاجران نسل اول انقلاب است، جماعت ارتشی خائن و تاجر دزد که پول های بادآورده ی دوران شاه را برداشتند و به این گوشه ی دنیا فرار کردند. این چند سال همیشه فکر کرده ام که دستاورد انقلاب در بیرون راندن این بی شعورترین بخش های جامعه را نباید دست کم گرفت. اما از سوی دیگر باید اعتراف کنم که معاشرت با نسل های بعدی مهاجران و در واقع جوان تر هایی که در پی کار و تحصیل به این طرف آمدند بسیار شوق انگیز بوده است، بگذریم از استثنای معدود آقازاده های جمهوری اسلامی و دغلکارانی که با هزار حیله و در عین مالداری به انواع پناهندگی مزایادار رو آورده اند. این آخری ها در همایش عفو بین الملل در دانشگاه کالیفرنیای لس آنجلس، در حالی که سعی می کردم به سخنرانی ها گوش نکنم و خودم را قانع کنم که فقط حضور کافی ست و باید چشم بر پرچم های شیر و خورشید بست تا همایش به خوبی برگزار شود، و خیلی در فکر آنهایی نبود که اجازه پخش پیرهن های مزین به پرچم ایران و شعار ایران آزاد را با پررویی ندادند، آرش نوروزی را دیدم، با پیراهنی مزین به تصویر دکتر مصدق. ته و توی کار را که در آوردم، معلوم شد کار خودش است و این بخشی از پروژه ای ست در بزرگداشت نخست وزیر فقید و تارنمایی در کار است به نام محمد مصدق و بایگانی و این حرف ها. همه این ها یک طرف، نسل دومی بودن آرش هم طرف دیگر، که اینجا به دنیا آمده است و فارسی صحبت نمی کند. تازه از ایالت دیگر به کالیفرنیا آمده بود و از گفتگو با ایرانی های دسته اول، که پیشتر ذکرشان رفت، متحیر مانده بود که چگونه مصدق را هنوز کمونیست و آشوب طلب و طرفدار بیگانه می دانند و خوشحالند که شاهنشاه به موقع مملکت را نجات داد. گویی که این جماعت هنوز وقت نکرده اند مستندات سازمان سیا را هم بخوانند، چه برسد به مدارک افشاگرانه. و من همه اش در فکر این بودم که درد و بلای این آدم بخورد بر سر این اوباشی که خود را ایرانی می دانند، فقط به این دلیل که در ایران به دنیا آمده اند و فارسی حرف می زنند.
این سرود را هم بشنوید به سلامتی آرش و به یاد مرداد گران: ایران من، کارگاه هنر

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

استقلال ایران را دریابیم

متاسفانه مرکز توجه رسانه های جهان از شکنجه و زندان جوانان ایرانی در بند رژیم به سوی اخبار دستگیری شهروندان آمریکایی و فرانسوی و حتی ایرانیان وابسته به سفارت های فرنگی متمایل شده است و رسانه های ایرانی خارج از کشور نیز همین رویه را دنبال می کنند.
اول اینکه اگر قرار بود با شهروندان آمریکایی به خاطر آمریکایی بودن شان رفتار متفاوتی داشته باشیم و برای آزادی آنها بیشتر از آزادی مردم بی پشتیبان مان مایه بگذاریم، همان شاه نوکرصفت را با قانون کاپیتولاسیون اش نگه می داشتیم.
دوم اینکه سازمان سیا و دیگر سازمان های جاسوسی هیچوقت جاسوسان اش را با عنوان جاسوس به کشورهای دیگر نمی فرستند و کسی نمی داند این جماعت آمریکایی به راستی در داخل مرزهای ایران چه می کرده اند.
سوم اینکه رفتار آمریکایی ها را با ایرانی هایی که با در دست داشتن ویزای قانونی به این کشور می آیند دیده ایم، چه برسد به اینکه چند ایرانی بخواهند بدون ویزا و برای تفریح داخل مرزهای آمریکا گشتی بزنند.
نگذاریم نه گفتن به جمهوری اسلامی و تلاش برای آزادی در تقابل با استقلال کشور قرار گیرد و یا حرمت ایرانی بودن را خدشه دار کند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

خواب

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکی اش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران
نیما یوشیج


از کوچه های خشت و گل می گذرم،
در زیر طاق های پیوسته که تمامی ندارند،
از کوره راهی به کوره راهی دیگر،
برخی آشنا و برخی نه،
دوراهی ها و چند راهی های پی در پی،
زمانی بین روز و شب،
جایی بین دو خانه شاید،
با درگاهی هایی از چوب و سکوهای سنگی برای رهگذران،
پشت به هشتی ها و دالان هایی خم دار،
اندرونی شان را نمی بینم ولی می دانم که هستند،
و راه و راه و راه،
بعد دروازه ای و خیابانی و باز می گردم،
در شب،
راه نیست،
کوچه نیست،
چند راهی ها کنایه ای از گمگشتگی هستند و کوره راه ها تنگه هایی برای رد نشدن،
غریب، غریب، غریب،
و شب های از نیمه گذشته و بسیار مانده به صبح،
نه، بوی نم را نیز از کاهگل ها برچیده اند و من بیهوده می کوشم از باران بگویم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نامه


دلم می خواست برمی گشتم به ایران و برای همه ی آنچه نجنگیدم می مردم. از آرمان های انسانی و میهنی نمی گویم که اینها فراتر از اندیشه ی من است. از خودم می گویم و مادری و پدری و همسایه ای و دوستی شاید که روزی از روزها در خیابانی مرا از پشت سر به نام بخواند و از من نپرسد که نان چند است و کار کجاست، شاید بخواهد که برایش شعری را که از بر دارم بخوانم تا روزش تازه شود...

می اندیشم که بارها بازگشتم و خیابانی نبود تا از آن رد شوم...


دلم می گوید نرو، وقتی نیستی شعری هم از بر نداری. سرم می گوید حتی نام شاعر را هم فراموش خواهی کرد، زمانی خواهد رسید که چیزی برای گفتن نداری، نه قصه ای، نه روایتی، نه رنجی...

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

جامعه شناسی فرزندکشی

رزم رستم و سهراب آخرین نمونه ی فرزندکشی نبود، نمایه ای از جامعه ی ایرانی بود که فرزندان را به بهانه ی بزرگداشت فرهنگ و سنت و سالمندان قربانی خود می کند. جوانان و به ویژه دانشجویان سهم اصلی را در جنبش های بزرگ دهه های اخیر در ایران بر عهده داشته اند و بیشترین هزینه ی جانی و مالی را برای بهروزی مردم ایران پرداخته اند. اما همین گروه همواره در برخورداری از خدمات اجتماعی مشکل داشته است.
جامعه ی ایران در قربانی کردن جوانان خود به هنگام کودتا و انقلاب و جنگ درنگ نمی کند، اما در حمایت و قدردانی از آنان پای پیش نمی گذارد. لو رفتن جوانان حزب توده پس از کودتای مرداد، تنها ماندن جوانان فدایی در سیاهکل، غربت دانشجویان دانشکده فنی در هنگامه ی یورش خرداد چهل و دو، کشتار جوانان مجاهد خلق و فدایی و پیکار و دیگران در دهه های چهل و پنجاه در سکوت رهبران میانه سال و میانه رو، تنها ماندن فداییان و مجاهدین خلق در دهه ی شصت در سکوت رهبران سالمند و میانه رو، تشکیل گردان های معبرگشایی در میدان های مین، ... تنها ماندن دانشجویان در خیابان های هجده تیر، و حتی تهاجم رژیم بر جوانان جنبش سبز امروز، همه نمونه های هزینه هایی ست که یک گروه سنی مشخص بدون حمایت از سوی جامعه می پردازد. پاسخ های متداول جامعه بی اعتنایی و بی ارزش جلوه دادن تلاش ها و دستاوردهای این حرکت ها ست. به این مجموعه موقعیت جوانان را در هنگام اجاره ی خانه، تقاضای شغل، ازدواج، گرفتن وام و جز آن بیافزایید.
کجا بودند مردمی که هنوز سرودهای انقلابی آن سال ها را زمزمه می کنند، وقتی دانشجویان موسیقی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران از تحصیل محروم می شدند؟ کجا بودند مردمی که از تجاوز نیروهای عراقی مصون ماندند، وقتی اسرای بازگشته ایرانی به دنبال کار می گشتند؟ ... کجا هستند مردمی که فریاد می کشم آنکه برادرم کشت سر می دهند، وقتی خیل جوانان جویای آزادی، بازماندگان کشتار شصت، در اردوگاه اشرف عراق در میانه ی بازی های سیاسی رهبران کشته می شوند؟ کجا خواهند بود مردم ایران وقتی دستگیر شدگان امروز از بند رها شوند و بدانند که از تحصیل و کار محروم شده اند؟

عنوان این نوشتار برآمده از کتاب علی رضا قلی به نام جامعه شناسی نخبه کشی است، اما محتوای آن ربطی به این کتاب ندارد.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

کتیبه

گرم و زنده بر شن های تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیون ها لبخند گردم
تابستان مرا در بر خواهد گرفت
و دریا دلش را خواهد گشود
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت

ترانه سرا: فریدون رهنما
آهنگساز و خواننده: فرهاد

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

میراث


پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خون شان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم

جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت، یا می خفت

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس

لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد:

داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بایین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم

سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا،
این روزگارآلود

های، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو، کدامین جبه ی زربفت رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که من را نه در سودا ضرر باشد؟
ای دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

مهدی اخوان ثالث
آوای آزاد

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

غریق

بامداد، واگن در کف رودخانه آرامش یافته است. نیروی موج در را گشوده است و تو را می برد. بر فراز پیکر تو، مردم هنوز زنده اند. رود را در سراسر روز پی گیر. روی کن به اقیانوس که آیینه ی آسمان است. می خواهی بیدار شوی تا خود را از تصویر اروپا برهانی. اما ناممکن است.
اروپا. لارس ون تریه. 1991.

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

سروده های خفته

1
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری ست
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز
2
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن؟
3
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران شرق را
خواهید دید؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع
4
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است؟
عریانی کشتزار را
با خون خویش بپوشان
5
این کاج های بلندست
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هیاهوست
6
ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من؟
آنکس که سوگوار کرد خاک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد این همه تاراج ؟
7
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود
8
ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستاده ام؟
با باری از فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام...؟

خسرو گلسرخی
آوای آزاد

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

یادداشت برای فردا

یکی از کنجکاوی های همگانی پس از انقلاب بهمن فهرست اعضای ساواک بود. حتی نام نامه ای نیز در آن روزها منتشر شد و حرف و سخن بسیاری را در درستی و راستی اش برانگیخت. این را به یاد دارم که بسیاری از مردم مایل بودند با بزرگواری و بخشش گذشته را فراموش کنند و به همین دلیل به هرگونه نام نامه ای بی اعتنا بودند. حتی مردم خواستند باور کنند که ارتشیانی که در هفده شهریور و سیزده آبان به روی مردم آتش گشودند ایرانی نبودند. البته خیلی از زندان رفته ها و شکنجه دیده ها هم عزم جزم کردند تا افسران ساواک و شهربانی را تحویل دادگاه های انقلاب دهند. با این همه بسیاری از شکنجه گران و قاتلان جل و پلاس خود را جمع کردند و در اروپا و آمریکا ساکن شدند. در حالی که هنوز بسیاری از جنایات ساواک در پرده ابهام است و حتی از محل دفن برخی مبارزان دهه های سی و چهل و پنجاه خبری در دست نیست، این جماعت به همراه دزدان سرمایه های کشور در خارج از ایران به عیش و نوش مشغولند و حتی با بی شرمی تمام با چاپ دروغ نامه هایی به عنوان زندگی نامه دست به تحریف تاریخ جنایات خود می زنند.
بررسی رویدادهای مشابه معاصر در کشورهای دیگر، مانند آرژانتین و شیلی و عراق و آمریکا و یوگسلاوی و آفریقای جنوبی و فیلیپین و جز آن، نشان می دهد که تحقق عدالت از طریق قوانین متداول امکان پذیر نیست. قوانین برای محافظت از طبقه ی حاکم نوشته می شوند.
اینها را گفتم برای آنهایی که امروز با لباس شخصی ها و بسیجی ها و نیروی انتظامی و پاسداران و اطلاعاتی ها و بازجویان، حتی آنهایی که پس از اعدام های دهه ی شصت اصلاح طلب شدند، طرف هستند. اگر بخت یارتان باشد، شاید یک روز فرصت اجرای عدالت را داشته باشید، در خیابان یا در میدان تیر، به تنهایی یا با همرزمان، با نارنجکی در دست یا با فرمان آتش دراختیارتان، هر چه هست فرصت را از دست ندهید. ممکن است دیگر تکرار نشود و شما آخرین مرجع عدالت باشید و بعد تا سال ها در حسرت و در غربت به سر برید.

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

هست شب

هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ.
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۳۴
نیما یوشیج
برگزیده ی آثار نیما یوشیج. سیروس طاهباز. بزرگمهر، تهران: ۱۳۶۸، ص ۳۰۶.

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

زدن انقلاب در هوا

عملیات انقلاب ربایی از هم اکنون آغاز شده است. اخبار حضور بازماندگان سلطنت در واشنگتن و بازماندگان نه چندان خلف مجاهدین خلق در پاریس را همه دارند و احتمالا می شود حضورشان را بر حمایت شان از مردم ایران حمل کرد نه فرصت طلبی. اما اخیرا مسئولین شبکه تلویزیونی کانال یک در لس آنجلس ادعا کرده اند که ده هزار دوربین قلمی را به نشانی بینندگان شان در ایران پست کرده اند (اصل خبر در رویتر). این در حالی ست که توجه همه به نقش فیلم های خبری تظاهرکنندگان در بازتاب وقایع ایران جلب شده است. نمی دانم آیا کسی می تواند دریافت چنین دوربین هایی را تایید کند یا نه؟ و اینکه اصولا آیا پیش از این هم، منظورم پیش از انتخابات است، این موضوع جایی انعکاس یافته بود یا نه؟ جماعت مهلت نمی دهند تکلیف کار معلوم شود، بعد ادعای مالکیت کنند.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

تقویت حافظه ی تاریخی

یکی اینکه، آن وقت ها، که بشود سی و چند سال پیش، همیشه بزرگترین غرفه ی نمایشگاه تهران محل بازرگانان شوروی بود. این درست وقتی بود که رفقای کمونیست در زندان های شاه قتل عام می شدند. بیژن جزنی شاید از معدود کسانی بود که چهره ی دوگانه ی اتحاد جماهیر شوروی را آشکار می کرد و احزاب چپ را از پیروی کورکورانه از برادر بزرگ برحذر می داشت. پس از انقلاب روابط ایران و شوروی، و بعدتر ایران و روسیه تداوم یافت و کسی هم چیزی از برژنف به دل نگرفت. از حق نگذریم تا پیش از دستگیری اعضای حزب توده از وتوی خود به نفع دولت نوپای انقلابی هم استفاده کرند. این روزها هم که از احمدی نژاد دفاع می کنند و حتی رسانه هایشان را از پخش اخبار جنبش ایران منع کرده اند (بخوانید).

دیگر اینکه، در طول جنگ عراق با ایران، شرکت های آلمان با دست و دلبازی فراوان انواع سلاح های شیمیایی را در اختیار عراق گذاشتند. بعد هم برای تکمیل مطالعات پزشکی شان، بیماران شیمیایی ما را در بیمارستان هایشان پذیرفتند. جنگ که تمام شد، کسی از چیزی دلخور نبود. درست همان موقع که صدراعظم جدیدشان شانه به شانه ی بوش ایران را به جنگ تهدید می کرد، شرکت های آلمانی داشتند به قول خودشان تجهیزات کنترل اینترنت به دولت ایران می فروختند تا با آن نفوذ پلیسی خود بر کاربران اینترنت و کنترل اطلاعات را گسترش دهند. فکر می کنم ما این را هم به دل نگیریم، به هر حال از یک طرف ویدئوهای جوانان ما از خیابان ها را نشان می دهند و از طرف دیگر به دولت ایران کمک می کنند همان جوانان را شناسایی و دستگیر کنند (بخوانید).

حیف است اگر نامی هم از کشورهای عرب منطقه، مانند کویت و امارات نبرم که دهه هاست با همکاری با عراق یا آمریکا در صدد تعدی به نام خلیج فارس و حتی خاک ایران بوده اند. به این فهرست می شود دوستان فصلی را هم اضافه کرد، عرفات و قذافی، و حالا حماس و چاوز. جایی باید درنگ کرد و اندیشید.

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

برای ما که دور از شماییم

دیار، مینو جوان برای آنها که دور مانده اند

لالایی، محبوبه گلزاری برای آنها که دور رفتند

و خرده مضراب هایی برای خودم.


فرید زکریا

فرید زکریا در هفته ی گذشته چند میزگرد خوب در برنامه اش به نام جی پی اس در سی ان ان برگزار کرده است. میهمانان هفته ی گذشته رضا اصلان، افشین مولوی و نیکلاس برنز بودند که تحلیل مقدماتی خوبی از اوضاع پیش از انتخابات به دست دادند. برنامه ی این هفته با حضور افشین مولوی و هومان مجد برگزار شد که هر دو با کراوات سبز آمده بودند و همراه با دیگر میهمان میزگرد، پاراگ خانا آن را آشکارا نشانه ی حمایت از مردم و رنگ اسلام دانستند. این تحلیل ها نگاهی داشت به شرایط امروز ایران پس از یک هفته اعتراض و تحمل خشونت رژیم. نگاه اصلی به این نکته بود که هر چه پیش آید، احمدی نژاد دیگر پایگاهی ندارد، چه در میان مردم و چه حکومتیان که این همه برای اش دردسر کشیده اند.
میزگرد دیگر با همراهی سری سرینیواسان و کلی شرکی درباره نقش اینترنت و شبکه های اجتماعی فیس بوک و توییتر در تواناسازی مردم بود. محور بحث تحولات ایران و استفاده مردم از اینترنت و دستگاه های وابسته مانند تلفن همراه دوربین دار و پیام گیر بود. به نظر می رسد که دیگر دوران مخفی کاری های دولتی و سرپوش گذاشتن بر جنایات آشکار سر آمده است و مردم نباید چندین دهه صبر کنند تا بلکه مدارک محرمانه جایی درز کند و بتوانند ثابت کنند که بر سرشان چه رفته است.

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

حماسه ی خرداد سال ۱۳۶۰

خرداد ۶۰، ماهی که به خون نشست، مجموعه مقالات و خاطرات مینا انتظاری

با تشکر از لیلای لیلی

باز هم ایرانیان مقیم آمریکا

خبرگزاری سی ان ان از صبح تا به حال اخبار ایران را پوشش می دهد. مشکل اصلی این است که هیچ خبر جدیدی از ایران نرسیده است و فقط به تکرار چند فیلم که تظاهرکنندگان در ایران روی شبکه ها گذاشته اند اکتفا می کنند. در عین حال افراد گوناگونی را به استودیو دعوت کرده اند تا درباره تحولات ایران نظر بدهند. یکی از مدعوین صاحب یک رستوران در اینجاست که از قبل از انقلاب پنجاه و هفت به آمریکا آمده است و خود را آمریکایی-ایرانی می داند. وی معتقد بود محرک اصلی جوانان در ایران گرسنگی است، و تاکید کرد که منظورش گرسنگی برای غذاست تا کسی اشتباه برداشت نکند! این هموطن در پاسخ به برخی که از سی ان ان انتقاد کرده اند که چرا با کسانی حرف می زنند که سی سال است از ایران دور بوده اند، گفت کسانی که از ایران دور بوده اند بیشتر از مردم داخل ایران می دانند! در پاسخ پرسش آخر وی اضافه کرد قصد بازگشت به ایران را ندارد! من مانده ام تهیه کننده برنامه این آدم را از کجا پیدا کرده است تا به استودیو دعوت کند و چنین پاسخ هایی را به عنوان یک ایرانی و در جریان جنبش عظیم مردم ایران مطرح کند.
خبر دیگر اینکه سناتور مک کین، نماینده حزب جمهوری خواه، اوباما را برای دخالت در امور ایران تحت فشار گذاشته است. تا پیش از انتخابات ایران، پنجاه و دو درصد مردم آمریکا موافق سیاست های خارجی اوباما بوده اند، اما جمهوری خواهان در حال به چالش کشیدن این آمار را دارند و مایلند از احساسات مردم برای ترغیب اوباما به دخالت نظامی استفاده کنند.
نزدیکترین گزارشگر به اوضاع کریستین امانپور است که پس از اجبار به ترک ایران در هفته ی گذشته اکنون در لندن به سر می برد و به عنوان یک خبرنگار حرفه ای تا کنون از گزارش های مغرضانه دوری کرده است. ولی مردم در آمریکا به گزارش های عامه پسند بیشتر گوش می دهند تا گزارش های تفسیری.
از سوی دیگر خبرگزاری ها همچنین پیام های مردم روی فیس بوک و توییتر را به عنوان اخبار تایید نشده منتشر می کنند. این اخبار با توجه به خلاء فرهنگی در آمریکا بسیار مهم اند و نقش موثرتری در رساندن پیام جوانان مقیم ایران به دنیا دارند.

بین ما و آنها

ابلهانه است اگر کسی بخواهد پیشاپیش تحولات ایران را پیش بینی و تحلیل کند. مردم ایران همیشه جلوتر و شجاعانه تر از مدعیان رهبری شان عمل کرده اند، چه رهبران شان قدر دانستند یا نه. از اخبار امروز به نظر می رسد که لحظه ی رویارویی آخرین ممکن است فرا رسیده باشد. راه اول که می توانست با مصلحت اندیشی و انعطاف پذیری عوامل حکومت آرامش، و نه عدالت یا آزادی، را به جامعه باز گرداند به نظر به بن بست رسیده است. همانند آنچه که در گذشته دیده ایم هیچیک از عوامل کشتار مردم محاکمه نخواهند شد و باز جوانان به محبس خواهند رفت. راه دوم نیز که برکناری قانونی رهبر به دست مجلس خبرگان باشد به نظر پر چالش می آید و بعید است چیزی جز یک کودتای نظامی در پی داشته باشد. پس یا حکومت با تمام قوای نظامی اش مردم را سرکوب می کند و موجی تازه از اعدام و کشتار به راه می اندازد، و یا مردم در پویشی فراگیر حکومت را به زانو در می آورند و انتقامی سخت از بسیجیان و نظامیان رژیم می گیرند. در تمام این سال ها امیدوار بوده ایم که انتخاب بین ما و آنها نباشد. اما نمی توانیم شاهد تکرار اعدام های دهه ی پنجاه شاه و شصت خمینی باشیم.

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

ما هرگز به عقب باز نخواهیم گشت

همانطور که انتظار می رفت گروه های فشار تظاهرات ایرانیان لس آنجلس را به درگیری و خشونت کشیدند. این گروه های فشار به سبک لباس شخصی های بسیجی در ایران در اغلب گردهمایی ها حاضر می شوند و مردم را با اهانت، فحاشی و برخوردهای فیزیکی از تکرار شعارهای داخل ایران و در دست گرفتن پرچم ایران باز می دارند. گروه های فشار پرچم ایران را به خاطر داشتن کلمه ی الله، رنگ سبز را به دلیل ریشه ی اسلامی، موسوی و کروبی را به دلیل تایید صلاحیت شان در شورای نگهبان، و اکثریت مردم ایران را به خاطر سرنگونی نظام سلطنت و اعتقاد به دین اسلام طرد می کنند. پول سلطنت طلب ها، حمایت ایرانیان صهیونیست، نفوذ ایرانیان آمریکایی تبار جمهوری خواه، بی تفاوتی اقوام جدایی طلب ایران، سرخوردگی اقلیت های دینی ایرانی، و عدم درک صحیح برخی گروه های سیاسی از شرایط کنونی ایران این گروه های فشار را در سال های اخیر جری تر کرده است. شنیدن اظهار نظر ایرانیان در رسانه های ایرانی و آمریکایی لس آنجلس مبنی بر دعوت آمریکا به حمله نظامی به ایران در مناسبت های مختلف عادی شده است. گویندگان رادیو ایران در لس آنجلس از مبلغان اصلی مداخله نظامی به شمار می روند، چرا که باور دارند بازگرداندن رژیم سلطنت به ایران از هیچ راه دیگر، حتی کودتای نظامی، امکان پذیر نیست. ایرانیان صهیونیست که اسراییل را وطن اول خود می دانند، به تبع از همقطاران آمریکایی خود که مسیحیان آمریکایی را وادار کرده اند به درخت کریسمس بگویند درخت تعطیلات، بدون توجه به واقعیات جامعه ی ایران با بکار گیری رنگ سبز مخالف اند. ایرانیان جمهوری خواه به پیروی از حزب خود فقط به سود مالی ناشی از یک جنگ دیگر فکر می کنند، حتی اگر این جنگ بر علیه ایران باشد. و سر انجام برخی گروه های قومی و مذهبی از هم اکنون به فکر پرچم استقلال برای مناطق جداشده از ایران هستند. جای خوشوقتی است که این جماعت اینجا هستند و مردم داخل ایران آنها را به هیچ نمی گیرند. اما خطر توطئه ی این اتحاد شوم را باید جدی گرفت.
شاید که پیشرفت مردم ایران در برآورده ساختن حقوق سیاسی و اجتماعی خود چندان قابل ملاحظه نبوده باشد. اما در طول دویست سال گذشته و در جریان انقلاب ها و جنبش های بزرگی چون مشروطیت، ملی شدن نفت، و انقلاب اسلامی هر بار یک قدم به جلو برداشته اند. تدوین قانون اساسی، تشکیل مجلس، استقلال از بیگانگان و الغای سلطنت از دستاوردهای بزرگ ما بوده است. قدم بعدی شاید که پایان خودکامگی و تثبیت حقوق مدنی باشد، و شاید که بیشتر یا کمتر از آن. ولی آنچه مسلم است ما هرگز به عقب باز نخواهیم گشت.

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

یکی از خودمان

متن زیر بسیار بر دل من نشست، شاید از آن رو که نویسنده اش از حوالی زمان و مکان من آمده است. شایسته بود که فقط پیوند مطلب در بخش فارسی بی بی سی را در اینجا بگذارم. اما از آنجا که دسترسی به اصل متن برای بسیاری از ایرانیان ممکن نیست، آن را به طور موقت در اینجا درج می کنم.


من پس از انتخابات: فرج سرکوهی
فرج سرکوهی
روزنامه نگار و منتقد ادبی مقیم آلمان
حسرت تلخ آن جا نبودن
پیش از انتخابات نوشتم که موضع روشنفکران مستقل و نهادهای سیاسی اپوزیسیون غیر حکومتی در باره انتخابات، به دلیل محروم بودن آنان از نفوذ بالفعل در میان لایه های جامعه، تاتیری بر روندهای عینی ندارد.
تحلیلی بود از منظری ناجانبدار، سرد، عینی و رها از عاطفه و احساس اما از نخستین روزی که مردم معترض به خیابان ها آمدند «عشق جوانی» که « پیرانه سر»«به سرم افتاد» و مرا به حضور در «آن جا» فرامی خواند، حسرت تلخ و آزاردهنده «آن جا» نبودن، زخم خونچکان تبعید را در من تازه کرده و آن چه موسوی با رای مردم خواهد کرد مرا نگران می کند.
آن جا بودن، بودن در مکان و زمانی است که تاریخ نوشته و ساخته می شود حتی به زیان ما.
در انقلاب اسلامی، به همراه دیگر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شدم و بخت بودن در آن جا، بخت حضور در تاریخی را که مردم می نوشتند، یافتم. مردم تاریخ را به سود مستبدان مذهبی نوشتند که یکی دو سال بعد گلوله های مرگ را بر سینه بسیاری از دوستان من، که با هم «آن جا» بودیم، نشاندند.
دیدگاه فرج سرکوهی پیش از انتخابات
پیش از انتخابات نوشتم که زیر پوست جامعه ایرانی تحولی بزرگ رخ داده است که هر 4 جناح حکومتی و بقایای در هم شکسته اپوزیسیون غیر حکومتی آن را درنیافته اند. تحولی که زیر پوست جامعه رخ داده است، با بارزترین و مبارک ترین بعد آن: فروپاشیدن نسبی اقتدار ترس در ذهن مردم، در تظاهرات بعد از انتخابات ترکید.
1 ـ چالش بین لایه هائی گسترده ای از مردم، که خواستار آزادی های سیاسی و اجتماعی هستند و حکومتی که این آزادی ها را در سی سال گذشته از آنان دریغ کرده است.
2 ـ چالش بین جبهه گسترده فقرا و تهی دستان شهری و روستائی که رهائی از فقر را در کشوری که اقتصاد آن نه بر تولید که بر توزیع درآمدهای ارزی نفت و گاز شکل گرفته است، در توزیع عادلانه تر این درآمدها و مبارز با غارتگران قدرتمند می جویند و به کسی چون محمود احمدی نژاد و امثال او امید بسته اند و سرمایه داران نوکیسه رانت خوار و طبقه متوسطی که خواهان آزادی های اجتماعی، و نه لزوما سیاسی، است و به موسوی رای می دهند.
3 ـ چالش بین قرائت رفرمیستی و بنیادگرایانه اسلام.
4 ـ چالش بین رهبران محافظه کار نسل اول انقلاب و رهبران نسل دوم که از دل نهادهای امنیتی و نظامی سر بر کرده اند.
5 ـ چالش بین دو گروه نفوذ قدرتمند اقتصادی رانت خوار که یکی را خانواده رفسنجانی و دیگری را فرماندهان عالی رتبه سپاه و نهادهای امنیتی نمایندگی می کنند،
این 5 چالش، موضوع مقاله تحلیلی است که نوشتن آن را هر روز به روز بعد موکول می کنم چرا که در هر تلاشی برای نوشتن تحلیلی عینی و به دور از احساس مار تبعید نیش دردناک آن جا نبودن را در قلبم فرومی کند.
من هم می دانم که شعارهای حقوق بشری و آزادی بیان و دیگر آزادی های سیاسی فقط در میتینگ های کم شمار انتخاباتی مهدی کروبی مطرح شد و در میتینگ های بزرگ سازمان دهی شده موسوی، و تظاهرات اعتراضی او، تا کنون، شعارهای آزادی های سیاسی و حقوق بشری به ندرت شنیده شده اند.
من هم می دانم که گردانندگان اصلی ستاد موسوی شخصیت اصلی، گذشته و برنامه های واقعی او را زیر پارچه ای سبز پنهان کرده اند تا طبقه متوسط ناراضی او را نماد خواست های خود تصور کند.
من هم می دانم که تبلیغات انتخاباتی موسوی هزینه بالائی می طلبد و به احتمال خانواده هاشمی رفسنجانی و دولتمردان باند او سرمایه لازم را تامین کرده اند.
من هم می دانم که دولت آمریکا و دولت های اروپایی، که سر مذاکره با ایران را دارند، هر کس «بجز» احمدی نژاد را برای مذاکره ترجیح می دهند چرا که توجیه مذاکره با انکار کننده هولوکاست و کسی که به صراحت خواستار نابودی اسرائیل شده است در افکار عمومی آسان نیست.
من هم می دانم که فقط جناح های حکومتی اجازه حضور در میدان را دارند و..
با این همه می خواهم که« آن جا»، در میان مردم معترض، در میان جماعتی باشم که نقد و نفی می کنند.
نشریه ای آلمانی از من پرسید که موسوی با رای مردم و با تظاهرات خیاباتی چه خواهد کرد؟
گفتم: سیاست اعلام شده تا کنونی ستاد موسوی: ادامه تظاهرات خیابانی تا ابطال انتخابات، نشانه ای است بر آن که گردانندگان اصلی ستاد او اطمینان دارند که می توانند مردم معترض را کنترل کرده و از سمت گیری تظاهرات خیابانی به سوی خواست ها و شعارهای بیرون از چارچوب نظام جلوگیری کنند یا شاید معترضان چنین خواست هائی را در سر ندارند. طبقه متوسط ایران، به رغم فقرا و تهی دستان، از رادیکالیزم و رفتارهای ردایکال پرهیز می کند. حتی در آمارهای اعلام شده، موسوی اکثریت را در تهران به دست آورده و 19 میلیون رای در ایران رقمی جدی و بالا است.
اما کنترل مردمی خشمگین، که به حق یا ناحق، به دزدیده شدن آراء خود باور دارند، آسان نیست به ویژه آن که رقیب نیز از حمایت بخش هائی از مردم در تهران و بخش عظیمی در شهرستان ها برخوردار است و نهادهای امنیتی و نظامی می کوشند تا با تحریک جماعت معترض آنان را به کاری ترغیب کنند که سرکوب خشن را توجیه کند
گفتم: اگر تحقق خواست اصلی ائتلاف رفسنجانی، موسوی، خاتمی و گروهی از همکاران تاثیرگذار اما متفاوت آنان: کنار زدن احمدی نژاد، ممکن نباشد راه برای سازش باز می شود. در این سازش کنترل انحصاری چند وزارتخانه و نهاد مهم اقتصادی در دست خانواده رفسنجانی باقی می ماند، افشا و تعقیب پرونده قضائی خانواده و باند رفسنجانی،حربه مهم احمدی نژاد در مبارزه با او، متوقف می شود، موسوی آینده سیاسی خود و بخت گزیده شدن به عنوان وکیل اول تهران و نامزدی در انتخابات بعدی حفظ می کند و..
اما نگفتم که اگر سازشی از این دست رخ دهد بر جوانانی باید گریست که در تظاهرات کشته و زندانی شدند و بر انبوه جوانانی که تلخکامی و رنج سرخوردگی را تجربه خواهند کرد . سازشی از این دست، که اعتماد انبوهی از مردم را از اصلاح طلبان مذهبی و نظام انتخاباتی ایران سلب می کند، در شکل و محتوای مبارزات آینده آنان برای آزادی تاثیری مهم خواهد داشت.
گفتم: اگر کنترل تظاهرات خیابانی به دلیل سرکوب خشن یا رها شدن جماعت معترض از مدیریت ستاد موسوی از دست برود و شعارهائی فراتر از شعارهای این ستاد مطرح شود یا سرکوب خشن در کار آید، موجی از ناامیدی و سرخوردگی به بار آمده و سلطنت ترس در ذهن مردم، که تا حدی فروریخته است، به تخت اقتدار باز می گردد.
با این همه و فراتر از این گفته ها می خواهم که در آن جا و در میان مردم معترض باشم. در میان کسانی که شعارهائی چون آزادی زندانی سیاسی و حقوق بشر را نیز مطرح می کنند،(هرچند صدای ضعیف آنان در میان صدای قدرتمند هواداران موسوی به گوش نمی رسد). می خواهم بیبنم که غیبت، یا دستکم غیبت خبری، روشنفکران مستقلی که از هیچ جناح حکومتی حمایت نمی کنند، در حوادث اخیر نشانه چیست؟ آیا اینان نیز در وطن خود در تبعید اند؟
حسرت نبودن در جائی که باید باشی، زخم غیبت در زمانی که «حضور»، هستی تو را معنا می کند، بازگشتن به تاریخی که تو را از آن اخراج کرده اند، «عشق جوانی» که «پیرانه سر» بیدار می شود و تو را به توی گم شده فرامی خواند، زخمی است که هیچ مرهمی آن را تسکین نمی دهد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

صاحبان ناخلف نظر

در حالی که مردم داخل ایران بدون هرگونه تزویر و تردید در پی بازپس گرفتن حقوق سیاسی و اجتماعی خود هستند و بس، اخبار و تحلیل های رسانه های بیگانه با اهداف مشخصی تهیه و پخش می شوند. یک شگرد شناخته شده دعوت گروهی از ایرانیان مقیم خارج به عنوان صاحبنظر است که حاضرند مبلغ افکار مسموم مورد نظر آن رسانه باشند و یا به خاطر فقدان آگاهی سیاسی و اجتماعی از شرایط ایران اهمیت و اهداف جنبش مردم را به بازی می گیرند. من نمونه هایی از گزارش های سی ان ان و نیز مصاحبه ی شهره آغداشلو با فاکس را مطرح کردم. این فاکس در آمریکا نیز رسواست، چه برسد به جوامع متمدن. سی ان ان یک تحفه ی دیگر را هم به نام کاوه افراسیابی رو کرده است که معتقد است نتایج اعلام شده ی انتخابات صحیح است و احمدی نژاد از حمایت اکثریت مردم ایران برخوردار است. داریوش میم هم اخیرا در ملکوت از اظهارات فردی به نام شروین زینال زاده با الجزیره پرده برداشته است. این الجزیره همان است که بر سر قضیه ی خلیج فارس در نشنال جئوگرافیک ایرانیان را با کاریکاتوری مسخره کرده بود و بی وقفه بر طبل تو خالی ادعای امارات بر جزایر ایرانی می کوبد. به تازگی خواندم که محسن مخملباف و مرجان ساتراپی نیز در پارلمان اروپا حاضر شدند و نامه ی جعلی از وزیر کشور به رهبر را به عنوان سند ارائه دادند. این نامه را یا یکی از دوستان به عنوان شوخی تهیه کرده است و یا یکی از دشمنان به عنوان طعمه ی دام. در بهترین شرایط باید فکر کنم که این دو از روی بلاهت چنین برگی را به عنوان سند به پارلمان اروپا برده اند. بگذریم که مخملباف کارگردانی است که با فیلم های اول انقلاب اش زمینه ی فرهنگی را برای سرکوب نیروهای چپ فراهم کرد، و ساتراپی، نویسنده ی رمان پرسپولیس است که درباره همه ی ایرانیان بود به جز آنان که از سر بند شهریور بیست تا خود بهمن پنجاه و هفت با شاه مبارزه کردند و بعد تا ده سال جلوی تجاوز صدام، مزدور وقت آمریکا، ایستادند.
هر یک از این رویدادها به تنهایی می تواند برآمده از یک اشتباه، ندانم کاری، حماقت، یا در دسترس نبودن افراد صاحبنظر باشد. اما همه را که روی هم می گذاریم بوی توطئه به مشام می رسد. گاهی فکر می کنم خوب است مردم در ایران کاری به این چیزها ندارند و کار خودشان را می کنند. فقط نگرانم که نکند این جماعت بعد از پیروزی مردم بخواهند به ایران برگردند و آنها را به عنوان صاحبنظران فرنگ رفته نصیحت کنند.

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

مصلحت اندیشی آمریکایی

یکی از بحث های متداول در آمریکا این است که تحولات اخیر ایران چه اثری بر منافع آمریکا دارد. گروه اندکی از روشنفکران آمریکایی، یا بهتر بگوییم تمام آنها که فکر روشنی دارند و مخالف سیاست های سلطه گرایانه ی آمریکا در جهان هستند، اعتقاد دارند که اوباما به عنوان نماینده ی دولت آمریکا حق دخالت در امور داخلی ایران را ندارد. گروه های دست راستی جنگ طلب نیز که از سوی نظامیان اسراییل حمایت می شوند بر این باورند که آمریکا باید از هر فرصتی برای سرنگونی رژیم ایران استفاده کند و در واقع ناوگان آمریکا در خلیج فارس را نیز به حال آماده باش درآورده اند (سی ان ان). اما دسته ی بزرگتری که اغلب دمکرات ها و بسیاری از جمهوری خواهان را شامل می شود بر این باورند که اوباما نباید در این کار دخالت کند تا اگر احمدی نژاد بر کرسی ریاست جمهوری باقی ماند، مشکلی در روابط آینده پیش نیاید. این دسته کاملا پذیرفته اند که تا زمانی که منافع آمریکا تامین باشد، مهم نیست چگونه حکومتی در ایران بر سر کار است. اگر چه چنین سیاستی در نهایت به سود مردم ما نیست، ولی فعلا خطر آمریکا را از ایران دور نگه می دارد. به نظر می رسد همانطور که مردم در امور داخلی بد را بر بدتر ترجیح دادند، در امور خارجی هم باید خوشحال باشند که گروه بد در میان بدترین ها از اکثریت برخوردار است. به ویژه آنکه عمده ی رسانه های گروهی در آمریکا مانند فاکس و ان بی سی و غیره در اختیار این دو دسته و خارج از دسترس روشنفکران آمریکایی ست. فقط باید امیدوار بود که جنگ طلبان بعد از ناامیدی از اوباما سراغ نتانیاهو در اسراییل نروند، به ویژه که نتانیاهو با هیچکس سر سازگاری ندارد و به طور غریبی برای جنگ به این در و آن در می زند. متاسفانه بخشی از خوراک فکری این رسانه ها از سوی ایرانیان مقیم آمریکا، به ویژه لس آنجلس تامین می شود. برای مثال مصاحبه شهره آغداشلو با فاکس را ببینید.

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

تو هم با ما نبودی

از سربند انقلاب 57 تا خرداد 60 جماعت اوباش و اراذل به نام حزب الله با چماق و قمه به اجتماعات گروه های سیاسی حمله می کردند. فرض هم همیشه بر این بود که خب اینها فالانژ هستند و در قامت ما نیست که حتی از خود دفاع کنیم. وقتی هم که مجاهدین خلق در گردهمایی امجدیه، آخرین سخنرانی مسعود رجوی در ایران با عنوان چه باید کرد، گروه میلیشیا را سپر کردند تا از مردم در برابر چماقداران دفاع کنند بسیاری بر آنان شوریدند که صحنه را به جنگ تبدیل کرده اند. اینها ادامه یافت تا روز موعود که بهترین جوانان ما تصمیم گرفتند در همین میدان ولی عصر که تازه نامش از میدان مصدق برگشته بود جلوی رژیم مستبد بایستند. بعد ناگهان مهندس بازرگان، که از حق نگذریم چوب چماقداران بر گرده اش خرده بود، رفت جماران و از آنان که جلوی رژیم ایستاده اند اعلام براعت کرد. این عقب نشینی نه تنها نسل ما را در برابر قداره بندان رژیم تنها گذاشت، زمینه ی نخستین اعدام های انبوه را نیز در تابستان 60 فراهم کرد. حالا بماند که بسیاری نیز چون موسی خیابانی و اشرف ربیعی در گیر و دار حمله های مسلحانه رژیم جان باختند.
امروز می شنویم که اگر این جنبش نو شکست بخورد، مردم سرخورده می شوند و مهاجرت ها آغاز می شود. من نه نگران مهاجران هستم و نه دلواپس مردمی که در خانه هایشان به دعا مشغولند. نگرانی بزرگ این است که موسوی، آنکه در دهه ی شصت به حکم خمینی نخست وزیر بود، و کروبی، آنکه با پذیرش حکم خامنه ای زمینه ی قلع و قمع مطبوعات را فراهم کرد، پا پس بکشند و به خاطر مصالح رژیمی که خود را جزیی از آن می دانند مردم را در خیابان تنها بگذارند. این کاری است که خاتمی، آنکه اعدام انقلابی لاجوردی را تسلیت گفت، تا اینجا کرده است. آب از سر نسل ما گذشت، کاری نداریم جز تلاش برای جلوگیری از تخریب گورستان هم قطاران مان. نسل جدید را دریابیم و پشت شان را خالی نکنیم.


عکس های آشپزباشی را با عنوان پایان حکومت ترس بیینید.

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

این شاید آخرین بخشش باشد

منافع ملی ما

بنگاه های خبری آمریکایی با تاخیری دو روزه شروع به پخش تصاویر و گزارش های پیامدهای انتخابات در ایران کرده اند و همزمان موضوعات مورد علاقه شان را مطرح می کنند. همانطور که پیش بینی می شد این جماعت رفتار موذیانه ی خود را در پیش گرفته اند تا مواضع ضد ایرانی خود را در میان این اخبار گسترش دهند. مثلا خبرگزاری سی ان ان در حین گزارش خود زیر نویس خبری ای را نمایش می دهد مبنی بر تمایل مردم اسراییل به حمله به تاسیسات اتمی ایران. بعد سخنان نتانیاهو پخش می شود که اصولا با تشکیل کشور فلسطین مخالفت می کند، و بعد دوباره برمی گردند به اینکه دولت آمریکا چقدر باید برای مذاکره با ایران دچار زحمت شود. تنها نقطه قوت این گزارش ها اظهار نظر کسانی است که یادآوری می کنند این اسراییل است که با نشانه رفتن سلاح های اتمی اش ایران را تهدید می کند، و دولت آمریکا در موقعیتی نیست که انتخابات داخلی کشورهای دیگر را تایید یا تکذیب کند. اما این نقطه نظرها در میان انبوه اخبار گم می شوند و اگر آنها را در همان بار اول پخش نشنوید، دیگر تکرار نخواهند شد. تکلیف بنگاه های دیگر مثل ان بی سی و فاکس هم روشن است. کسی هم نمی گوید که احمدی نژاد درس تقلب را از بوش گرفته است.
از سوی دیگر ایرانیان سلطنت طلب در لس آنجلس با در دست داشتن پرچم های شاهنشاهی ادای طرفداران دمکراسی را در می آورند. یا سی ان ان کسی را به عنوان تظاهرکننده در واشنگتن آورده است به استودیو که می گوید این انتخابات مانند همه ی انتخابات دیگر ایران جعلی است، بدون اینکه معنای حرکت هایی نظیر دوم خرداد را درک کرده باشد. این حرف ها پیش زمینه ای است برای بازکردن راه دخالت های آمریکا در امور داخلی ایران، چنانکه سناتورهای طرفدار اسراییل مانند لیبرمن از هم اکنون سخنان جنگ طلبانه خود را از سر گرفته اند.
هر گونه تغییر در شرایط داخلی ایران و مواضع کشور در برابر رویدادهای جهانی را باید فقط و فقط در انحصار مردم ایران دانست، چه این تغییر یک حرکت اصلاح طلبانه باشد و چه تغییر رژیم در یک انقلاب خونین. نتیجه هر چه که باشد، ما کشور را به آمریکا نخواهیم فروخت و از منافع اسراییل در منطقه حمایت نخواهیم کرد. اگر چنین می خواستیم شخص اعلیحضرت تشریف داشتند.
موضوع امروز ایران است و ایرانی. کسانی که نژاد و مذهب و دیگر ویژگی های فردی و گروهی خود را برتر از ایرانی بودن شان بدانند، به این جنبش تعلق نخواهند داشت، به ویژه آنانکه در نهایت در پی جدایی از ایران هستند.

خبر تازه: وارن بلنتاین، Warren Ballentine، در یک گفتگوی زیر یک دقیقه با دان لمون، Don Lemon، مجری سی ان ان حرف دل ما را زد: به عنوان یک وکیل می دانم که اعلام انتخاب رییس جمهور با نمایندگان مردم است نه رهبر، اما ما که هستیم که در کار ایران دخالت بکنیم. من فقط به مردم ایران افتخار می کنم که به میدان آمده اند. این کاری ست که ما باید در سال 2000 برای الگور می کردیم.
البته واضح و مبرهن است که مجری مطلب را عوض کرد و احتمالا این گفتگو را نشود جایی پیدا کرد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

پس از انفجار عظیم

مشکل اساسی رژیم های خودمدار، مانند شاهنشاهی یا جمهوری اسلامی، این است که شیشه ی عمرشان آنقدر شکننده است که نمی توانند کوچکترین حقی برای مردم قائل شوند، حتی برای دار و دسته ها و خویشاوند خودشان که زمانی در جنایاتشان شریک بودند و حالا بر سر مسائلی با هم اختلاف دارند. در تمام این مدت، اوباش حکومت، بگیر ساواک و کمیته مشترک و کلانتری و بسیج و سپاه و نیروی انتظامی، به شکنجه و کشتار مخالفان ادامه می دهند، گویی که به حکومت شان باور قلبی دارند. به همین دلیل است که این نظام ها همواره در اوج قدرت خود و در عین ناباوری همه، از جمله مخالفین، نه سرنگون، که منهدم می شوند. در چنین شرایطی است که مردم این حق را به خود خواهند داد تا انتقامی خونین از همه ی سردمداران حکومت و کسانی که در جنایات آن، حتی اندکی، شرکت داشته اند و یا در برابر آن خاموش مانده اند بگیرند. کارمندان دون پایه ی ساواک و بچه محل های بسیجی هم با تمام ظاهر بی گناهشان از این انتقام مصون نخواهند ماند و همیشه کسی مانند خلخالی دقت در کیفرخواهی را فدای سرعت در انتقام جویی خواهد کرد. ترس از این انتقام سخت رژیم خودکامه را در سرکوبی مردم سرسخت تر می کند و آن را هر چه سریعتر به سوی نقطه ای انهدام پیش خواهد راند. من از هم اکنون چشم به راه کسی هستم که پس از انفجار عظیم خواهد آمد و به هیچیک از حکومتیان و نظامیان و آنان که در زیر این چتر به مردم خیانت می کنند رحم نخواهد کرد، حتی به آنان که فکر می کنند به وظیفه شرعی شان عمل می کنند، یا پس از برکناری از مناصب شان اصلاح طلب شده اند، یا پس از شرکت در تصفیه های دانشگاه و سرکوب نیروهای چپ و اعدام زندانیان خود مغضوب رژیم شده اند، یا هیچ کاری نمی کنند به جز مشارکت فعال در زد و بندهای اقتصادی، و یا به بهانه های قومی و نژادی و مذهبی به کشور خود خیانت می کنند، هیچکس.

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

یک معجزه

... شاید معجزه من یه حرکت کوچک بیشتر نباشه، یه چرخش، یه جهش، یه اینطرفی، یه اونطرفی ... ترسو، ترسو، احمق، جرئتش رو نداری، مگه دیگه چی مونده، بزن برو ...

هامون، داریوش مهرجویی

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

لجنرود

عجب شتابی دارد این لجنرود که مرا با خود می برد. و چه مراقبتی به خرج می دهند که مبادا کسی آسیبی ببیند در این لجنزار و از این لجن نخورده برود. فکر همه جا را کرده اند: بلندی های حفاظ دار، پل های نرده دار، اشیای تیز در غلاف، سموم دور از دسترس،... فقط تا بخواهی لجن تا دوردست های زندگی گسترده است و از تو کاری نمی خواهند جز آنکه بگویی "آه من بسیار خوشبختم"*. و تو در حسرت یک پرتگاه، یک گرداب، یا شاید یک غرقاب می مانی و لجنرود تو را می برد تا باتلاق موعود تا در آن جاودانه به تمام حسرت ها بیاندیشی و حفاظ ها، نرده ها، غلاف ها، و هر آنچه دور از دسترس بود.
*فروغ فرخزاد،عروسک کوکی

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

درس کنترل کیفیت یا حالا حکایت ماست

فکر کنید با سامانه ای کار می کنید که خروجی اش پاسخ دوگانه دارد، مثلا آری و نه، بالا و پایین، مثبت و منفی، و مانند آن. تو بگو یک دستگاه را آزمایش می کنی و نتیجه گاهی بالاتر و گاهی پایین تر از حد میانه است. کلی و نصفی می شود درباره این نتایج حرف زد و میانگین و انحراف آماری آنها را اندازه گرفت و گفت که هر بار چقدر بالاتر یا پایین تر بوده اند. اما یک راه سرانگشتی برای سردرآوردن از کار دستگاه این است که بشماریم چند بار پاسخ یک سو گرفته ایم. احتمال یک پاسخ یک سویه پنجاه در صد است یا نیم، دو پاسخ یک چهارم، و مانند آن تا جایی که مثلا احتمال هفت بار نتیجه ی زیر خطر،واکنش منفی، یا پاسخ نه می شود زیر یک درصد، و احتمال ده بارش می شود زیر یک در هزار. در اینجا اگر رواداری یقین شما نود و نه درصد یا نود و نه و نه دهم درصد باشد می توانید درنگ کنید و بگویید چیزی در این میان درست کار نمی کند. به عبارت دیگر خوشبینی یک درصدی و یک دهم درصدی هم دیگر جواب نمی دهد، حتی اگر کسانی بیایند و نتایج میانه و انحراف را پیش رو بیاورند و ادعا کنند که کارکرد سامانه در مجموع چنین و چنین بوده است. نتیجه اینکه هر رواداشتی حدی دارد و جایی باید پذیرفت که مشکلی وجود دارد و باید کاری کرد. درست در همین زمان هاست که سفسطه گرانی پیدا می شوند و می گویند که بر اساس علم آمار و احتمال، برآورد رویدادهای آینده از تاریخچه رویکرد آنها در گذشته پیروی نمی کند. یعنی هر بار که یک سکه را بالا بیندازی احتمال شیر یا خط اش نیم است و کاری به این ندارد که مثلا تا حالا هفت بار خط آمده و این بار احتمال شیر بیشتر است. این همان ترفندی است که قمارخانه ها برای کشاندن افراد به پای میز قمار و نگاه داشتن شان در پای میز تا سر حد ورشکستگی به کار می گیرند. پاسخ این ادعا این است که اگر سکه ای هفت بار خط بیاید، باید در بیطرف بودن آزمایش شک کرد. در واقع آنچه مورد پرسش واقع می شود علم احتمال نیست، درستی و راستی ابزار و روش آزمون است.
حالا این حکایت ماست، تو بگو راه و روش زندگی مان که همه اش یک جور نتیجه می دهد و باز از دست نمی نهیم اش، یا سرنوشت انتخابات کشورمان که همه اش به یک روی سکه می گردد و باز چشم به گردش همان چرخ داریم، یا هر کار دیگری که هر روز تکرارش می کنیم و انتظار داریم نتیجه ی دیگری بدهد. جایی باید درنگ کرد و اندیشید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

لطفا آمریکایی نباشید

قربانیان رسانه های آمریکایی را می توان در سراسر جهان پیدا کرد، حتی در ایران. شبکه های خبری فارسی زبان بسیاری را می توان نام برد که دلال خبری سلطه گران جهانی هستند. مقایسه ی تارنمای جهانی این خبرگزاری ها با آنچه آمریکایی ها به خورد مردم می دهند و آنچه خبرگزاری های آزاد پوشش می دهند شیوه های دلالی را آشکار می سازد. متاسفانه اثرات اشاعه ی اخبار مسموم و تحریف شده بسیار بیشتر از اخبار سانسور شده است، چرا که سانسور بر اشتیاق مردم برای یافتن حقیقت می افزاید و تحریف آنان را در عین بی خبری اقناع می کند. توده ی مردم در کشاکش این چرخه ی پست روز به روز فروتر می روند و از درک حقایق بیشتر باز می مانند تا اینکه روزی می شود آنها را با عامه ی آمریکایی ها اشتباه گرفت.
یکی مثلا اینکه خیلی ها باور کرده اند که باید از سیاست های رییس جمهور جدید آمریکا پیروی کرد و بدون انتظار برخورد با فساد سیاسی و اقتصادی داخل آمریکا، محاکمه عاملان کشتار و شکنجه هشت سال گذشته، تغییر رویه و عذرخواهی برای سوء رفتار با رنگین پوستان در آمریکا، و جنایت های مکرر در هر گوشه ی دنیا، و اصولا هرگونه تغییر کیفی دیگر مانند بازگرداندن اموال سرقت شده از ایران، دست دوستی به سوی آمریکا دراز کرد و امیدوار بود که آنها این دست را گاز نگیرند. باید خاطر نشان کرد که بسیاری از هموطنان ما که موافق این روش هستند، کمتر از هشت سال پیش معتقد بودند که باید از سیاست های جنگ طلبانه ی آمریکا برای سرنگونی رژیم ایران حمایت کرد.
یکی دیگر اینکه به محض آنکه یک شهروند ایرانی منتسب به آمریکا یا اسراییل دستگیر می شود، همگان خود را موظف می دانند در آزادی ایشان تلاش کنند، چون خبر دستگیری انعکاس جهانی پیدا کرده است. یا به عبارت دیگر بنگاه های خبر پراکنی آمریکایی روی آن سرمایه گذاری کرده اند. با آزادی چنین شهروندانی و اعلام رضایت سردمداران آمریکایی تمام ماجرا خاتمه پیدا می کند. اما دریغ از انعکاس خبر دستگیری کارگران، خبرنگاران، فعالان حقوق بشر، و دانشجویانی که فقط شهروند ایران هستند و به راستی هیچ رابطه ای با کشور دیگری ندارند. این رویه مرا به یاد کاپیتولاسیون زمان شاه می اندازد که چون رژیم شاه فقط جوانان ایران را شکنجه می کرد و آمریکایی ها برای هر گونه جرم آزاد بودند، از پشتیبانی آمریکا و رسانه های جهانی برخوردار بود.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

من، نان ماشینی، و جوجه ماشینی

سر تا پای مغازه شش قدم نمی شد. مغازه ای که نبود، یک دکه ی کوچک بود که قفسه های نان ماشینی یک طرفش را گرفته بود و صاحب مغازه باید به زور از دالان باریک کنارشان می گذشت تا نان ها را بیاورد. نمی دانم نان ها را کجا می پخت، ولی گاهی که قفسه ها خالی بود می رفت ته مغازه و با دست پر برمی گشت. ما خیلی اهل نان ماشینی نبودیم. خرید ها یا نان سفید بود برای ساندویچ نهار مدرسه یا کیک یزدی، نه از آن کیک های کوچک که این روزها معمول شده، کیک های بزرگ با یک قپه ی برآمده ی شیرمال در وسط. این می شد خوراکی ساعت ده روزهای تابستان، با یک لیوان شیر سرد.
رفتن تا سر میدان برای خرید کیک نصف عیش بود. وگرنه گاهی هم به جای خوراک ساعت ده می شد رفت از نانوایی توی خیابان نان شیرمال گرفت برای عصرانه. ولی خوب نانوایی فقط پنجاه قدم آن طرف تر بود و تازه به خاطرش لازم نبود از خیابان هم رد بشوم که نشانه ی جسارت و خطر کردن باشد. حالا بگذریم که نانوا هم از قضا از محله ی قدیم با ما آشنا بود و تقریبا همزمان با ما از سر تصادف به محله ی جدید آمده بود و خلاصه آن حس کشف ناشناخته ها و برخورد با غریبه ها در آن رفاقت گم می شد.
پشت نانوایی ماشینی یک گاراژ بود که شده بود مرغداری. محل تبادل جوجه ماشینی های ما با بوقلمون پرکنده برای نهار. هیچوقت هم به فکرمان خطور نمی کرد که نه جوجه ماشینی ها عمر درازی خواهند کرد و نه بوقلمون ها از زیر بوته در آمده اند و شاید کسی باشد که بوقلمون هایش را با مرغ پرکنده عوض کند. همین که جوجه های مان را سر سفره نمی دیدیم کافی بود.
به نظر نمی آمد خبر دیگری آن طرف گاراژ باشد، اگر هم خونی در کار بود ما نمی دیدیم. در گاراژ همیشه بسته بود. طرف دیگر نانوایی ماشینی هم بانک بود، بانک صادرات ایران. اولین اوراق سرمایه داری ما آنجا صادر شد. یک دفترچه پس انداز به نام ما ولی به اختیار قیم که نمی توانست در روزگار مردسالار از خود حساب بانکی داشته باشد. ما هم البته ناراضی نبودیم، به هر حال اصل پول هم مال ما نبود، می آمد و می رفت. دلخوش بودیم که به هر حال سر هجده سالگی سرمایه ای داریم. اما رویای سرمایه داری زودتر از سرحد کفالت از سرمان به در شد. پیاده روی جلوی نانوایی ماشینی پهن بود. در گاراژ هم که همیشه بسته بود. از در کوچکی که توی لنگه در گاراژ باز می شد رفت و آمد می کردند. نانوایی ماشینی هم دیگر دیر به دیر باز می کرد و به نظر می رسید که دخل و خرج اش جور نیست. اینها همه به دست به دست هم داد و جایی باز شد برای یک میز کتابفروشی با آخرین شماره های روزنامه مجاهد و اعلامیه های از تنور در آمده مجاهدین خلق.
درست موقعی که دیگر رفتن تا سر میدان و گذشتن از دو تا خیابان، آنهم سوار بر دوچرخه دسته بلند، حس مردانگی و جسارت را برنمی آورد، سر و کله ی این میز پیدا شده بود. پول تو جیبی های سرگردان هفتگی هدف خود را پیدا کرده بودند. لذت خریدن یک روزنامه به اختیار خود و برای خود حد و حصر نداشت. بعد تازه می شد مازاد پول را برای خریدن کتاب گذاشت. همه ی اینها یک طرف، بودن در کنار میز و گوش کردن به بحث های دور و بر میز یک طرف. بعد آشنایی ها آمد و مشارکت در حرف و سخن های روز. اینکه بدانی کفاش محله و مرغ فروش سر میدان که حاضر است مرغ را زیر قیمت بازار روز به مردم بدهد، همان را می خوانند که تو می خوانی، حسی غیر قابل بیان بود. بعد یک میز دیگر آمد، با هجونامه هایی علیه مجاهدین، درست جلوی سینما. این سینما از بخت بد همیشه بی کلاس بود، مگر در یک دوره ی کوتاه که فیلم کلاغ بیضایی را گذاشت. یک خط در میان یا تعطیل بود یا فیلم های بنجل می آورد و یا تبدیل می شد به سالن های نمایش دولتی. خلاصه این میز هجو خیلی به سینما می آمد و من که هم از سینما بدم می آمد و هم از قنادی زیردست اش که شیرینی های مشکوک اش در خانواده منع شده بود، از این تناظر لذت می بردم.
همزمان، درست در سوی مخالف راهی که از خانه به میدان می رفت، رویداد خوشایند دیگری پیش آمد. دو تا پسر و دختر جوان شدند گرداننده ی یک مغازه ی لوازم کادویی، درست توی خیابان با حالی که جوان های اش به معرفت مشهور بودند. نام مغازه را که به دامون سرخ عوض کردند، من کنجکاو شدم و سر و گوشی آ ب دادم تا رابطه ی اجناس کادویی را با نام فرزند خسرو گلسرخی پیدا کنم. اینطور شد که من پاتوق دوم خودم را پیدا کردم، جایی برای بحث های بی پایان و شنیدن و خریدن نوارهای سرود و سخنرانی و پوستر و کسب اخبار دست اول. به خصوص که از رفتن به خیلی از میتینگ ها منع بودم. اتاق من هم از برکت این خریدهای تازه رونقی گرفته بود.
در این میان اتفاق دیگری افتاد که نمی شد به سادگی از سرش گذشت. نانوایی ماشینی را مجاهدین انقلاب اسلامی اشغال کردند. عمل برخورنده ای بود. یک جورهایی صاحب نانوایی ماشینی را مقصر می دانستم، مگر چه چیزی از کفاشی کم داشت که تو همان زیرپله ی کفاشی اش هم همیشه یک نسخه ی روزنامه مجاهد را می گذاشت مردم بخوانند. اما ماجرا به اینجا ختم نشد. جماعت هجو جلوی سینما یک روز ریختند و میز مجاهدین خلق را به هم ریختند، چماق به دست، و درست جلوی چشم برادران پناهنده در نانوایی ماشینی. اینطور بود که اوضاع کم کم عوض شد. بساط روزنامه ی مجاهد جمع شد و برادران انقلاب اسلامی جای آنها را گرفتند. هوچیان جلوی سینما هم دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند. کارشان تمام شده بود. حالا دیگر من مجبور بودم روزنامه را مشترک بشوم و منتظر بمانم تا یکی هر هفته آن را در زیر کت اش مخفی کند و یواشکی توی درگاه خانه یا گوشه ی حیاط مدرسه به من برساند، اغلب هم رایگان. اوضاع دامون سرخ هم به هم ریخت، تا اینکه یک روز دیگر هیچکدام از جوان ها را ندیدم. صاحب جدید مغازه به سرعت نام سر در مغازه را با همان حروفی که داشت عوض کرد و گذاشت آرش. نقطه ی اضافی را نمی دانم از کجا آورد، ولی بی قوارگی شینی که از سین سرخ گرفته بود و چسبانده بود سر نون دامون توی ذوق می زد، به ویژه که دامون سرخ را با نستعلیق نوشته بودند و با رعایت ترکیب بندی. کفاش زیر پله مغازه را بست. روزنامه فروش مدرسه از مدرسه اخراج شد. تازه آن موقع بود که فهمیدم از خانه ی محقر زیرپله مانندی که توی کوچه ی پشت سفارت آمریکا داشتند کوچ کرده اند و رفته اند جایی در شهر ری. روزنامه فروش هم محل یک روز خرداد بدون روزنامه آمد دم در و خبر داد که فردا میدان مصدق، که شده بود ولی عصر، درست مثل آنها که روز شانزده شهریور وعده می دادند فردا میدان ژاله.
...
کتاب ها را چال کردیم. همه شان بعد از یکی دو بار نبش قبر دور ریخته شدند. سال ها بعد کفاشی برگشت سر جای اش. بیشتر وسایل کفاشی می فروخت و از کیفیت کفش های فرنگی تعریف می کرد. زیر بار واکس زدن کفش نمی رفت و به جای اش مشتریان رو قانع می کرد که از همین واکس های مایع بگیرند و خودشان بزنند. نانوایی ماشینی را بانک تصاحب کرد. گاراژ پشتی هم شد پارکینگ بانک. قنادی و سینما هنوز سر جای شان هستند، با فیلم ها و شیرینی های بنجل. مغازه لوازم کادویی هم افتاده توی خط استریوی ماشین با اسم و رسم تازه. مجاهدین انقلاب اسلامی هنوز فعالیت دارند و اصلاحات می طلبند. بر و بچه های جلوی سینما را خبر ندارم، شاید تو بازار هستند، شاید هم فیلم می سازند، شاید هم هنوز هجونامه چاپ می کنند. نانوای هم محلی ما که شیرمال می پخت بازنشست شد، اما خبر ندارم هنوز زنده است یا نه.
یادگار از همه ی این خاطرات چند تا نوار سرود و سخنرانی مانده که در سفر اخیر از ایران با خودم آوردم. شاید برای اینکه نشان بدهم هنوز بی کله ام و می توانم از خیابان رد بشوم. شاید هم برای اینکه نرفتن ام به میدان ولی عصر را جبران کنم. تنها دلتنگی باقی مانده شاید این باشد که مطمئن هستم جوجه های ما هیچوقت بزرگ نشدند.

تصاویر: تهران بیست و چهار

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

زنجیری

خسته ام از همه،
خسته از دنیا
آسمان بشنو از ...
قلب من این صدا
ای زندگی! بیزار از توام
بیزار از این عالم
بیگانه ام با سیمای تو
دیوانه ی دنیای تو
در هم مشکن زنجیر مرا
بهتر که شوم رسوا
رفتم که دگر با دست شما
پنهان شوم از چشم دنیا

زنجیری (بشنوید)
خواننده فرهاد
شعر تورج نگهبان
موسیقی محمد اوشان

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

چه باید کرد یا چه می توان کرد

در کتابی می خواندم که حضرت یونگ نقلی کرده است از یک ضرب المثل چینی: اگر آدمی درست در خانه اش اندیشه ای درست را در سرش بپرورد، صدای اش در فرسنگ ها دور شنیده خواهد شد. این تنها امیدی است که فعالان حقوق بشر را به آینده امیدوار می کند. وگرنه هیولای فاشیزم و جهانخواران تا به دندان مسلح چندان قابل از پای در آمدن به نظر نمی آیند. براندازی حکومت های درپیتی مانند اسراییل هم آسان نیست، چه رسد به حکومت آمریکا. اگر چه هواداران و خواستاران برآوردن حقوق انسانی به ظاهر در اکثریت مطلق هستند، تنها اندکی از آنان به راستی باور به تغییر دارند و یا خود را قادر به انجام تغییر می دانند و یا حتی به آن می اندیشند. بیشتر مردم کشورهای غرب، یا به بیان اقتصاددانان شمال، و بسیاری از مردم شرق، یا به روایتی جنوب، که فریفته ی ظاهر دمکراتیک غربی ها هستند از این گروه اند. بسیاری هستند، مثلا در امریکا، که به راحتی و با شادمانی به مردم دورترین نقاط جهان کمک مالی می کنند، ولی باور ندارند که برای برچیدن فقر باید از براندازی حکومت خود آغاز کنند. به قول دوم هلدر کامارا، اسقف برزیلی (1999-1909): وقتی به فقرا غذا می دهم مرا فرشته می خوانند، و وقتی از فقرا می پرسم چرا فقیرند، مرا کمونیست می خوانند. از سوی دیگر برخی از فعالان نیز با شعار "جهانی فکر کن، محلی عمل کن" روی به کارهای روبنایی محلی آورده ند و در واقع انرژی خود را بر جنبش هایی متمرکز کرده اند که سریع تر جواب می دهد و کمتر با حکومت های فاشیست در تعارض است. اگرچه باید پذیرفت که چنین کوشش هایی می تواند زمینه ای برای بسیج توده ها در فعالیت های گسترده تر زیربنایی نیز باشد. ولی میزان مشارکت مردم در فعالیت های فراگیر سیاسی و اجتماعی، مانند حمایت از حقوق اقلیت ها، به میزان فعالیت های محلی، مانند پاکسازی کوه و ساحل دریا، نیست. انتخابات اخیر آمریکا نشان داد که هواداران سیاه پوست اوباما که ادعای تغییر در مناسبات اجتماعی را دارند، حاضر به حمایت از حقوق انسانی همجنس گراها نیستند. و باز وجه دیگر مبارزه برای حقوق انسانی جنبش های مسالمت آمیز هستند که مردم را از اعمال هرگونه خشونت بر علیه حکومت های تمامیت خواه باز می دارند و امیدوار به یافتن راه حل های مسالمت آمیز، حتی با نظامیان، هستند. نکته ی ظریف این است که این مبلغان گاه با وسواس بسیار سد راه هرگونه حرکت موثر و آگاهی ساز می شوند، مثلا فلسطینی ها را از خراب کردن دیواری که اسراییل در خانه شان بنا کرده است باز می دارند. در حالی که به نظر می رسد نباید از مردم انتظار داشت تا دراز بکشند و بگذارند تانک ها از روی شان رد شوند. خشونت زدایی وقتی معنی خواهد یافت که مردم در عین قدرت آن را نفی کنند، نه از سر بیچارگی و درماندگی. توانا سازی مردم، بگو مسلح کردن آنها به دانش بر اوضاع، باور به تغییر، اراده به حرکت، و یا جنگ افزار مبارزه، مهم ترین گام برای بهبود شرایط است. در این میان البته ساده ترین کار ممکن است تعویض احمدی نژاد باشد، یا تثبیت دمکرات ها در آمریکا، یا برکناری دست راستی های شبه نظامی در اسراییل. اما نباید فراموش کرد که بدون از کار انداختن ماشین نظامی امپریالیزم، یا تقویت قدرت نظامی ایران برای مقابله با تهدیدهای اسراییل، یا دفاع همه جانبه از همه ی کشورهای درگیر با استبداد، نمی توان به مردم سالاری پایدار، حتی در حوزه ی محلی کشوری مانند ایران، امید بست. ما تنها شنونده ی صدای همدیگر هستیم و در این میان همه با هم می بریم یا همه با هم می بازیم. آینده ممکن است از آن ما نباشد، پس نباید قانع بود یا از حقوق انسانی خود یا دیگران کم گذاشت.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

صورتک

خودم را خیلی وقت است ندیده ام. توی آینه که دقیق می شوم، کسی به من زل زده است که نگاهش دلهره آورست. گمان ندارم برای خودم دلتنگ شده باشم. جای نگرانی هم نیست، شاید رفته ام جای دوری و دیر شده است برای بازگشتن. شاید هم رها شده است خودم، از این هول که نام اش زندگی است، و من جا مانده ام، بی خود و بی جهت. خودم را خیلی وقت است ندیده ام، فقط همین.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

گوشه ی یک زندگی

گوشه ی یک زندگی
در کنار انبوهی از یاد
به انتظار نشسته ام
تا قطار بیاید و برود
و باد حرکتش
یادها را بر سرم هوار کند
و سوتش در سرم بپیچد
که قطارها هرگز نمی ایستند:
نه برای آنکه به پیشواز رفته است
نه برای آنکه به بدرقه آمده است
و نه حتی برای آنکه خود را به زیر می افکند
گوشه ی یک زندگی
در کنار انبوهی از یاد
به انتظار نشسته ام

تصویر تزیینی است.

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

باز باید


سی امین سالگرد انقلاب بهانه ای شد برای بسیاری تا از انقلاب بگویند و روایت هایشان. و شگفت آنکه برخی پس از این همه سال هنوز حسرت دوران پادشاه دیکتاتوری را می خورند که مسئول قتل بهترین جوانان و روشنفکران این مردم بود. بهترین استدلال شان این است که جنایات حکومت جدید سند برائت جنایات حکومت قدیم است. استدلال دیگرشان فراهم بودن اسباب عیش و عشرت در دوران طلایی سلطنت است، و آذین کلام شان لباس های فاخر درباریان. گستاخی را به آنجا رسانده اند که آب تطهیر بر سر امثال نصیری و ثابتی می ریزند و فاجعه ها ی سیزده آبان و هفده شهریور را وقایعی پیش پا افتاده می دانند. جای شگفتی نیست که عناصر مرتجع همیشه بوده اند و خواهند بود. هم آنان که از کنار خبر اعدام خرابکاران در روزنامه های شاه بی تفاوت می گذشتند، امروز نیز ضرب و شتم دانشجویان را در جلوی دانشگاه از پیاده رو ها تماشا می کنند و می گذرند. فرداها نیز باز خواهند نوشت که لاجوردی نیز چندان تقصیری نداشت و کسی به درستی نمی داند در تابستان شصت چه گذشت.
ما یک راه بیشتر نداشته ایم و نداریم: انقلاب. هر چند بار که تاریخ تکرار شود، راهی به جز بیرون راندن شاه مستبد نیست. باز باید انقلاب کرد، حتی اگر ارتش مردم بی دفاع را به گلوله ببندد. باز باید شکنجه گران را به دادگاه کشاند و بی هیچ ترحمی به مجازات رساند. باز باید با تمام قوا به فرصت طلبان و اقتدارطلبان نه گفت، و اگر لازم شد به رژیم تمامیت خواه اعلام جنگ داد. باز باید از کشور در برابر بیگانگان دفاع کرد، و باز باید در همه جای دنیا با زورمداران سلطه طلب و جهانخوار در افتاد. بدیهی است که خوش نشینان خواهند نالید که شما آشوبگرانید و به فکر آسایش شکم ما نیستید. بدیهی است که حکومت زور همه را از دم تیغ خواهد گذراند. بدیهی است که حکومت امپریالیزم با تمام قوای تبلیغاتی اش ما را تروریست خواهد خواند. و بدیهی است که راویان خوش خیال از پس سالها در دنج جای روزگاری امن رفتار و کردار ما را به نقد خواهند کشید و با شگفتی خواهند پرسید چرا با ستمگران کنار نیامدیم. اما تاریخ، حافظه ی جمعی نوع بشر، از ما با شرم یاد نخواهد کرد، چون حرکت را در سخت ترین و مصیبت بار ترین شرایط فراموش نکردیم، و حتی هنگامی که در بند بودیم، در دل آرزو نکردیم که ای کاش چون مرده ای بی حرکت می بودیم.

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

باریک بلند بالای من

بعضی کوچه ها خیلی کوتاه بودند،
خیلی خیلی کوتاه.

آنقدر کوتاه،
که پیش از آنکه از آنها بگذرم،
از من گذشتند و رفتند.

آنقدر کوتاه،
که انگار هر دو سرشان یکجا هستند:
در گذشته ای دور،
در خاطره ای گم،
در خیالی محو،
در خوابی خوش.

بعضی کوچه ها خیلی خیلی کوتاه هستند:
به کوتاهی خواب های من،
آن هنگام که خیالم را در آنها پرواز می دهم،
به کوتاهی قد من،
آن هنگام که از آنها می گذشتم،
به کوتاهی پرش من،
از جوی آب روزهای بارانی اش،
به کوتاهی عمر و آرزوها و امید،
وقتی خبر بزرگ شدن رسید.

خوابتان خوش،
ای کوچه های باریک بلند بالای کودکی های من،
خوابتان خوش!

تصویر: آژند، تهران، محله ی ارامنه (حشمتیه)، آذر ماه 1387.