۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

دیگر هیچ


Atahualpa Yupanqui (Argentina)


Teniendo rancho y caballo

es más liviana la pena.
De todo aquello que tuve
sólo el recuerdo me quema.
Nada más, nada más.

No tengo cuentas con Dios,
mis cuentas son con los hombres.
Yo rezo en el llano abierto
y me hago león en el monte.
Nada más, nada más.

Me gusta mirarlo al hombre
plantado sobre la tierra
como una piedra en la cumbre
como un palo en la ribera.
Nada más, nada más.

Alguna gente se muere
para volver a nacer.
El que tenga alguna duda
Que se lo pregunte al Che.
Nada más, nada más.

داشتن کلبه ای و اسبی
اندوه را سبک تر می کند
از آن همه
تنها یادی است که مرا می سوزاند
دیگر هیچ، دیگر هیچ

با خدا حسابی ندارم
حساب من با آدم هاست
من در دشت باز نماز می گزارم
و شیر کوه می شوم
دیگر هیچ، دیگر هیچ

دوست دارم به انسان بنگرم
استوار بر زمین
مانند سنگی بر قله
مانند چوبی در کران رودخانه
دیگر هیچ، دیگر هیچ

برخی مردم می میرند
تا دوباره زنده شوند
هر کس هر تردیدی دارد
از "چه" بپرسد
دیگر هیچ، دیگر هیچ

برگردان: آژند اندازه گر

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

پیش در آمدی برای شانزدهم آذر

پاييز آمد، در ميان درختان، لانه کرده کبوتر، از تراوش باران می گريزد
خورشيد از غم، با تمام غرورش، پشت ابر سياهی، عاشقانه به گريه می نشيند
من با قلبی، به سپيدی روز
با اميد بهاران، می روم به گلستان، همچو عطر اقاقی، لابه لای درختان می نشينم
باشد روزی به ندای بهاران، روی دامن صحرا لاله رويد
شعر هستی بر زبانم جاری، پر توانم آری، می روم در کوه و دشت و صحرا
ره پيمای قله ها هستم من، راه خود در طوفان، در کنار ياران می نوردم
در کوهستان يا کوير تشنه، يا که در جنگل ها، رهنوردی شاد و پر توانم
دارم اميد که دهد سختی کوهستان، بر روان و جانم پاکی اين کوه و دشت و صحرا
باشد روزی که رسد شعر هستی بر لب، جان نهاده بر کف راه انسان ها درنوردم
شعر هستی، بودن و کوشيدن، رفتن و پيوستن، از کژی بگسستن، جان فدا کردن در راه خلق است

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

حسابرسی

دوهفته پیش آمریکایی ها روز سرباز را گرامی داشتند و در این روز از آدمکشان حرفه ای شان که در ویتنام و کره و عراق و افغانستان انسان های بی گناه را به قتل رسانده بودند قدردانی کردند. توجه بفرمایید که هیچ سرباز آمریکایی زنده ای هرگز برای دفاع از کشورش نجنگیده است، همه برای تجاوز به کشورهای دیگر پول گرفته اند. این روز فرصت خوبی بود برای مجازات این آدمکشان حرفه ای و یا دست کم روشن کردن افکار عمومی دنیا، به ویژه ایرانیان شیفته ی آمریکا.
هفته های پیش همچنین اخبار فراوانی از تهاجم های وحشیانه پلیس آمریکا علیه مردم بی دفاع معترض به سیاست های اقتصادی روی شبکه های خبری، از جمله رسانه های آمریکایی، پخش شد. پلیس آمریکا در آخرین اقدام گاز فلفل را در محفظه هایی به بزرگی محفظه های آتش نشانی به روی مردم پاشید. اداره پلیس نیز که هیچگاه پلیسی را به هیچ دلیلی واقعا مجازات نکرده است در یک مورد ده روز مرخصی مامور مسئول را لغو کرد و در مورد دیگر آنان را به مرخصی اجباری با حقوق فرستاد!! دهه هاست که پلیس خوک صفت آمریکا بدون ترس از مجازات دست به هرگونه تعدی و تجاوز می زند تا از منافع ثرومندان دولتمدار آمریکای دفاع کند. بسیار مناسب خواهد بود اگر روزی هم برای گرامیداشت پلیس بگذارند تا در آن مردم بتوانند پلیس های متخلف را مجازات کنند و یا دست کم افکار عمومی را روشن کنند.
خبر دیگر امروز اعتراف سازمان جاسوسی آمریکا به دستگیری جاسوسانش در ایران و لبنان بود. موضعگیری بی شرمانه ی آمریکایی ها به جای پوزش از این عمل بر نگرانی شان از مجازات جاسوس ها و سرمایه های ضبظ شده شان تاکید داشت. دولت ایران هیچوقت نتوانست جاسوسان آمریکایی را به مجازات برساند. اگر اقدام های به موقع سازمان های مسلحی چون مجاهدین خلق نبود همان چند مورد اعدام انقلابی دوران شاه هم به ثمر نمی رسید. شاید حالا زمان آن باشد که به حساب جاسوسان رسیده شود. اگر دولت ایران به خاطر زد و بند های سیاسی تمایلی به این کار نداشته باشد، باید جای سازمان های خلقی را خالی کرد.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

برای دیدن فقط نور لازم نیست

دوران رودربایستی های سیاسی گذشته است. دولت آمریکا و بسیاری از دولت های اروپایی روشن کرده اند که برای مردم فلسطین حق استقلال قائل نیستند. از آن گذشته دولت آمریکا با تحریم یونسکو به خاطر به رسمیت شناختن دولت فلسطین نشان داده است که برای رای بقیه جهان نیز احترامی قائل نیست. این دولتی است که نه با رای مردم آمریکا که با پول یک درصد جمعیت انتخاب می شود. همین دولت بارها تاکید کرده است که از جنایت های خود علیه بشریت پشیمان نیست و آنها را بخشی از شیوه ی زندگی آمریکایی می داند و به آنها ادامه خواهد داد. از همین رو همواره ضمن تایید بی شرمانه کشتار بومیان و بردگی سیاهان و استفاده از سلاح اتمی و استثمار آمریکای مرکزی و تجاوز مستمر به کشورهای گوناگون و جز آن، بابت هیچ کدام پوزش نخواسته است. در مورد ایران خودمان هم که داستان روشن تر از روز است و باز آمریکایی ها همیشه به تخلفات خود بابت کودتا و راه اندازی ساواک و پشتیبانی از صدام و سرنگونی هواپیمای مسافربری و جز آن اعتراف کرده اند ولی پوزش نخواسته اند. این روزها هم که درست بر خلاف اهداف مردم ایران حرکت می کنند و با تحریم های اقتصادی و تهدیدهای نظامی در عمل محافظه کارترین و دست راستی ترین و نظامی ترین جناح های حکومت ایران را تحکیم می کنند. آیا باید صبر کنیم تا آمریکایی ها به راستی به ما حمله کنند؟ یا مانند بسیاری خوش خیال باشیم که آمریکایی ها به راستی بی گناهند و از روی سادگی به این همه جنایت اعتراف دارند؟ بدیهی است نمی شود از همه انتظار داشت اسلحه به دست بگیرند و از پس آمریکایی ها برآیند. اما می شود انتظار داشت که کسی کالای آمریکایی نخرد. در همین آمریکا می شود به خود زحمت داد و بسیاری از فرآورده ها، حتی نیازهای روزانه، را از شرکت های غیر آمریکایی خرید. می شود انتظار داشت کسی برای آمریکا تبلیغ نکند، دست کم در رسانه های ایرانی. می شود انتظار داشت از رسانه های مستقل دفاع کنیم، چه در ایران، چه در آمریکا، و چه در هر جای دیگر دنیا. می شود از مردم ایران خواست منافع ایران را در نظر بگیرند. مشکل ما از روزی شروع خواهد شد که اقلیت های مذهبی ایرانی برای حفظ حقوق خود به اسراییل رجوع کنند و عشایر ایرانی برای خودمختاری دست به اسلحه آمریکایی ببرند و ایرانیان مقیم خارج از کشور برای درآمد بیشتر و زندگی راحت تر به همکاری و خدمت سازمان های جاسوسی و نظامی آمریکا بپیوندند. آمریکایی ها یادگرفته اند چگونه جنگ را به خارج از خاک خود منتقل کنند. بهترین مقابله پس فرستادن جنگ به داخل خاک آمریکاست، چه با اسلحه، چه با پول، چه با حرف، و چه با اندیشه.

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

...

از مرزی می گذری که هیچ را از هیچ جدا می کند. پایی از سویی برداشته می شود و در سویی دیگر فرود می آید. اگر نه برای پیکان زمان بود که همواره به یک نوا در گذر است، هر آیینه گمان می کردی که در گردش پرگاری گرفتار آمده ای که هیچ سویش را از سوی دیگرش نمی توان بازشناخت. و هم از این روست که در خواب هایت همیشه پیکانی هست که رو به دیگر سو دارد و دالانی که تو را از میان زمان سر می دهد به چیزی در پایان کوچه های آرزو. پس این مرز میان هیچستان را شاید که ما همیشه در نوردیده ایم در خواب هایمان، آن هنگام که نبوده ایم تا خوابی را به یاد بیاوریم، و تا همیشه در بیداری های اندیشه مان از آن می گذریم، چون برداشتن پایی از سویی به سویی دیگر. و می رویم تا پشت دیوارهای بلند کوچه های بن بست و می نشینیم تا رسیدن سر برسد.

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

ساده لوحی ایرانی - آمریکایی

هنوز چند روزی از آزادی آمریکایی های متهم به جاسوسی نگذشته است که آمریکا (تنها کشوری - به جز اسراییل - که در دنیای امروز به کشورهای دیگر تجاوز می کند) یک ایرانی را به اتهام برنامه ریزی برای ترور سفیر عربستان (کشور حامی واقعه یازدهم سپتامبر که از هر انتقام آمریکا مصون ماند) دستگیر می کند. در نهایت شگفتی رسانه های ایرانی که تا هفته ی پیش بدون هیچ تاملی اصرار می کردند که آمریکایی های دستگیر شده در مرز ایران و عراق جهانگرد بوده اند (!) این بار اصرار داشتند که ایرانی دستگیر شده تروریست است (نمونه). تنها دلیل هم همان بود که کاخ سفید مدارک محکمی برای این کار دارد (به همان محکمی مدارکی که جنگ عراق را شروع کرد یا ژاپنی ها را در زمان جنگ جهانی دوم به اردوگاه فرستاد). این در حالی است که این بار حتی رسانه های آمریکایی نیز به این خبر با شک و تردید نگاه می کنند. آش آنقدر شور است که حتی جمهوری خواهان داوطلب ریاست جمهوری آمریکا نیز که همیشه به دنبال جنگ افروزی در ایران بوده اند از این خبر برای تبلیغات خود استفاده نکرده اند. پس چرا ایرانی ها به این سادگی خبیث ترین آمریکایی های روی زمین (کاخ سفید و سازمان جاسوسی و پلیس مرکزی) را باور می کنند. آیا زمانه آنقدر دگرگون شده است که ایرانی ها از همتایان آمریکایی خود احمق ترند؟ پاسخش را خودتان بدهید، اما اصل قضیه چیست؟
آمریکا یکی از معدود کشورهایی است که اجازه می دهد افراد پلیس در لباس مبدل مردم عادی را به اعمال خلاف قانون تشویق کنند و در صورتی که فردی به نقض قانون تمایل نشان داد وی را دستگیر کنند. به همین سادگی. این کار در کشورهای متمدن، مثلا هلند، غیر قانونی است. پس از عملیات یازدهم سپتامبر، پلیس مرکزی آمریکا که نه می توانست دست بوش را در عملیات رو کند و نه عاملان آن را که با حمایت نیروی هوایی آمریکا فرار کردند دستگیر کند، راه حل دیگری پیدا کرد. پلیس در لباس مخفی به سراغ مسلمان ها می رفت و آنها را به حمل سلاح یا بمب در قبال دریافت مبالغ هنگفتی پول تشویق می کرد. به محض آنکه شخص از سر درماندگی و نیاز کار را می پذیرفت، پلیس وی را دستگیر می کرد و پرونده را به فهرست پیروزی های خود در جنگ با آنچه تروریسم می خواند می افزود. این فهرست کوچکی از این عملیات در یکی دو سال اخیر است که همیشه با مخالفت مدافعان حقوق بشر در آمریکا روبه رو بوده است (نمونه). (می دانستید که حقوق بشر در آمریکا نیز لغو می شود، ولی مدافعان حقوق بشر در آمریکا به اندازه ی همتایان ایرانی خود این بخت را نمی یابند که حرف خود را در رسانه ها بزنند؟):
پرونده واشنگتن 2010
پرونده دالاس 2009
پرونده بالتیمور 2010
پرونده پرتلند 2010
پرونده ایرانی دستگیر شده نیز از همین گونه است. مصاحبه زیر موضوع را آشکار می کند:














More at The Real News








More at The Real News

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

حقوق بشر ایرانی-آمریکایی

بدیهی است که نه جنایت های آمریکا حکومت ایران را روسپید می کند و نه برعکس. اما خاموش ماندن کسانی که خود را مدافع حقوق بشر می دانند در برابر هر یک از این جنایت ها آنان را روسیاه می کند. در این چند هفته بازتاب چندانی از اعدام تروی دیویس در رسانه های ایرانی نبود. آنهایی که به درستی از اعدام در ایران انتقاد می کنند واکنش چندانی به سخنان فرماندار تگزاس، که قصد دارد رییس جمهور آینده ی آمریکا باشد، و حمایت انبوه آمریکایی ها از وی در اعدام دویست و سی و چهار نفر نشان ندادند. رسانه های ایرانی که این همه به آزادی سه آمریکایی، که با توجه به پیشینه عملکرد سازمان جاسوسی آمریکا در ایران به احتمال قوی جاسوس بوده اند، توجه نشان دادند، به زندانیان گوانتانامو که علیرغم وعده های پیش از انتخابات اوباما همچنان بدون محاکمه در معرض شکنجه و مرگ هستند، و یا به سرنوشت کوبایی هایی که سیزده سال است در اسارت آمریکایی ها به سر می برند، و یا ایرانی هایی که در تهاجم آمریکا به کنسولگری ایران در اربیل ربوده شدند توجه نکرده اند. همچنین ایرانیان مدافع حقوق بشر، به ویژه آنهایی که در آمریکا زندگی می کنند، پاسخی چندان در برابر وحشیگری اخیر پلیس آمریکا در برابر مردم بی دفاع در نیویورک نشان ندادند. آنهایی که خود را ایرانی-آمریکایی می دانند نشان داده اند که چه در مقابله ی مردم آمریکا با حکومت فاشیست آن و چه در رویارویی ایران با امپریالیزم فقط جانب قدرتمداران فاشیست آمریکا را می گیرند. ریشه ی این کار در هر چه باشد، مواجب گرفتن از دولت آمریکا یا بزدلی فرهنگی یا منافع شخصی یا کورفکری بنیادین، باید هشداری باشد برای ایرانیانی که به فکر فردای بهتر هستند و شاید از روی ساده دلی روی هموطنان خارج از کشور خود حساب می کنند. متاسفانه کار ایرانیانی که روی کمک دولت های غربی حساب باز کرده اند از حد هشدار گذشته است و امید چندانی به بهبودشان نیست. کاش می شد گفت که نسل جوان با بهره گیری از شبکه های گسترده ی اطلاع رسانی دنیای خود را بهتر می شناسد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

احمد نوروزی

درست سال پنجاه و هفت بود که شدم شاگرد مدرسه ای که وی مدیرش بود. مدرسه ای دولتی با نام و نشانی معمولی که میزبان بچه هایی بود که در همان کوچه های دور و بر زندگی می کردند، و تک و توکی مثل من که گذارشان از پس ایامی غریب به آنجا افتاده بود. اول فقط مدیر بود، گاهی هم جای خالی معلم های گرفتار را پر می کرد و نشان می داد که معلمی را می داند و سر شوق می آمدیم که معلمی نیاید و وی جایش را پر کند. بعد شد راهنما و مراقب تحصیلی، یا سرپرست اخلاقی، که هوای هر دانش آموزی و هر معلمی را داشته باشد در آن سال های منتهی به شصت. اول انقلاب بود و اعتصاب، بعد رفتن معلم های زن و معلم های چپ و دانش آموزان روزنامه خوان، و بعد جنگ و جنگ زدگان، و دانش آموزان فقر و اعتیاد... و در میان این همه ما بزرگ می شدیم. وقت رفتن از مدرسه که شد نشان داد که در همه ی این سال ها مرا می پاییده است و حواسش به آینده ی من بوده است، که حواسش به همه ی ما بوده است و نگران آینده ی همه مان. چندسالی بیشتر طول نکشید تا ارزش همه ی آن زحمات را دریابم. سال شصت و چهار بود که برای دیدنش رفتم، به سپاس و قدرشناسی. خسته بود از آنچه در این سالها دیده بود و در اندوه از رنج دانش آموزان و معلم هایی که در این سال ها از روزگار خسته شده بودند. می شنیدم که چگونه در آن سال ها تاب آورده است و چه پشت پرده هایی را در پشت پرده نگاه داشته است تا ما به سلامت بگذریم از آن سال ها. بعد نشانی اش گم شد و جز آن یک بار که از داخل تاکسی برای وی که از روبه رو می راند دست تکان دادم، جستجو به جایی نرسید... تا خواندم که یکی دو سالی است در گذشته است، درهمان پیشه ی معلمی که برازنده اش بود. از او یک جلد بوستان سعدی امضا شده به یادگار دارم به اضافه ی همه ی دستاوردهای تحصیلی ام در سی سال گذشته. و این فقط گوشه ای از همه ی یادگارهایی ست که نزد همه مان به جا گذاشت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

خواب در بیداری

دیر شد. از همان روز اول هم معلوم بود که دیر خواهد شد. اصلا قراری بر رسیدن نبود. دیر شدن بهانه ای بود برای نرسیدن. همه ی عمر تلف شد برای این راه، یا نه، همه ی راه تلف شد برای این عمر. جایی بود، راهی بود، و آمدنی بود، شدن در راه، اما دیر شد برای همه ی راه ها و همه ی گام ها، و هنوز نه "جای رسیدن"، و "نه بند کفشی که به سرانگشتان نرم فراغت گشوده شود"، و "نشان قدم" از هر سو تا بی نهایت هست، و ... "می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب دیده ام، خواب بوده ام، خواب دیده ام"...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

هنر برای پول

آنچه اینجا کم نیست اجرای موسیقی است، از کنار خیابانی ها تا اجراهای همراه با توزیع مخدرجات فرنگی و موسیقی کلاسیک و مجلس های قر ایرانی و جشنواره های موسیقی مقدس و سنتی. همه ی آنها هم به ظاهر اهداف مشترکی دارند، تلاش برای صلح جهانی و نزدیکی فرهنگ ها و خوش بودن مردم و کسب درآمد برای برگزارکنندگان. بدیهی است در جامعه ی سرمایه داری و مصرفی که مردم سودازده ی تبلیغات هستند و پول تنها معیار ارزش شمرده می شود، آن هدف آخر، کسب درآمد، انگیزه اصلی هر اقدام فرهنگی است. نوازندگان و خوانندگان باید خرج شان دربیاید، سرمایه گذاران و صاحبان تالارها بهره ی پول شان را می خواهند، مردم می خواهند مطمئن شوند با پول بلیط کار بهتری نمی توانستند انجام دهند، و حتی عضو نیروی انتظامی که برای کنترل جمعیت می آید در فکر این است که چقدر اضافه کاری خواهد گرفت.
این درهم ریختگی ارزشی نمی تواند بستری برای اجرای واقعی جشنواره ای چون موسیقی مقدس باشد. برگزارکنندگان از همان ابتدا تصمیم می گیرند گروه هایی را دعوت کنند که دستشان به دهانشان می رسد و نیازی نباشد کسی را از آن سوی دنیا دعوت کنند و پولی خرج کنند. اگر خیلی لازم شود به نمایش فیلمی از اجراهای قدیم و یا برگزاری گفتگویی با کسی که از قضا در روزهای جشنواره دم دست است اکتفا می کنند. برگزارکنندگان در پی کسی هستند که اگر لازم شد پولی هم بدهد تا اجرایش در جشنواره تایید شود و بعد از راه پخش آثار جشنواره ای شان پولش را خودش در آورد. بنابراین اجرای موسیقی در انحصار آدم هایی می ماند که هزار سال از فرهنگ خود دورند ولی دور از چشم هنرمندان اصیل کشورشان، برنامه هایی را به نام موسیقی مقدس به گوش حاضران فرومی کنند. البته اگر عنوان جشنواره مقدس هم نبود، باز هم تفاوتی نمی کرد، فقط متنی که برای معرفی گروه نوشته می شود ویرایش می گردد تا گروه بشود مجری موسیقی سنتی یا کلاسیک یا رقص یا خلسه یا هر موسیقی باب روز دیگر که کسی حاضر است برایش بلیط بخرد. آنهایی هم که بلیط می خرند درماندگان فرهنگی هستند که یا دستشان به فرهنگ خود نمی رسد، یا در اساس قادر به تشخیص اصالت آنچه می بینند و می شنوند نیستند، چه سنتی باشد چه مدرن، چه محلی باشد چه جهانی. از آنجا که گروه اخیر هم در میان مهاجران یافت می شود و هم در میان آنان که در سرزمین مادری زندگی می کنند، گاه آوازه ی هنرمندان جشنواره ای در فرنگ در سرزمین مادری هم چنان می پیچد که هنرمند بومی بی سر و صدا با هنرش از کنار این جنجال و هیاهو می گذرد بی آنکه شنیده شود.
آنچه در روزگار کودکی کم نبود سر و صدا بود، از اهل خانه، خیابان، بکوب بکوب جامعه ی صنعتی، نواهای غریب فرنگی، و در کنار آن همه، آواهایی که اول روی صفحه بود، بعد روی ریل، و بعد کاست، و می نشست روی لبان مادر، یا تصنیف فروش دوره گرد، و گاهی هم روی بلندگوی رادیو. حالا از میان این همه اجرا آن آوا به گوش نمی رسد. در میان این همه رسانه ی موسیقی، گرده ی موسیقی و ضبط رقومی و تار و پود جهانی که همه سر پیش بردن ما به سوی دنیای جدید و مدرن را دارند، در پی گمگشته ای باستانی می گردم که لحن آن نغمه ی شنیده در کودکی را داشته باشد. دستاورد این دنیای جدید با فن آوری های نوینش راندن من به سوی دنیای قدیم بوده است، گریز از آنچه پیش روست. اینجاست که به قول شاملو رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار، شادمانه و شاکر.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

حکومت بقال ها و باغ

...
نگاه می کردم.
به کسی که روزهای زیادی توی کوی دانشگاه با هم سیب زمینی و ماکارونی خورده بودیم، و شبهای زیادی ماکارونی و سیب زمینی. و سال ها پیش نوشته بود اینجا هم هنوز دارم همان کار را می کنم، فقط گاهی برای تنوع تخم مرغ با سیب زمینی می خورم که بد نگذرد. و من فکر می کردم نکند سرنوشت مادر قحبه وجود داشته باشد؟ و بعد به ریش خودم می خندیدم و به تفکر قدیمی که هی از خودم دورش می کنم و هی چرخ می زند و هی در مقابلم قرار می گیرد. و وقتی دقیق می شوم می بینم اصلا دور نشده بوده، همین دور و برها بوده، در ذرات هوا، و گاهی خودی می نمایاند، عین آکوردی در قطعه ای موسیقی که زیر متن است، و آرام آرام نواخته می شود، اما پس از مدتی چشم باز می کنی و می گویی چه شد؟ و می بینی چیزی شده است و می بینی آن نتهای آرام تکرار شونده زیر متن، ناگهان اساس این قطعه موسیقی شده است.
...


...و از دیگران حرف زدیم. از آنهایی که اتفاقی دیده بودم که زنده اند. و از آن یکی که اصلا باور نمی کردم هنوز هست، چون خبر اعدامش را مدتها پیش شنیده بودیم و از بهمن که چشمهای ریز میشی داشت و موهای مجعد و من گاهی فکر می کردم دیده امش، اما فقط خیال بود. و یکی یکی شمردیم. و من باغبانی را به یاد آوردم که از پس تندبادی ویران کننده، در باغ ایستاده است و به آنچه باقی مانده چشم دوخته. یک شاخه اینجا، بوته ای آنجا. باغبانی که با خود می گوید خب، این هنوز هست! این یکی هم هست! و لبخند می زند و بعد ناگهان به یاد آورد که این یکی دو تا بازمانده آن خیل عظیم درهم شکسته است و خود خم شود و در هم می شکند.
...
سردوزامی-اکبر. حکومت بقال ها. در تبعید، به کوشش ناصر مهاجر. نشر نقطه، برکلی: ۱۹۹۶. صص ۱۴۱-۱۲۲.
شیوه نگارش از نویسنده است.
عکس از آژند (قطعه ۳۳ بهشت زهرا، تهران: ۱۳۸۲).

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

رفته بود

رفته بودُم تا سر راهش بگیرُم رفته بو
تا که بوسه از رخ ماهش بگیرُم رفته بو
روی زردُم ندیده رفته بو، همچو مرغی پریده رفته بو
بی خبر از حال دلُم
لاله رویُم رفته بو، آرزویُم رفته بو
لاله رویُم از که جویُم

می روم تنها بگریُم، در دل صحرا بگریُم
تا ز اشکُم لاله رویِه
لاله شاید قصه ی مو با تو گویِه

مه من اگر نیایی، ز دلم گره گشایی
خبرت کنُم زمانی، که سر مزارُم آیی

بیژن ترقی
(گل های صحرایی شماره ۳۸، آهنگ محلی، خواننده کورس سرهنگ زاده، تنظیم حبیب اله بدیعی)

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

آب، در خوابگه مورچگان

گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب
آنقدر فریب است و فریب است و فریب!
در آخر کار دانی این، لیک افسوس!
جز لحظه ی کوتهی نمانده است نصیب.

گفتم شب دوش. گفت توفان که گسست
گفتم آن مرغ. گفت بر بام نشست.
گفتم که بر آن بام چه افتادش؟ گفت:
چون بام زهم شکست، او نیز شکست.

در دایره ی ممکن ناممکن زیست
من راهت بنمایم ای مرد که چیست:
هشیار به هر چیز که گویند که هست،
بیدار به هر چیز که گویند که نیست.

دل خام تو شد و لیک جانم باقی ست.
آن عهد که بود در نهانم باقی ست.
گامی به من آی تا به پایان گویم
آغاز چگونه داستانم باقی ست.

تیک تیک. چه به شیشه شب پره می کوبد.
آشوب زده ست باد و می آشوبد.
دستی ز گریبان سیاه دریا
بیرون شده تا هر بد و نیکی روبد.

ما را چه که در فرنگ چون ساخته اند
فواره هیون و پل نگون ساخته اند؛
زآن خیل درندگان خبر بس کانان
هر چیز پی ریزش خون ساخته اند.

پای آبله مردی ام بر در به نیاز
ببریده بیابان به در، از راه دراز.
در زمره ی خفتگان، دریغا، کس نیست
کاوا دهمش، بشنودم یا آواز.

شب نیست که آه من نینگیزد سوز،
روزی نه که از شبم نه تلخی آموز.
می پرسی از روز و شبم؟ خوددانی
نه شب به شبم ماند و نه روز به روز.

در زلف سیاهش دل من باز مپرس.
با شب به کجا می برم این راز مپرس.
گویند که: سوی صبح، ره دارد شب.
شب گشت دراز و صبح در ناز، مپرس.

از شعرم خلقی به هم انگیخته ام.
خوب و بدشان به هم در آمیخته ام.
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریخته ام.

یک روز مباد و هر بلایی بادم
روزی که به دل بی غم رویت، شادم.
روزی که به رویت ای وطن درنگرم
ویران تو ارزد به هزار آبادم.

یک روز ز مردمی امانی جستیم.
روز دگر از امان نشانی جستیم.
دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟
نامیش به کهنه داستانی جستیم.

نیما یوشیج. آب، در خوابگه مورچگان. انتشارات امیرکبیر، تهران: 1354.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

لندن زنده است!

داستان همان است که همیشه بوده است: مردم به تنگ آمده از بی عدالتی و فقر به خیابان می ریزند، هر آنچه به دست می آید را به آتش می کشند و غارت می کنند، و پلیس در دفاع از منافع شرکت ها و ثروتمندان مردم را وحشیانه سرکوب می کند، و دولت نولیبرال مردم را شرور می خواند. هیچ پلیسی محاکمه نخواهد شد، هیچ دولتمندی برکنار نخواهد شد، شرکت ها چندین برابر خسارت خود را از بیمه می گیرند، و مردم به تنگ آمده از بی عدالتی و فقر به گوشه ی زندان می روند تا نسل دیگری سر بر آورد، با این باور که انقلاب ممکن است.
زنده باد لندن، زنده باد شرارت!




تصاویر از: http://www.boston.com/

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

سر کوچه کمینه

حکومت های زورمدار دنیای نئولیبرال ما شگردهای نوینی را برساخته اند. از جمله ی آنهاست تبدیل مبارزان استقلال طلب به چانه زن های سیاسی و فعالان آزادی خواه به متقاضیان سازمانی. این راهکارها بارها جنبش های مردمی از آرش های راستین شان برگردانده اند و شگفت است که مردم در گوشه و کنار دنیا به این دام پا می گذارند و سرزمین های خود را برای چندین دهه و بلکه سده ی دیگر در اختیار شرکت های چند ملیتی آمریکایی و اروپایی رها می کنند. آنچه به دست می آورند به زحمت چیزی فراتر از آزادی مصرف و آزادی جنسی است. سازمان های ایرانی نیز از این آسیب در امان نبوده اند. سازمان مجاهدین خلق ایران نمونه ی مدرسه ای چنین غمنامه ای است. قربانیان این سرنوشت هم فقط ساکنان شهر اشرف اند که نه می توانند سرودهای میهنی و ضد امپریالیستی خود را سر دهند و نه چون منتقدان خود سر به زندگی خود فروبرند و به نان روز خرسند شوند. این رونویسی هم پیشکش آنان.

بشنوید.

رونوشت از "سرودها، اشعار و مارشهای انقلابی مجاهدین خلق ایران - سری چهارم"؛ و شیوه نگارش از منبع است.
مقدمه:
از ترانه های اولیه ی "سازمان مجاهدین خلق ایران" است؛ که در سال ۵۱ پس از اعدام انقلابی سرهنگ هاوکینز مزدور امپریالیزم و شاه خائن و هم آهنگ با یکی از ترانه های زیبای محلی، در زندان سروده شد و به خارج از زندان رفت؛ و در سال های بعد همیشه در برنامه های کوهنوردی، توسط هواداران سازمان خوانده می شد. این ترانه در سال ۵۸ تکمیل گردید.





سر کوچه کمینه

سر کوچه کمینه ، مجاهد پر کینه * آمریکایی بیرون شو ، خونت روی زمینه
مجاهد خلق ما * راه و رسمش چنینه
همگی همراه هم ، به یاری حق ، به نیروی خلق
(تا هنگام پیروزی ، تا هنگام بهروزی) ۲
* * *
کارگر تو بیداری ، از دشمنات بیزاری * توی قبل دشمنات ، سرب مذاب می کاری
با نبرد خونینت ، آزادی رو می آری
همگی همراه هم ، به یاری حق ، به نیروی خلق
(تا هنگام پیروزی ، تا هنگام بهروزی) ۲
* * *
برزگر با رزم و خون ، آزادی گیرد بنیان * بر جهانخواران کینه ، افشانی در کوهستان
بذر وحدت می کاری * در سرزمین طوفان
همگی همراه هم ، به یاری حق ، به نیروی خلق
(تا هنگام پیروزی ، تا هنگام بهروزی) ۲
* * *

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

از پدرخوانده

[about the unrest in Cuba]
Michael Corleone: I saw a strange thing today. Some rebels were being arrested. One of them pulled the pin on a grenade. He took himself and the captain of the command with him. Now, soldiers are paid to fight; the rebels aren't.
Hyman Roth: What does that tell you?
Michael Corleone: It means they could win




Mario Paz, Godfather (II), 1974


مایکل کرلیونه: امروز چیز عجیبی دیدم. چندتا چریک دستگیر می شدند. یکی شان سوزن نارنجک را کشید. خودش و افسر فرمانده ای که با او بود را کشت. حالا سربازها حقوق می گیرند که بجنگند و چریک ها نمی گیرند.

هیمن راث: این به تو چه می گوید؟

مایکل کرلیونه: این میگه آنها می توانند ببرند.


ماریو پاز، پدرخوانده (دو)، 1974.

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

باد، باد مهرگان...

می دانی؟ ما یک عده آوازخوان مبتدی هستیم. یعنی آمده ییم که آواز خواندن را در یک کر ملی بزرگ یاد بگیریم. آمده ییم یاد بگیریم که چطور هزارنفر یا ده هزار نفر می توانند آواز بخوانند و به نظر برسد که فقط یک نفر با صدای بسیار رسا آواز می خواند. ما مبتدی هستیم، با اصواتی ناخوشایند، با اصوات جدا از هم. فقط تمایل به خواندن در ماست. تمایل به گروهی خواندن...این، زمان می خواهد.

ابراهیمی - نادر. باد، باد مهرگان ... (نقل از کتاب هزارپای سیاه، انتشارات جوانه، سال 1348.) همچنین (بازآفرینی واقعیت. انتخاب و حاشیه نویسی محمدعلی سپانلو، چاپ سوم 1351، چاپ نخست انتشارات ایرانزمین 1365، صص 227.)

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

ماشین مبارزه با بیسوادی

سال 1995 بود. مبارزه با بیسوادی با شدت و سرعت روزافزونی جریان داشت. دولت ها تمام بودجه خود را به مبارزه با بیسوادی اختصاص داده بودند...یک مخترع جوان که از مدرسه حرفه ای فارغ التحصیل شده بود، ماشین "مبارزه با بیسوادی" را اختراع کرد.... آدم بیسوادی را در دستگاه قرار می دادند، دستگاه را روشن می کردند،...پس از یک دقیقه، ان شخص را که باسواد شده بود، از دستگاه بیرون می کشیدند....نزدیک بود کار مبارزه با بیسوادی تمام شود که در اثر غفلت متصدی برق کارخانه دو حادثه ناگوار پیش آمد. حادثه اول این بود که ...بعلل نامعلومی ولتاژ برق ناگهان پایین آمد و نصف شد. تا متصدی از خواب بپرد و متوجه این موضوع بوشد، دستگاه چند هزار دیپلمه و لیسانسیه بیرون داده بود که متاسفانه دراثر کافی نبودن حرارت خوب عمل نیامده بودند و برشته نشده بودند و همه شان خمیر و فطیر بودند. گرچه مطالب کتاب های درسی را بخوبی حفظ شده بودند و بدون یک کلمه پس و پیش همه را بازگو می کردند، با این همه به اندازه خر سرشان نمی شد. حادثه دوم شب بعد اتفاق افتاد. متصدی برق برای محکم کاری ولتاژ برق را بالا برد. در نتیجه، محصولات دستگاه بیش از اندازه حرارت دیدند و سوختند. در خروجی مخزن دستگاه را که باز کردند، ... تعداد بیشماری پروفسورهای لاغر چروکیده پوست و استخوانی با لباس های کهنه و نخ نمایی که به تنشان زار میزد و عینک های ذره بینی ته استکانی که به چشم داشتند، از دستگاه بیرون ریختند، در حالی که با حرارت زایدالوصفی درباره علوم و ادبیات در عصر حجر و ... بحث می کردند....و هیچ چیز حواس شان را پرت نمی کرد. حتی اگر بغل گوش شان آدم هم می کشتند، نه سرشان را برمی گرداندند و نه بحث شان را قطع می کردند....

تنکابنی - فریدون. ماشین مبارزه با بیسوادی. 19/7/1345. (ستاره های شب تیره. نشر شازده کوچولو، 1347.) همچنین (بازآفرینی واقعیت. انتخاب و حاشیه نویسی محمدعلی سپانلو، چاپ سوم 1351، چاپ نخست انتشارات ایرانزمین 1365، صص 177-172.)

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

یادمان دکتر تقی ارانی

از نگونبختی مردم ماست که هنوز آرمان ها و آرزوهای سده پیشین را باید در دل نگاه دارند. آنچه یکسان نمانده است نام بهین کسانی ست که در راه دستیابی به کمترین آزادی ها جان می بازند، و نام آنها که با دستان خون آلود خود را هنوز پیشرو و راهبر و روشنفکر می نامند.

"مبارزه ی ما تنها بر ضد طبقه ی اشراف و زمامداران کنونی نبوده، بلکه نیز بر ضد آن دسته از منورالفکرهاست که گوشه و کنار صوفی منشانه با فلسفه ی ارتجاعی خود به این رژیم امیدوار بوده، و منتظر اصلاحات هستند. این دسته از منورالفکرها با افکار زهرآلود خود من غیر مستقیم به این حکومت خدمت نموده، شریک جنایات این حکومت هستند. "
بیان حق، اعلامیه فرقه جمهوری انقلابی ایران، اروپا: 1927 (1306).

باور نمی کنم پایانی بر این سرنوشت باشد، چون باور به مبارزه دیرزمانی ست جای خود را به سرگرمی های سیاسی و اداهای روشنفکری کسانی داده است که گمان ندارند آزادی ارزش خون داشته باشد.

"کسانی که به انقلاب آتیه ی ایران اطمینان کامل داشته به حکم جریان تاریخ ظهور آن را قطعی می دانند؛ به خوبی آگاهند که توده ی زحمتکش ایران در دقیقه ی آخر فقط بوسیله ی اسلحه ی برهنه قادر به سرنگون کردن رژیم کنونی خواهد بود. "
بیرق انقلاب، ناشر افکار فرقه جمهوری انقلابی ایران، شماره 1، سال اول، اروپا، ژوییه 1928.




مرجع نقل قول ها: شاکری - خسرو. تقی ارانی در آیینه ی تاریخ. نشر اختران، تهران: 1387، ص 71 و ص 289.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

نشیب

آب مي‌داند آيا كه زمين مي‌كِشدش؟
چه خرامنده بناز
چه خروشنده بخشم
همچنان سر به نشيب
مي‌رود، مي‌خواند.

زندگي هم آيا مي‌داند؟

هوشنگ ابتهاج، سایه
کلن، ۲ مهر
بخارا، ش ۸۱، خرداد-تیر ۱۳۹۰، ص ۱۳.

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

هجرانی

تلخ
چون قرابه‌ی زهری
خورشید از خراشِ خونینِ گلو می‌گذرد.

سپیدار
دلقکِ دیلاقی‌ست
بی‌مایه
با شلوارِ ابلق و شولای سبزش،
که سپیدیِ خسته‌ْخانه را
مضمونی دریده کوک می‌کند.



مرمرِ خشکِ آبدانِ بی‌ثمر
آیینه‌ی عریانیِ‌ شیرین نمی‌شود،
و تیشه‌ی کوه‌کن
بی‌امان‌ْتَرَک اکنون
پایانِ جهان را
در نبضی بی‌رؤیا تبیره می‌کوبد.



کُند
همچون دشنه‌یی زنگاربسته
فرصت
از بریدگی‌های خونبارِ عصب می‌گذرد.

احمد شاملو
۱۳ تیرِ ۱۳۵۷
لندن
ترانه های کوچک غربت

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

وصف روزها

"... برگ های خشک، همین طوری نمی افتند توی آب. اول، می افتند پایین روی سنگفرش کناره ی استخر یا مثلا روی این میزها یا تسمه ی صندلی ها ... و بعد این بادست که آرام آرام می سراندشان بر آب این کناره های استخر ... و بعدش، مثلا دو برگ یا برگچه ی خشک رو می بینی که شدن، مثلا قایق دو زنبور، و بعدترش دیگر زنبورها رو نمی بینی ... شاید همون برگ ها، شدن تابوت زنبورهات. فقط برگ ها رو می بینی که قاطی برگ های دیگه می شن اون وسط استخر، و ... "


بیجاری - بیژن. خانه ی آخر. نشر باران، سوئد: ۲۰۰۹. صص ۵۰-۴۹.

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید

ئَو کویه دیده ئو تَم مَه دارو ؟
تَو وَه گِشت خَم مَه وَ خوم مَه وارو*



مرگ عزت اله سحابی نتیجه ی ناتوانی جامعه ی ما در براندازی زندان و شکنجه ی حکومت های پلیسی است که وی بیست سال از عمرش را در رنج آنها گذراند، چه پیش و چه پس از انقلاب. جا دارد نه فقط هر زندانبان و شکنجه گر، که هر کس از باغبان و آبدارچی پلیس و نیروی انتظامی تا ژنرال ها و فرماندهان کل قوا، به جرم مشارکت در حکومت پلیسی به سزای اعمالشان برسند.


قتل هاله سحابی نتیجه ی ناتوانی جامعه ی ما در قلع و قمع نیروهای فشار است، از چماقداران شاه بگیر تا زنجیرداران رهبر. شعبان را آنقدر گذاشتیم زنده بماند تا در لس آنجلس خاطرات بنویسد. از حمله ی حزب اله به دفتر فداییان خلق در خیابان دهکده انتقام نگرفتیم چون گمان بردیم فداییان تندروی کردند. از مقابله ی میلیشیای مجاهدین خلق با تهاجم به میتینگ امجدیه انتقاد کردیم که خشونت است. لباس شخصی هایی که به خودروی مهندس بازرگان در راه بهشت زهرا حمله کردند را به حال خود گذاشتیم که باید مصالحه کار بود.... و حالا باز نشسته ایم که نکند ایستادنمان خشونت تلقی شود.


جای گروه های چریکی، از فداییان خلق و مجاهدین خلق تا فداییان اسلام و گروه های دیگر، بسیارخالی است. جرم ما این بود که به تزویر دنیای نئولیبرال با نام پرهیز از خشونت درآمدیم و ابزار خشونت را در انحصار حاکمیت رها کردیم تا خود قربانی بی پناه هر حکومت پلیسی گردیم. اگر براندازی حکومت به یکباره ممکن نیست، اگر راه بر اصلاح حکومت بسته است، اگر به دادگاه کشیدن مجرمان محال است، اگر حتی نمی شود یک لباس شخصی را به گلوله بست یا به روی یک پاسبان تف کرد، پس همه به دعای عزت اله سحابی در نامه ی سرگشاده اش در فروردین ماه پناه بیاوریم که یا اوضاع کشور دگرگون شود و یا مرگ ما برسد.



* بی نام. یاقوتی - منصور. توشای پرنده ی غریب زاگرس. ص 126. نشر آروین، تهران: 1374.

آن کوه را دیدی که مه آن را گرفته؟

تمام آن مه اندوه است و بر من می بارد

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

...


آخرالزمان هم که برسد
باز می شود لختی منتظر ماند
بالای قله ها و پایین دره ها هم که باشی
باز می شود یک قدم برداشت آن طرفتر
اما اینجا که منم
نه دلی بر قرار صبر است و
نه پایی رهوار راه
فقط سری است که گیج می خورد
در میان گذشته و اکنون






نگاره: علی اکبر صادقی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

لارس فن تریه

آلودگی هالیوود به جشنواره کن هم سرایت کرده است. مدیر یهودی جشنواره، گیلز جیکوب، به خود جرات داده است لارس فن تریه را از شرکت در جشنواره منع کند. اشکال شاید از همان زمانی شروع شد که پای فیلم های گیشه ای آمریکایی به جشنواره باز شد. و حالا گردانندگان یهودی هالیوود جشنواره کن را هم به لجن می کشند. لارس فن تریه سالهاست که با فیلم های اروپا، شکستن موج، رقاص در تاریکی، سگ آباد، و مندرلی، به بنیان های نظام های پوسیده ی دنیای معاصر تاخته است. منع حضور وی در جشنواره کن فقط نشانه ی دیگری از پستی صهیونیست هایی است که جز ستایش جنایات اسراییل حرف دیگری را برنمی تابند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

درس هایی از اخبار هفته

یک هفته ای از یادداشت درس هایی از تاریخ می گذرد که تازه این تحلیل زیر را دیدم. در همان حوالی نوشته ی من درباره نیاز آمریکا به کشتن بن لادن برای کاهش بحران های داخلی است. به نظر می رسد رسانه ها تازه پس از یک هفته قدرت نمایی فاشیزم زیر پرچم آمریکا جسارت پیدا کرده اند موضوع قتل بن لادن را تحلیل کنند.
از موضوعات مطرح روز یکی هم این است که آمریکا چگونه به خود اجازه داده است بدون هرگونه مجوز قانونی داخلی یا بین المللی به کشور دیگری تجاوز کند و کسی را به قتل برساند. این موضوع از این جهت اهمیت دارد که آمریکا همین هفته ی گذشته حمله ی مشابهی را در یمن انجام داد تا یک شهروند خود را به قتل برساند که موفق نبود (ببینید). این شهروند آمریکایی در هیچ دادگاهی متهم به هیچ جرمی نشده است و با این وجود اوباما، برنده ی جایزه ی صلح نوبل، دستور قتلش را صادر کرده است. نوام چامسکی نیز در یادداشتی پرسیده است آمریکایی ها چه واکنشی نشان می دادند اگر یک گروه نظامی از عراق به مقر بوش می رفتند و وی را به قتل می رساندند؟
موضوع مطرح دوم فشار جمهوری خواه ها برای قانونی کردن شکنجه است با این توجیه که شکنجه راه را برای کشتن بن لادن باز کرد. باید خاطر نشان کرد که شکنجه در آمریکا زیر نام قانونی بازجویی شدید اعمال می شود. با این همه جماعت مایلند هیچ جایی برای شکایت کسی باقی نماند (ببینید).
موضوع سوم دیدگاه واتیکان و دالایی لاما و دیگر سران مذهبی درباره شمول بخشش و رحمت بر بن لادن است (ببینید). گویا فاشیزم این بار بدون مذهب به میدان آمده است.
و از همه اینها گذشته همین هفته یک خلبان شرکت هوایی آتلانتیک از سوار کردن دو امام جماعت مسلمان که برای شرکت در کنفرانس رواداری مذهبی می رفتند، با وجود سه بار بازرسی بدنی مکرر، خودداری کرده است (ببینید). این زنگ بیدارباشی است برای آنانکه گمان می کنند با قتل بن لادن مشکل نژادپرستان آمریکایی با مسلمانان حل می شود. جماعت تازه گرم شده اند و نفس گرفته اند تا نژادپرستی را گسترش دهند.
و سرانجام چند روز پیش نیروهای ناتو شست و یک مسافر یک قایق لیبیایی را که در آب های مدیترانه به کمک نیاز داشتند به حال خود رها کردند تا از گرسنگی و تشنگی تلف شوند (ببینید). نمی دانم باید به آنهایی که هنوز به انسان بودن نیروهای آمریکایی و ناتو باور دارند چه باید گفت؟






More at The Real News

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

گزارش مستقیم از تلویزیون در کالیفرنیا

فکر کردم می ارزد کمی بیدار بنشینم و این گزارش زنده را بنویسم تا بدانید اینجا چه خبر است. شبکه ها را یکی یکی بالا رفتم و همان چیزی را که در لحظه نشان می دادند نوشته ام، با کمترین شرح ممکن.
شبکه دو (فاکس) در همین لحظه در حال تبلیغ دارویی برای آسم است و از مردم می خواهد از پزشک شان بخواهند فقط همین مارک را تجویز کند. (بیمه ها پول داروهای غیر ژنریک را کامل نمی دهند، برای همین داروی غیر ژنریک را تبلیغ می کنند.)
شبکه سه (سی ان ان) از قتل اسامه بن لادن حرف می زند و اینکه اسامه در زمان قتل مسلح نبوده است، و اینکه اخبار کاخ سفید درباره جزییات قتل ضد و نقیض است.
شبکه چهار (ای بی سی) همین حالا برنامه ها را قطع کرد که بگوید یک خودرو زیر قطار محلی رفته است. راننده سالم است.
شبکه پنج (تی ان تی) یک فیلم پلیسی نشان می دهد، از آنها که پلیس ها همیشه خوب اند و برنده هم می شوند.
شبکه شش (کی اس یی یی) مصاحبه ای دارد با یک افسر پلیس و اینکه چقدر کارشان سخت است و زحمت می کشند، و اینکه چطور بر اعتیادش غلبه کرده است.
شبکه هفت (محلی) اخبار هواشناسی می گوید، آسمان صاف و هوای داغ برای این فصل سال. همین حالا عوض شد به خبر حمله ی مسلحانه به یک رستوران شهر.
شبکه هشت (شوبیز) تبلیع خودروی آکیوراست. خانمی را نشان می دهد که لباس کوهنوردی پوشیده است، همه ی آنها را یکی یکی در می آورد و وقتی لخت لخت شد لباس مهمانی را یکی یکی می پوشد. بعد می گوید که این خودرو برای همه کاری خوب است.
شبکه نه (پی بی اس، تنها شبکه ای که از بودجه دولتی استفاده می کند) مستندی است از بندرهای سن فرانسیسکو و اینکه چگونه با عقب نشینی آب زمین ها را می فروخته اند، و اثرات آلودگی شهری بر این بندرها و جز آن.
شبکه ده (تی بی اس) مصاحبه یک کمدین با یک بازیگر بدل مرد که از صحنه های جنسی فیلم هایش می گوید.
شبکه یازده (یونیورس) برفک نشان می دهد.
شبکه دوازده (یو اس ای) یک فیلم دارد درباره جماعتی دختر نوجوان که کارشان رقص در میانه ی بازی فوتبال آمریکایی است تا تماشاچی بیشتری جذب شود.
شبکه سیزده (یی اس پی ان) بیس بال نشان می دهد.
شبکه چهارده (وی جی ان) تبلیغ شرکت بیمه است. بعد تبلیغ یک وکیل است که می گوید اگر داروی آسم مصرف کرده اید (همان که شبکه دو تبلیغ می کرد) و بیمارتر شده اید به وی زنگ بزنید تا برایتان شکایت کند.
شبکه پانزده روی صفحه پیغام خطای کامپیوتری نشان می دهد.
شبکه شانزده (ای یی) مستندی است درباره دستگاه کوچکی که صد و پنجاه سال پیش از برنج می ساخته اند تا از بدن خون بگیرند. موضوع برنامه قیمت گذاری روی اشیای عتیقه است. قیمت دستگاه دویست سیصد دلار است.
شبکه هفده (سی ان بی سی) تبلیغ دیش ماهواره است و مقایسه اش با تلویزیون کابلی، تنها روش هایی که می شود اینجا تلویزیون دید، چون پخش آنالوگ روی آنتن از چند سال گذشته متوقف شده است.
شبکه هجده (ام اس ان بی سی) درباره حرف روز آمریکاست که اگر شکنجه قانونی نمی شد نمی توانستند اسامه را پیدا کنند، پس کار بوش و رامسفلد در قانونی کردن شکنجه بسیار به جا بوده است.
شبکه نوزده (سای فای) فیلم تخیلی فضایی نشان می دهد. فضانورد کانادایی دست و پا چلفتی است و فضانورد آمریکایی همین الآن صحنه را ترک کرد تا با دشمن فضایی بجنگد.
شبکه بیست (تی دبلیو سی) گزارشی از طوفان اخیر در جنوب آمریکا.
شبکه های بیست و یک تا پنجاه و شش موجود نمی باشند.
شبکه پنجاه و شش (کام کست) تبلیغ یک تارنمای اینترنتی است که زوج یابی می کند. زنی را نشان می دهد که در همان دیدار اول در اتاق انبار سر کارش با مردی که پیدا کرده است سکس دارد. برای همین دوباره آمده است تا باز روی تارنما بگردد.
شبکه پنجاه و هفت (یی اس پی ان دو) تبلیغ ارسال گل تلفنی برای روز مادر است.
شبکه پنجاه و هشت (یی اس پی ان سه) گزارش ورزشی از هاکی روی یخ.
شبکه پنجاه و نه (یی اس پی ان یو) بیس بال دختران.
همین.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

درس هایی از تاریخ

قتل اسامه بن لادن بار دیگر ثابت کرد که آمریکایی ها به نوکران شان وفادار نیستند. منافع شرکت های چند ملیتی نمی تواند قربانی حق شناسی و وفاداری به کسانی شود که در زمان خود پول خود را گرفته اند و کار خود را انجام داده اند و حالا دیگر کاری برای انجام دادن ندارند، نه شاه ایران، نه شیوخ عرب، نه صدام حسین، و نه حتی سیاست بازان اروپایی و آمریکایی. بوش در حد توان خود به اسامه و خانواده اش - که در سپتامبر دوهزار و یک در آمریکا اقامت داشتند - مهلت داد تا ثروت خود را جمع و جور کنند و هر کدام برای خود سرپناهی بیابند. اما نیاز امروز آمریکا برای کاهش بحران های داخلی یک جسد بود، واقعی یا جعلی اش تفاوتی ندارد. اخبار این جسد اجازه نخواهد داد هیچکس به بازتاب ورشکستگی اقتصادی آمریکا، و وضع رقت بار کارگران و مهاجران در راهپیمایی اول ماه مه بپردازد. حالا آمریکایی ها می توانند هزینه های نظامی را در جنگ میان لیبی شرقی و غربی خرج کنند و کانون بحرانی دیگر را برای رییس جمهور بعدی گرم نگاهدارند.
اما تاریخ برای آنها که هنوز گمان می کنند آمریکا قربانی حمله یازده سپتامبر سال دوهزار و یک به رهبری اسامه بن لادن بود، درس های فراوان دیگری نیز دارد. تعداد، گونه گونی، و آثار وحشتناک جنایات آمریکا در سده های اخیر، از نسل کشی بومیان تا تهاجم به لیبی، آنچنان گسترده است که می توان به راحتی و با وجدان آسوده پذیرفت که هر حرکت علیه آمریکایی ها - تا زمانی که آنان حاضر به پذیرش جنایات خود، پوزش از آنها، پرداخت غرامت برای آنها و توقف جنایات آینده نیستند - چیزی جز عدل نیست. شاید رسیدگی به نسل کشی بومیان آمریکا گام نخست باشد.
طرح: لالو آلکاراز

روز جهانی کارگر

منصور اسانلو

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

دانشجویان مورد دار و ناراحت در آمریکا

دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس در اقدامی نه چندان بی سابقه از استادان خواسته است تا دانشجویان ناراحت (Students in distress) و دانشجویان مورددار (Students of concern) را معرفی کنند تا تحت درمان قرار گیرند یا به پلیس محول شوند (نک. پیوند).
تفتیش عقاید و تفحص در احوالات مردم در آمریکا جدید نیست. این جماعت پایشان که به ساحل رسید سرخ پوست ها را با شکنجه مسیحی می کردند. در اوج دوران برده داری روانشناسان شان در مقاله های علمی می نوشتند که برده های فراری دچار اختلال شخصیت هستند چون به برده بودن خود باور ندارند. در دوران بعد از جنگ جهانی دوم همه را بسیج می کردند تا به کمونیست بودن خود اعتراف کنند و بقیه را نیز لو بدهند. و در همین اواخر در دوران بوش مکالمات مردم را شنود می کردند و نامه های شان را می خواندند تا مسلمان ها را پیگرد کنند. رییس جمهور فعلی هم که تا این لحظه جنایات بوش را ادامه داده و حتی بر آن افزوده است کماکان در پی گسترش حکومت پلیسی است. بنابراین انتظار می رفت که دانشگاهی مانند دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس که همانند یک شرکت بازرگانی چند ملیتی اداره می شود پس از سال ها تلاش پنهانی برای زیرپاکشی از استادان و کارمندان و دانشجویان شرم و حیا را کنار بگذارد و رسما از استادان بخواهد دانشجویان مسئله دار را معرفی کنند.
حکومت تمامیت خواه و فاشیستی مانند حکومت آمریکا فقط دو راه برای برخورد با مخالفان می شناسد. اول دواخور کردن جماعت است با زدن برچسب افسردگی. صنایع داروسازی آماده اند تا هر کسی که نمی تواند به روی دنیای زشت نئولیبرال ها لبخند بزند را به افسردگی متهم کنند و او را با انبوهی از داروهای ضدافسردگی و ضد اضطراب از درک هرگونه واقعیت معاف کنند. بدون این داروها دولت مجبور می شد در هر گوشه ی شهر استفراغ گاه عمومی نصب کند تا مردم بتوانند تهوع خود از زندگی در گاوداری مدرنی که آمریکا نام گرفته است را فروبنشانند. دومین راهکار هم البته زندان و شکنجه است. قوانین ضدانسانی چند سال اخیر در آمریکا، چه در دوره ی بوش و چه در دوره ی اوباما، راه را برای زندانی کردن مادام العمر هر شهروند، بدون دسترسی به وکیل و دادگاه، و حتی بدون تفهیم اتهام، باز کرده است. کدام نماینده ی حقوق بشر سازمان ملل مامور رسیدگی به نقض حقوق انسانی در آمریکاست؟ کدام کشور باید به آمریکا حمله کند تا دمکراسی را به این کشور صادر کند؟ فرآیند سکولاریزم در آمریکا را چه کسی رهبری می کند تا مردم را از شر مسیحیان افراطی نجات دهد؟ جنگ را باید به داخل مرزهای آمریکا آورد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

شاعرانه

نگاه کن!
تابش آفتاب،
برقله های بلند برف آلود
و نقش سپیدارها،
دربرکه های کوچک جنگل،
چه زیباست!
و پرواز باد،
بر یونجه زارها،
و بوی نمناک علف های کنار رودخانه
چه دل نشین!
نجوای آب،
با سنگ ریزه های جویبار
و پچ پچ برگ های چنار،
درسکوت بیشه های دور،
باران پاییز، برجاده های خیس،
رنگ گل آخراسفند،
دردشت های گرمسیری،
هرم کوهستان مس رنگ تابستان،
و عطرمرطوب بهار نارنج،
در فضای مه آلود نارنجستان.
و زیباست،
درخشش قاطعانه ی آخرین ستارگان صبحدم،
آن گاه که درسرمای ملایم سحر،
از دامنه ها، به سوی قله می روی.
اما آیا،
هیچ چیز زیباتر از پرواز گلوله ها،
از آتشین آشیان سلاح،
و نشست آن،
در سینه ی سیاه دشمن،
وجود دارد؟

رفیق مرضیه احمدی اسکویی

برگفته از آثار رفیق مرضیه احمدی اسکویی

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

اخلاق مهندسی

مدیریت و رهبری سازمانی مباحث نوینی نیستند. دانشکده ها و مدارس عالی اقتصاد و مدیریت بازرگانی دهه ها و بلکه سده هاست که در این رشته ها دانشجو تربیت می کنند. بنابراین می شود تصور کرد که این همه تبلیغ برای دوره های آموزشی مدیریت نوین که داوطلبان را بدون داشتن هرگونه مدرک عالی به رهبرانی شایسته تبدیل می کنند دکانی بیشتر نیست. بدیهی است این داستان به چند کلاس آموزشی ختم نمی شود. سازمان ها و شرکت های دولتی و خصوصی فراوانی در آمریکا هستند که فریفته ی این بازار جدید شده اند و به آن پول تزریق می کنند. این ویروس به دنیای مهندسی نیز سرایت کرده و کار به آنجا رسیده است که جماعت فاقد مدرک تخصصی دانشگاهی با گذراندن یک دوره ی مدیریت خود را شایسته ی رهبری یک سازمان مهندسی می دانند. از آنجا که زد و بندهای شخصی در آمریکا حرف اول را می زند، این افراد همیشه به چنین موقعیت هایی هم دست می یابند، شهرداری ها و سازمان های دولتی آمریکا پر است از مدیران ارشدی که هیچ صلاحیت تخصصی مرتبط با رشته ی کاری خود ندارند. اما در این کلاس ها چه می گذرد؟ تعریف مدرسه ای رهبر و مدیر در آمریکای امروز کسی است که می تواند مردم را وادارد برای او و به سود او کاری را انجام دهند که اگر به خود واگذاشته می شدند آن را انجام نمی دادند. فریفتن تخصص آمریکایی هاست و تبلیغ کالاها در رسانه های گوناگون نمود تبحر آنان در این زمینه. مهارت های مردم فریبی در کلاس های گوناگونی آموزش داده می شود و کاربردهای فراوانی در جامعه دارد، از مناصب سیاسی گرفته تا فروشندگی خودروی دست دوم. در نمونه ی هر روز آن رییس جمهور و وزرا و نمایندگان با سخنرانی های سراسر دروغ مردم را وامی دارند علیه منافع عمومی رای دهند و نیمی از درآمدشان را به دولت بدهند تا دولت آن را دودستی و در قالب تخفیف های مالیاتی و پروژه های بدون مناقصه و کمک های بلاعوض به شرکت های چندملیتی تقدیم کند، و در مقابل شرکت ها مبالغ مشخصی را در روز روشن در قالب حمایت تبلیغاتی به رییس جمهور و وزرا و نمایندگان می پردازند. فروشندگان کالاهای بنجل هر روز در تلویزیون ظاهر می شوند و در برنامه هایی که با قالب یکسان تهیه می شوند مردم را به خرید کالاها با بهایی گزاف ترغیب می کنند. الگو و قالب این برنامه ها چنان مشابه است که می شود صدای یکی را روی تصویر دیگری گذاشت و آزمود که چگونه همه ی تبلیغ ها از زمان بندی بهینه ای که بر اساس استانداردهای درک و پاسخ ذهنی انسان استوار است سود می برند. نمایش های تلویزیونی همگی از الگوهای مشابهی استفاده می کنند و حتی با پخش صدای از پیش ضبط شده ی انواع خنده ها مطمئن می شوند مردم در زمان های مشخصی بخندند و احساس سرخوشی بکنند. اندیشمندان زیادی شباهت رفتار سیاستمداران، مدیران ارشد شرکت های چند ملیتی، فروشندگان کالاهای بنجل، و قاتلان بالفطره را نشان داده اند که در آن جانی نخست اعتماد قربانی را جلب می کند و سپس نیت خود را اجرا کرده محل را به سوی قربانی دیگر ترک می کند. در همه ی این کلاس ها دو موضوع در پایان مطرح می شود تا سوءتفاهمی پیش نیاید. نخست، به شاگردان توجه داده می شود که اگرچه بین مطالب آموخته شده و رفتار رهبرانی چون گوبلز و هیتلر شباهت های فراوانی وجود دارد، هرگز نباید گوبلز و هیتلر را رهبر نامید. گردانندگان این کلاس ها از آوردن هر دلیل برای نشان دادن اینکه چطور رهبران آمریکایی با هیتلر فرق دارند ناتوانند، جز آنکه همه می دانیم هیتلر بد بود ولی آمریکا رییس جمهور بد ندارد. گاهی نیز موضوع اخلاق برای نشان دادن تفاوت آمریکایی ها با جنایتکاران مطرح می شود. البته این موضوع هم نیازمند تبصره ای است تا توضیح دهد چطور هیروشیما و ناکازاکی و ویتنام و برده داری و قتل عام بومیان را نباید در چنین ارزیابی اخلاقی در نظر گرفت. اغلب کلاس در همین حدود به پایان می رسد و دانش آموختگان را رها می کنند تا به سوی قربانیان خود بروند.

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

جنایت علیه بشریت

آمریکایی ها و اروپایی ها هنوز از استعمار فارغ نشده اند. لیبی بهانه ای جدید برای دست اندازی به منابع طبیعی آفریقاست. دست رهبران ناتو بیشتر از دست رهبر لیبی به خون آلوده است. کمترین انتقام جهان جنگی تمام عیار علیه همه ی اروپایی ها و آمریکایی ها، و مترسک شان سازمان ملل خواهد بود.

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

بهار

لادبن عزیزم

دیشب تازه در بستر خود افتاده بودم که کاغذ تو رسید. نوشته بودی که بهار است و باید خوشحال بود. با این خوشحالی سر و کاری ندارم.
اما به این که در این موسم پر از نشاط باید به قلب مصیبت زده ی خودمان و دیگران نگاه کنیم با هم به یک عقیده ایم.
منتهی گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم می سوزاند. بدی وضع زندگانی هم به قدر خود صدمه می زند.
ای لادبن عزيزم! هيچ چيز برای من اينقدر قابل حسرت نيست و به آن حسد نمی برم که مردم کم هوش را ببينم اين همه خوش اند و می خندند... کاش من هم مثل آنها مي توانستم بهار را هميشه با نشاط ببينم. اما قلب من شبيه به شعله ی آتشی است که هر قدر بيشتر مشغول مي شوم بيشتر مرا مي سوزاند. چشم های من پاره ابری است که هرگز از باریدن خسته نشده است. آيا مي توانم اشک وحسرت را از طبيعت مسلط خود گرفته در عوض به او خنده و شعف را بدهم؟
مردمان بي خبر به من تبريک گفته می گويند "صد سال به اين سال ها". دشمني از اين واضح تر، در صورتي که من هنوز براي يک لب متبسم مي نالم؟ در اين وقت، عزيزم، که همه کس به تفرج مي روند، همه جا صدای شعف است، همه جا جلوه های جوانهای به سن من و دختر های قشنگ است، من در اين شهر به اين گمنامی به نفس افتاده ام.
خيال مي کنم آسمان مي گريد. گلها به رنگ قلب من خونين شده اند. بادها مي نالند و بنفشه هم سر به زير انداخته و مثل من محزون است.
بهار کجا خوب است؟ کجا این موسم پر از نشاط است؟ آه لادبن، گوش بده! بدبخت ها مي سوزند. بيچاره ها زاری مي کنند، وقتي آسمان عشق و طبيعت هم مثل بچه ها گريه مي کند.
هرگز گردش زمين و موسم تبديل يافته کسي را خوشحال نمي کند. قلب است که ايجاد آن را مي نمايد.
من الان مي خواهم گريه کنم. مي خواهم خسته شده بخوابم.
عزيزم! قشنگ ترين منظره های عالم مثل عشق صاف و متبسم است. اما در عقبه ی خود همه اش اشک و حسرت پنهان دارد. بگذار بخوابم.

نیما

7 حمل 1302
(28 مارس 1923)

از نامه های نیما یوشیج

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

آمریکا، آمریکا

رونالد ریگان، هنرپیشه ی سینمای سبک مغز هالیوود، سی سال پیش در مقام رییس جمهور آمریکا فرآیندی را آغاز کرد که به ورشکستگی اقتصادی مردم میانه حال آمریکا، تمرکز قدرت در میان پول پیشه گان وال استریت، نقض آزادی های مدنی و جنایت علیه بشریت در سراسر جهان انجامید. بهره کشان اقتصادی در سی سال گذشته تلاش گسترده ای را آغاز کردند تا از وی با عنوان رییس جمهوری برتر یاد کنند (پیوند). همان مردم فریبان زمینه را برای ریاست جمهوری آدم کشانی چون بوش پدر و پسر، و دغلکارانی چون کلینتون و اوباما فراهم کردند. امروز دارایی چهارصد آمریکایی به اندازه دارایی نیمی از جمعیت آمریکا است (پیوند). پلیس آمریکا می تواند هر کسی را زیر پوشش میهن پرستی دستگیر کنند و به طور نامحدود و بدون رعایت حقوق قانونی در زندان نگاه دارد (پیوند). شکنجه و استراق سمع قانونی است (پیوند). نظام های کنترل خانواده و حقوق زنان در حال از دست رفتن است (پیوند). قانون گذاران به طور آشکار رشوه می پذیرند و به لوایحی به سود شرکت های رشوه دهنده رای می دهند. هیچ قانونی از حقوق کارگران و دیگر مستخدمان حمایت نمی کند. هر کارفرمایی می تواند هر کسی را بدون داشتن هرگونه دلیل در هر لحظه اخراج کند (پیوند). حتی مستخدمین دولت از حق چانه زدن بر سر حقوق خود خلع می شوند (پیوند). شرکت های مالی ذخیره بازنشستگی کسانی که سالها بخشی از درآمد خود را به صندوق های تامین اجتماعی سپرده اند را زیر نظر دولت و با پوشش لوایح مصوب کنگره و سنا می دزدند (پیوند). قوانین جدید نمایندگان رشوه خوار کنگره و سنا به فرمانداران اختیار می دهد شهرداران، اعضای شورای شهر، و دیگر منتخبان مردم را در هر لحظه اخراج کنند (پیوند). شرکت های نفتی پردرآمدترین شرکت ها در آمریکا هستند و کماکان از تخفیف مالیاتی در آمریکا بهره می برند و در عین حال با هماهنگی با یکدیگر فرآورده های نفتی را به هر بهایی که مایلند به مردم عرضه می کنند (پیوند). دولتمردان آمریکایی و صحنه گردانان آن از پس هر جنایتی چه در داخل و چه در خارج از آمریکا برمی آیند. جهان باید آماده ی جنگی تمام عیار در برابر فاشیزم نوین باشد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

اتفاق روز یا دیروز یا فردا

جنبش مردمی لیبی به داد آمریکایی ها رسید. اول اینکه از پخش اخبار جنبش های مردمی علیه دولت های آمریکایی بحرین و عمان و یمن و بلانسبت مصر، که مردم را با تغییر نام خام کردند، خلاص شدند و حالا فقط راجع به لیبی حرف می زنند. دوم اینکه در اقدامی که خودشان هم بی سابقه خواندند (پیوند) سی بیلیون دلار دارایی های دولت لیبی، که در واقع مال مردم لیبی است، را ضبط کرده اند که در این دوران ورشکستگی اقتصادی برای آمریکایی ها مهم است (یادتان هست که آمریکا دارایی های ایران را که در سال پنجاه و هفت بالا کشید هیچوقت پس نداد). سوم اینکه با جبهه گیری علیه دشمن خود قذافی دیگر لازم نیست تهمت بشنوند که از حقوق بشر دفاع نمی کنند و همین تازگی ها قطعنامه سازمان ملل علیه اسراییل را وتو کردند (پیوند)، هر چند که خبر این وتو در کمتر جایی درج شد. چهارم اینکه از همین حالا شروع کرده اند از لزوم دخالت نظامی در لیبی حرف بزنند (پیوند) تا افکار عمومی را برای یک جنگ دیگر آماده کنند بلکه بتوانند آمریکایی ها را باز هم تیغ بزنند و پول درآورند. کمترین دست آورد چنین دخالتی تجزیه ی لیبی به دو بخش شرقی و غربی خواهد بود و آمریکایی ها این تجزیه را به بالا کشیدن کل کشور ترجیح می دهند، چون تا ابد می توانند به لیبی شرقی و غربی اسلحه بفروشند تا با هم بجنگند. پنجم اینکه کمی از فشار خبری تظاهرات در ویسکانسین، اوهایو و دیگر شهرها (پیوند) راحت شده اند. این راحتی در شرایطی که پلیس بر خلاف قانون اساسی آمریکا تظاهرکنندگان را از فرمانداری ویسکانسین بیرون رانده است و حالا تظاهرکنندگان برای تظاهرات سراسری فردا (پیوند) آماده می شوند. و .... فهرست فواید جنبش لیبی برای آمریکا رو به افزایش است.
نتیجه ی اخلاقی این بحث برای ما ایرانی ها این است که ما با دو گروه دشمن طرف هستیم، داخلی ها و خارجی ها. هر دو گروه بسیار علاقه مندند ما را از مبارزه با خود به سوی مبارزه با دیگری برانند. اگر ما به قول ملک الشعرا بهار "تیغ دو سر" نداشته باشیم دخل مان آمده است و با هر پیروزی از چاهی به چاهی دیگر افکنده می شویم. ترس از حمله نظامی آمریکا و دور و بری های آمریکایی چون عراق و امارات و افغانستان، و یا ترس از تجزیه طلبان در کردستان و بلوچستان و آذربایجان نباید بهانه ای برای تسلیم شدن به حکومت ظلم باشد. ولی اگر قرار باشد تمامیت ارضی و استقلال را در پیشخوان معامله بگذاریم، بهتر است همه ی دشمنان داخلی مان را به نام هموطن فراخوانیم و از ایران دفاع کنیم.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

قصه ی ما

...

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سرِ تپه، شبا
شیهه‌ی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهرِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
کمونِ رنگه‌به‌رنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟ ــ:

داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بی‌بی‌جون
جم‌جمک، بلگِ خزون!

دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی آب، چل‌تا رو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش می‌دوزه

ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟...»

ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

...
شاملو، احمد. قصه ی دخترای ننه دریا، باغ آینه. ۱۳۳۸.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

کتاب، کتاب، کتاب

ژان پل سارتر در "هستی گرایی و انسانیت" (لندن، 1974) از معضل یک جوان فرانسوی در 1942 می گوید که از سویی باید از مادر بیمارش نگهداری کند و از سوی دیگر باید به مقاومت بپیوندد و با آلمانی ها بجنگد. راه سوم برای این جوان آن است که به مادرش بگوید به مقاومت می پیوندد، و به همقطارانش بگوید از مادرش مراقبت خواهد کرد، و آنگاه به گوشه ای برود و مطالعه کند (نقل از اسلاوج ژیژک، خشونت، نیویورک، 2008).
هفته ی پیش یکی دیگر از فروشگاه های زنجیره ای کتاب در آمریکا اعلام ورشکستگی کرد و همه چیز را به حراج گذاشت. قابل توجه است که کتابفروشی های مستقل سالهاست به این بن بست رسیده اند و امروز تعداد کتابفروش های مستقل آمریکایی در سراسر شهر لس آنجلس به انگشتان یک دست نمی رسد. آنهایی هم که مانده اند بیشتر خرازی هستند تا کتابفروشی، یا اینکه درگیر نوع خاصی از تجارت کتاب مانند کتاب عتیقه و نایاب، و یا کتاب به زبان های بیگانه و جز آن هستند. منظر این ورشکستگی ها از چشم من با تصویر آن کرکسی که در انتظار مرگ کودکی است تفاوتی نمی کند. عباس معروفی در نگاشتی از تکرار این فاجعه در ایران می گوید و از نشر نی. در آمریکا می شود گفت که آب از سر گذشته است و آمار خواندن کتاب، چه روی کاغذ و چه روی رایانه، آنقدر پایین آمده است که ارتباط مردم کوچه و بازار با خواندن و دانستن به کلی قطع شده است. در چنین شرایطی مردم حتی نمی دانند که نمی دانند. برعکس بسیاری از آمریکایی ها باور دارند که به قدر کافی از همه چیز آگاهی دارند چون تلویزیون می بینند و فیس بوک شان را روی تلفن دستی مرتب نگاه می کنند، و مطمئن هستند اگر خبری بشود دولت از طریق رسانه ها آنها را آگاه خواهد کرد. اما در ایران اوضاع کمی متفاوت است. بی اعتمادی مردم به رسانه ها خود عامل محرکی برای جستجوی خبر است، چه در میان تارنماهای فیلتر شده، چه از راه ماهواره ها، و چه از راه کتاب ها و روزنامه هایی که از وزارت ارشاد جان سالم به در می برند. مردم ایران می دانند که اخبار رسانه ها جعلی است (اگر چه متاسفانه برخی گمان می کنند اخبار رسانه های خارج از ایران جز این است). این نشانه و انگیزه خوبی است برای زنده نگه داشتن کتاب و کتابخوانی. کار اول سرمایه گذاری است. باور کنید خریدن کتاب به اندازه خواندن آن اهمیت دارد. حضور در کتابفروشی ها و زنده نگهداشتن آخرین سنگرهای آگاهی از پیش نیازهای دسترسی به کتاب برای خواندن است.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

تظاهرات در آمریکا

وقتی در مطلبی از امکان برخاستن طبقه ی میانه حال را می نوشتم، خودم هم خیلی امید نداشتم چنین اتفاقی واقعا روی دهد. اما هفته ی گذشته کارمندان دولت در ویسکانسین، شامل معلمان و آتش نشانان و جز آن، در اعتراض به سیاست های ضد کارگری دولت و مجلس دست به تظاهرات زدند. موضوع بسیار قابل توجه این است که این تظاهرات چند روزه که همراه با اشغال فرمانداری بوده است از سوی تمامی رسانه های آمریکایی به جز معدودی نادیده گرفته شده است و هیچ پوشش خبری به آن اختصاص نیافته است. بدیهی است پوشش انتخابی اخبار در آمریکا موضوع جدیدی نیست. مثلا تظاهرات در ایران را پوشش می دهند، ولی تظاهرات در بحرین و یمن را چون به ضرر حکومت طرفدار آمریکا ست نادیده می گیرند. اوباما هم در ادامه ی سیاست های اقتصادی اخیرش که کاملا در خدمت شرکت های چند ملیتی و پولداران و به زیان طبقه ی کارگر و کارمند بوده است جانب حکومتیان را گرفت. اما سرانجام پس از سه روز برخی شخصیت ها، از جمله اوباما، به فکر افتادند تا با پیوستن ضمنی به این حرکت هم آن را کنترل کنند و هم رای مردم را در انتخابات آینده به دست آورند. قضایا هنوز ادامه دارد و معلوم نیست مردم تا کجا پیش خواهند رفت. فرماندار ویسکانسین تهدید کرده است که از گارد ملی، همان ها که خون دانشجویان و آزادی خواهان بسیاری از دهه شصت روی دستشان مانده است، برای سرکوب استفاده خواهد کرد. اینها چند تصویر و تفسیر از این داستان است، قابل توجه ایرانیانی که گمان دارند حکومت آمریکا و رییس جمهور آن مظهر دمکراسی و عدالت اجتماعی هستند. و یا کسانی که فکر می کنند فقط احمدی نژاد می تواند بر علیه تنظیم خانواده حرف بزند و خبر ندارند دولت آمریکا بودجه ی تنظیم خانواده را اصلا قطع کرده است چون با دین مسیحیت تطابق ندارد.






More at The Real News

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

انقلاب

جنبش های اخیر شمال آفریقا و دستاورد بسیار بسیار ناچیزی که نصیب مردم مصر شد مرا یاد شعار انقلاب ایران می اندازد که " ما می گیم شا نمی خوایم، نخست وزیر عوض میشه، ما می گیم خر نمی خوایم، پالون خر عوض میشه". مردم ایران در بهمن پنجاه و هفت کاری کردند کارستان که هنوز پس از سی و اندی سال تکرارش ممکن نیست، یک انقلاب واقعی با همه ی ویژگی های آن که به انقلاب اکتبر و انقلاب فرانسه پهلو می زند. شاید فقط همین مردم بتوانند کار خود را تکرار کنند. باید کلاه را از سر برداریم به احترام نسل پیش از ما که بنیاد سلطنت را به همراه ریشه های امپریالیزم از جا در آورد، و نسل خودمان که هشت سال با تجاوز عراق جنگید، و نسل آینده که می خواهد همه چیز را به شیوه ی خود نو کند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

علم و ثروت

داستان آن پادشاه را به یاد دارید که سپاهش بی جیره بود و دهقانی حاضر شد خرج لشگر را بدهد اگر فرزندش بتواند دانش بیاموزد ولی پادشاه نپذیرفت. این را هم می دانستیم که فرزند پادشاه هم اهل دانش اندوزی نیست و دست آخر کارها به دست وزیر بزرگزاده ای خواهد گشت. حتی فرزند آن آشپزباشی قاجار هم که پشت در کلاس می نشست و به درون راه پیدا کرد، اگر پدرش آشپز دربار نبود به جایی نمی رسید. بعد البته دارالفنون که آمد گمان کردیم که داستان عوض شده است و اگر پدری نخواهد فرزندش را از ده سالگی بفرستد سر کار، فرزندان کارگران هم به دانشگاه راه خواهند یافت. و باز اینها از برکت تحصیل رایگان بود و سدی به نام کنکور که با هیچ کلیدی به جز درس خواندن باز نمی شد. در تمام این دوران تاجرزاده ها فقط پول داشتند و شاهزاده ها فقط قدرت. اما جامعه ی مدرک پرست صاحبان زر و زور را تحریک می کرد تا به هر ترفند عناوین دانشگاهی را نیز صاحب شوند، البته در صورت امکان بدون نیاز به دانش اندوزی. بنابراین جای شگفتی نداشت که یکباره همه ی بورس های تحصیلی نصیب آقازاده ها شد و درها و پنجره های گوناگونی در سد کنکور نصب کردند تا رفت و آمد برای کلید داران آسان شود. این موقع ها ما هنوز داشتیم توی شریف توی سر و کله ی خود می زدیم تا دانش بیاندوزیم، و حواس مان به این بود که کوپن نهار را به موقع بخریم تا پول بلیط اتوبوس خرج غذا نشود. به خود که آمدیم دیدیم آقازاده ها از سفر فرنگ باز گشته اند و چون کسی استخدام شان نمی کند برای خودشان دانشگاه تربیت مدرس بازکرده اند تا حلقه ی انحصار را کامل کنند. پدر در بازار می چاپید و پسر در دانشگاه. تجارت سنتی فرش و جواهر راه داد به واردات تجهیزات مدرن آزمایشگاهی و پژوهشی که با پول مردم خریده می شد و کارمزدش به صاحب منصبان متنفذ تحصیل کرده می رسید. از سوی دیگر فشار اجتماعی و اقتصادی چنان بالا گرفت که پرداخت شهریه ی کودکستان هم برای کارگرزاده ها غیر ممکن شد، چه رسد به دبستان و راهنمایی و دبیرستان. تاجرزاده ها که عین خیال شان نبود و آقازاده ها هم که نیاز به این زمینه چینی های پیش دانشگاهی نداشتند، کلید دستشان بود. حالا این جماعت هم مدرک دارند، هم منصب، و هم پول. حتی کتاب و مقاله هم از این و آن می دزدند و چاپ می کنند. آنچه ندارند شعور و آگاهی و اخلاق است که البته جایی هم به حساب نمی آید. دهقان زاده ها برگشته اند سر جای خود و کارگرزاده ها باید از ده سالگی دنبال آشنا باشند تا کسی استخدام شان کند. و دریغ از اینکه ببینی دانش آموخته ای از همان شریف پایش به اینجا برسد و بچه ی نظام آباد باشد یا آب منگل، یا زندانی سیاسی بوده باشد، یا در جنگ با عراق از ایران دفاع کرده باشد. و این فقط داستان شریف و ایران نیست. آمریکایی ها که اصلا هیچوقت نام تحصیل رایگان را هم نشنیده اند. دولت به زحمت بیست درصد بودجه دانشگاه های دولتی را می دهد و بس. اروپایی ها هم به همین سو رو آورده اند. جهان سومی ها هم نابودی تحصیل رایگان را به عنوان بخشی از آزاد کردن بازار پذیرفته اند. نتیجه این که سالهاست از انبوه تحصیل کرده های هیچ کجای عالم یک روشنفکر هم در نمی آید که گرهی از کاری باز کند.

پ ن. این را تازه دیدم (پیوند). آمریکایی ها سخت شان است بگویند ریده اند با این نظام آموزشی شان. این است که این طور محترمانه می نویسند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

هندوراس - فرود

آنچه مردم هندوراس، همانند بسیاری مردم دیگر دنیا، به آن نیاز دارند، یک انقلاب خونین است، اما نه در هندوراس، که در آمریکا. انبوه سیاستمداران پلید، رسانه های فریبکار، بازرگانان خودفروخته، نظامیان وحشی، و پلیس های پست در آمریکا آن را به هسته ای برای تولید انبوه جنایت بدل کرده اند (برای نمونه نک گر ویدال). قدرت روزافزون این جنایت کاران راه را برای هرگونه مصالحه و بیرون شد از بحران بسته است (برای نمونه نک کریس هه جز). سازمان های بین المللی جز مترسکی بازیچه دست این قدرت نیستند و قادرند هر جنبشی را با فراخوانی جهانی سرکوب کنند (برای نمونه نک امپراتوری در آفریقا)، مگر جنبشی مردمی که فریفته ی بازی های روز زیر نام خشونت گریز و جز آن نشود. اگر چه نابودی اسراییل، قلاده دار دولت مردان آمریکا، می تواند راه حلی کوتاه مدت برای رهایی جهان از سلطه ی زور و پول و نیرنگ باشد، اما باید باور کرد که سگ کشی آخرین راه پیش روست. پرسش این است: آیا شهروندان آمریکایی از پس چنین کاری برمی آیند؟ بدون شک این کار از عهده ی مهاجران خارج است. بیشتر مهاجران فریفتگان رویای دروغین آمریکا هستند، یا واماندگانی که یک روز تحصن را نیز نمی توانند تاب بیاورند. گروهی هم از هم اکنون راه مهاجرت از آمریکا را در پیش گرفته اند (نک هافینگتن پست یا آمریکا امروز). می ماند طبقه ی فرودست جامعه ی آمریکایی که همه چیزش را در سی سال گذشته، از دوران زمامداری ریگان تا کنون، چه در دوره دمکرات ها و چه جمهوری خواه ها، از دست داده است: حقوق کار، تحصیل، بیمه اجتماعی، بازنشستگی، و حتی حق بیان. رییس جمهور کنونی بر آن است که با حمایت درباریان کنگره نشین اش آخرین دسترنج مردم آمریکا را که در حساب های پس انداز تامین اجتماعی شان ذخیره شده است به سود شرکت های چند ملیتی آمریکایی بالا بکشد. و همه در آمریکا باور دارند که این کار را خواهد کرد، به این دلیل ساده که وی و همپالگی هایش قدرت مطلق را قبضه کرده اند. این بزرگترین دزدی قرن شاید آمریکایی ها را کمی به خود آورد. نمی دانم، شاید هم ترجیح دهند در توهم ابدی به زندگی ادامه دهند. در این صورت راه گریزی برای هندوراس متصور نیست: جنگ داخلی، انقلاب ناموفق، کودتا، جنگ خارجی، کشتار، فقر، و دیگر هیچ.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

هندوراس - اوج

زندگی شاید از جاکندن همین سنگی باشد که سر راه مان نشسته است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

هندوراس - شکسته

زیاد هستند.
یکی مثلا جوانی که از آمریکا زده بیرون تا گوشه ای بیابد فارغ از سیاست و پر از کار برای مردم. بند نافش همین حقوق سپاه صلح است که از دولت آمریکا برایش می رسد و می خواهد آن را یک جوری ببرد. از دست کوکاکولا که راهش را به هندوراس پیدا کرده و بهایش از آب آشامیدنی هم ارزان تر شده است، می خواهد به جنگل های آمازون و بومیان اش پناه ببرد.
یکی مثلا بازنشسته ای که خوش دارد روزگار بازمانده را بیشتر آنجا باشد تا در خانه اش در آمریکا. خانه اش را کرده پاتوق آدم های شکسته ای که از اروپا و آمریکا می رسند و روزهای اش را زمانی برای پیدا کردن راه حل برای مشکلات شهر، تصفیه خانه ی نیمه تمام آب، پل خورده شده ی روی رودخانه، و منبع آب سوراخ.
یکی مثلا آن که یک کاره از دانمارک آمده است تا زبان بیاموزاند، یا آن که افتاده است پی حقوق زنان.
یکی مثلا همه ی آنها که برای گریز از شاخ به شاخ شدن با هنجارهای جامعه شان راه کج کرده اند به این سو تا چیزی را یک قدم هم که شده پیش ببرند، کاری که در جامعه ی خودشان لابد ناممکن می آید یا غیر لازم. روستاهای دور افتاده و مردم قدرشناس شان جایی برای بازیابی آرزوهای مدفون شده در آوار نظامی گری و پول پرستی جامعه ی غربی هستند. آنچنان دورافتاده که دیگر کسی رغبت نمی کند برای غارت ات یا زنجیر اندیشه ات به آنجا بیاید. آنچنان قدرشناس که آمریکایی بودن ات را بر تو ببخشند.

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

هندوراس - کرشمه

در جایی دور از مرکز هر جا، قهوه می کارند و موز و گاهی هم پرتقال که نارنخا می نامندش. واضح و مبرهن است که نه زمین از آن خودشان است و نه دستمزدشان به جایی می رسد. زمین داران ثروتمند کودتاگرانی هستند که کمر به نابودی شان بسته اند. تنها چیزی که برای این مردم مانده است خوشی های کوچک زندگی ست: کافه ای برای نان ذرت و لوبیا و پنیر، گیتاری برای نواختن جلوی در خانه، ننویی برای خواب در میانه ی سرای، و عکس چه گوارا در همه جا.
از هر دیوار و ستونی میلگردها بیرون زده اند برای روزی که طبقه ی دوم بتواند ساخته شود. و در میانه ی همه ی اینها هنرمندی ست که روی دیوار رستوران ها و ابزارفروشی ها طرح های دیواری می کشد، یا دست کم تا پیش از کودتا می کشید، و تعمیرکار خودرویی که حیاط خانه اش به باغهای استوایی پهلو می زند.

بی سبب نیست پلیس های اینجا از شرم نقاب بر چهره می زنند تا شناخته نشوند.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

هندوراس - درآمد

از هواپیما که می آیی داخل سالن حضور پلیس را احساس می کنی. پرسش های معمول به سبک آمریکایی، از کجا می آیی، برای چه می آیی، کجا می روی و این حرف ها. بهترین پاسخ گردشگری ست تا دست از سرت بردارند. ولی نگاه پلیس ها رهایت نمی کند. پایین که می آیی ارزخرها می آیند سراغت با دسته های اسکناس. و اینها می گذرد تا از فرودگاه بزنی بیرون. حالا وسط پایتختی، جایی مثل زورآباد کرج، فقط بزرگتر. تابلوهای تبلیغاتی اغذیه فروشی های آمریکایی، مک دانلد و مزخرفاتی جز آن، و خودروهای پلیس، گاهی وانت باری با چندین پلیس مسلح در آن، چشمگیرترین مناظر بیرون اند. چشمت که به نور عادت کند، کم کم شعارهای روی دیوار را می بینی که هنوز رویش رنگ نپاشیده اند، و اتوبوس های شخصی مسافربر که اتوبوس دست دوم های مدارس آمریکایی هستند، و باز هم پلیس، سه مسلح بر در هر بانک.
فکر می کنم شاید خیابان های تهران هم بعد از کودتای سی و دو همین حال و هوا را داشته اند، چنان که م. امید سرود: آب ها از آسیا افتاده است، دارها برچیده خون ها شسته اند. از پایتخت می زنیم بیرون به سوی دهی از توابع شهری دور از مرکز در استانی پرت.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

هندوراس - پیش در آمد

اگر در آمریکا زندگی کنی و بینی ات هنوز خوب کار کند، بوی خون را روی دست هایت احساس می کنی، خون میلیون ها انسانی که با مالیات بر در آمد تو بر زمین افتاده اند و می افتند. یک راه برای شستن این خون مایه گذاشتن برای کمک به همان مردم است. اینگونه بود که فکر کردم می شود تعطیلات را خرج سفری به روستایی دورافتاده در هندوراس کرد تا شاید آب بندی بر رودی ساخت، و شد.
هندوراس مانند تمام کشورهای آمریکای لاتین سرزمین بومیان بوده است. متجاوزان اسپانیایی با صلیب مایاها را به خون کشیدند و قریب سیصد سال بر آن فرمانروایی کردند. سفیدپوستان مسیحی تا امروز غرامتی برای این جنایت نپرداخته اند. استقلال هندوراس در 1821 چندان نپایید و آمریکایی ها بی شرمانه حکومت آن را در 1911 برانداختند. رییس جمهور وقت آمریکا، تفت، حتی سعی نکرد اهداف استعماری خود را از این براندازی پنهان کند. هندوراس پس از هاوایی، کوبا، پرتریکو، فیلیپین، و نیکاراگوا در مسیر تجاوز شرکت های میوه آمریکایی قرار داشت. جرم بزرگ حکومت هندوراس این بود که با بانک های اروپایی کار می کرد و حاضر نشد وام سی میلیون دلاری بانک آمریکایی جی پی مورگان، که تا امروز مردم را می چاپد، بپذیرد. مردم نیواورلئان هنوز تاجر موز یهودی تباری را که جنایات هندوراس را طراحی کرد به خاطر اهدای پولی ناچیز به دانشگاهی و بیمارستانی از محل در آمد سرسام آور موزش در هندوراس ستایش می کنند! وی گفته بود هندوراس کشوری ست که ارزش قاطر در آن بیشتر از ارزش نماینده مجلس است و با سرمایه ی فراوانش از هر دوی آنها بسیار خرید و در مقابل راه آهنی برای هندوراس ساخت که مزارع موز شخصی اش را به بندر وصل می کرد. آمریکایی ها نیز هیچوقت برای این جنایات غرامتی نپرداختند. هندوراس آخرین قربانی براندازی نبود. گواتمالا، ایران، ویتنام، گرانادا، شیلی، پاناما، هاییتی، عراق، افعانستان و بسیاری دیگر همین سرنوشت را داشتند. آخرین دخالت نظامی آمریکا در هندوراس کودتای 2009 بود که برنده ی جایزه ی صلح نوبل، اوباما، آن را اجرا کرد. پس از یک قرن استعمار، اشراف و نظامیان و دوستان آمریکایی شان بر گرده ی مردم سوارند و حاضر نیستند هیچ مسئولیتی در برابر نیازهای طبیعی مردم مانند آب آشامیدنی و یا حقوق آنان مانند آزادی بر عهده گیرند. پایتخت در حد شهرستانی درجه سه یا چهار در ایران است، با یک خودروی نظامی در هر گوشه ی آن و کرکس ها پرنده های آشنای آسمان شهرهای کوچک ترند.

برای دانستن بیشتر از هندوراس، نک. Kinzer, Stephen. Overthrow. Times Books, New York: 2006