۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

گرگ بیابان

هسه – هرمان. گرگ بیابان. ۲۰۰۲. صص ۶۶-۷۳. برگردان آژند اندازه گر.
...
این درست که هر بار زندگی من بدینگونه درهم شکست، در پایان چیزی به دست آوردم: قدری فزونی در اختیار، و در رشد و عمق روان. اما تنهایی نیز با آن فزون گرفت، و جدایی و بیگانگی. از دید یک خرده سرمایه دار، زندگی من هبوط پیوسته ای از یک خردشدن به دیگری بود، که مرا در هر گام از همه ی آنچه معمول، قابل پیش بینی و سالم بود دور می داشت. گذر سال ها مرا از پیشه ام، خانواده ام و خانه ام تهی کرده بودند. من بیرون از تمام حوزه های اجتماعی، تنها، معشوق هیچکس، بدگمان بسیارکس، در درگیری بی وقفه و تلخی با دید و سیرت عامه ایستاده بودم؛ و اگرچه در فضای خرده سرمایه داری می زیستم، در بیگانگی مطلق به همان جهانی بودم که در آن می اندیشیدم و حس می کردم. مذهب، کشور، خانواده، دولت، همه ارزشهای خود را از دست دادند و برای من دیگر معنایی نداشتند. شکوه دانش ها، جوامع، و هنرها مرا بیزار می کردند. دیدگاه ها و سلیقه هایم و همه ی آنچه می اندیشیدم، و روزگاری آراستگی فردی فرهیخته و چشم بدو دوخته بودند، از سر فروگزاری به ارزنی بدل شدند و در چشم ها خوار گشتند. اگر که من دست آوردی نادیدنی و خرد در سراسر این استحاله ی دردناک داشتم، بهای آن را به جان پرداختم؛ و در هر گردش، زندگیم ناگوارتر، دشوارتر، تنهاتر و خطرناک تر بود. در حقیقت، من دلیل چندانی برای آرزوی تداوم راهی که به هوایی بس رقیق تر می انجامید، چون دود در ترانه ی خرمن نیچه، نداشتم.
آه، آری، من همه ی این دگرگونی ها و استحاله ها را که سرنوشت برای فرزندان دشوارش، مشتریان حساسش، نگاه می دارد، تجربه کرده بودم. من فقط آنها را زیادی خوب می شناختم. من آنها را به همان خوبی می شناختم که یک ورزشکار شیفته، اما ناموفق، که صحنه را با یک نگاه می شناسد؛ یک قمارباز قدیمی بورس که هر مرحله ی سفته بازی، هر فوت، هر بازار راکد، هر شکست، و هر ورشکستگی را می داند. آیا من به راستی باید همه ی اینها را زندگی می کردم؟ همه ی این شکنجه، همه ی این نیاز مبرم، همه این اشارات به پستی و بی ارزشی خودم، ترس خوف انگیز مباد از پای درآمدن، و ترس از مرگ. آیا بهتر و ساده تر آن نبود که از تکرار آن همه رنج پیشگیری کرد و صحنه را ترک گفت؟ حتما" ساده تر و بهتر می بود. حقیقت همه ی آن گفته ها در کتاب کوچک گرگ بیابان درباره ی "خودکشی"، هر چه که بود باشد؛ هیچکس نمی تواند مرا از رضایت استمداد از گاز زغال یا تیغ یا تپانچه منع کند، و برایم تکرار فرآیندی را به جای گزارد که سکرات تلخش را اغلب به قدر کفایت نوشیده بودم؛ به یقین، و تا پس مانده هایش. نه؛ با تمام هشیاری؛ هیچ قدرتی در جهان نیست که مرا برای رفتن به درون وحشت مرگ آور رویارویی دیگری با خودم، رویارویی با بازسامانی دیگر، یک تولد جدید، وا دارد؛ هنگامی که صلحی یا آرامشی در پایان راه نیست – جز تخریب ابدی خویش برای تجدید خویش. بگزار خودکشی هرقدر که می خواهی احمقانه، بزدلانه، و نخ نما باشد، آن را فراری ننگین و رسوا بنام؛ باز، هر فراری، حتی ننگین ترین شان، تنها چیزی است که می توان از این چرخ عصاری عذاب آرزو کرد. هیچ صحنه ای برای قلبی اصیل و حماسی باقی نمانده است. هیچ نمانده است جز انتخاب ساده ای میان سوزشی خرد و زودگذر، و یک رنج غیرقابل اندیشیدن، حریصانه و پایان ناپذیر. من در زندگی دشوارم، زندگی جنون زده ام، دن کیشوت را به کفایت بازی کرده بودم، شرف را بر راحتی مقدم داشته بودم، و حماسه را بر تعقل. دیگر بس بود!
....