۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

همینطوری

همینطوری، وقتی مشغول کار هستی، یا اصلا در حال رفتن سر کار، یا گاهی همین که پا از خانه بیرون می گذاری، یا حتی در خانه هستی، یا ... بگذار راحتت کنم، همینکه سر از خواب بی خواب بر می داری، حالا با یاد رویایی یا کابوسی از شب پیش، انگار پتکی بر سرت می کوبند، یا لرزه ای در دلت می اندازند، یا هر هوار دیگری که بر سرت آوار بتواند بشود تا بفهمی که ای وای، ای وای، ای داد، فرسنگ ها و فرسنگ ها، دهه ها و دهه ها، دهه های بی انتهایی ست که از جایی که باید باشی، بگو خانه، یا وطن، یا ایران، یا تهران، یا سر کوچه ها و خیابان هایی که بودند، و ازکسی که باید می بودی، کسی که بود، رهگذر همان کوچه و خیابان، دور شده ای، دور، دور، دورتر، دورتر از آنچه هرگز در آن روزها گمان داشتی.