۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

چون مصرع شعری زیبا

... با سرعت برمی گردد و سر میز می نشیند و فکر می کند که از حالا به بعد دیگر نباید شعر بنویسد و بهتر این است که بمیرد، گاهی مردن، خود شعری زیباست. و خنده اش می گیرد.
 
ساعدی، غلامحسین. آشفته حالان بیداربخت. تهران: به نگار، 1377. ص 298.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

می رفتیم

 
تابستان تمام بود، و من خوب می شدم. تب رفته بود و لرز نمی آمد؛ و بعد باز مدرسه مان باز شد، و ما می رفتیم. در روز اولی که می رفتیم در راه مدرسه دیدیم با کلنگ بازار و خانه های پهلو را دارند می کوبند. دیوارها همه رمبیده بود، و روی بام های به جامانده یک تکه کهنه ی قرمز به باد می جنبید. سقف فروکشیده و اندود بام های گلی گاهی در پشت شیشه ی درهای بسته ی اتاق ها بود. گاهی دری نمانده بود، و از دور آستانه ها جز یک ردیف حفره ی خالی نبود. در خانه ها گاهی در گوشه ای هنوز کسی زندگی می کرد. در کنج یک حیاط از مفرش و گلیم، و در کنج دیگری از بوریا پناه ساخته بودند. گاهی کنار حوض فرورفته ای زنی سرگرم شستن بود. نارنج ها میان تل خرابه هنوز از لای برگ های خاک آلود می درخشیدند. و هی کلنگ بود که بر سقف بام ها می خورد، و خشت و خاک بود که هی می ریخت. می رفتیم. بابا برایم گفت می خواهند آنجا یک فلکه ی بزرگ بسازند، و بعد یک خیابان هم از هر طرف بهش برسانند. پرسیدم فلکه یعنی چه؟ نمی دانست. گفتم برای چه؟ آن را هم نمی دانست. می رفتیم.
 
گلستان، ابراهیم. از روزگار رفته حکایت. بازتاب نگار، 1383. ص 21.

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

پیوندها و باغ ها

لحظه‌ای خاموش ماند، آنگاه
باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آبیاریها و از پیوندها کافی ست
خوب
تو چه می‌گویی؟

آه
چه بگویم؟ هیچ

سبز و رنگین جامه‌ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه‌های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
پرده‌ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می‌خرامید و سخن می‌گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت

من نهادم سر به نردهٔ آهن باغش
که مرا از او جدا می‌کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می‌گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه

او به چشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است، یا نفرین
گاه با شوق است، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند

من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می‌گفتم به او، باید چه می‌گفتم؟
گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می‌گفت خاموشی ست

چه بگویم؟ هیچ
جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو بوته‌های بار هنگ و پونه و خطمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن، گویی که در رویا
می بردشان آب،‌ شاید نیز
آبشان برده ست

به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور
یک جاودانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
یادگار خشکسالی‌های گرد آلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند 
 
مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

جایی دور

دور، دور، دور از آنچه نزدیک می نمود،
"حالا دیگر باید بمیرد ... مورچه ها حسابی دورش را گرفته اند."
دیر، دیر از آن هنگام که نامش حال بود،
"به مادرم گفتم دیگر تمام شد، گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد، باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."
دشوار، دشوار، دشواری زیستن، دشواری بودن، دشواری گفتن، "دشواری وظیفه"، "توان غمناک تحمل تنهایی"
"به آلمانی که حرف می زنی حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غمبادی، نه ... ای مرده شور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف می زند، همه ی هستی اش می آید بالا."
بیگانه، با زمان، با مکان، با اکنون،
"هر وقت می آیم لقمه ای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض می کنم، گریه راه نفسم را می بندد و دلم می خواهد با همان لقمه که فرو می دهم در هق هقم خفه شوم. نمی دانم چرا.... گفت: برای اینکه بوی شرافت می دهد.... گفتم چی؟ ... نان."
چیزی ... جایی ... جا مانده است و فقط یاد جا ماندنش با من است.
 
ابراهیمی، نادر. بار دیگر شهری که دوست می داشتم.
فرخ زاد، فروغ. در آستانه ی فصلی سرد.
شاملو، احمد. در آستانه.
معروفی، عباس. فریدون سه پسر داشت.
 

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

از نرفتن ها و لغزیدن ها

من خسته بودم.
من خسته بودم و زخمی و خاک، در شیب تند، لغزنده.
من میخواستم به قله برگردم. من میخواستم به قله برگردم، و روی خاکریز رها بودم. طوفان حتی یقین اینکه به قله رسیده باشم را از من گرفته بود، و شک جای یادبود میامد. میدیدم که خرده سنگ تاب تحمل بار مرا نمیآرد. با چشم هر چه گشتم دیدم که جای پایی نیست، گیر دستی نیست. دیدم که روی خاکریز نشستن فراز کوه بودن نیست. اما نمیشد رفت، تنها میشد لغزید. در  انتظار نشستم. نگاه میکردم. میدیدم که آسمان پیداست، آسمان آبی ست، خورشید باز نورانی است انگار هیچ اتقاق نیفتاده است، تنها من در سوی دیگر کوهم. میدیدم که کوه بزرگ است، دست های زخمی من خالی ست، و حال دیگر اکنون نیست، حال لحظه های گذشته ست و بهت چشم انداز.

گلستان، ابراهیم. بعد از صعود (مرداد 1346)، در "جوی و دیوار و تشنه". چاپ پنجم، روزن، 1372. صص 231-230.
شیوه ی نگارش از نویسنده، تاکید از آژند.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

بیست سوالی

پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، یک تغییر. چیزی را قرار است تکان بدهند یا عوض کنند. همیشه همینطور است. تغییر در پشت دری است که تو این سویش ایستاده ای. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. می شود به نرده های ایوان کوچک جلوی در تکیه داد. محکم اند. نمی شود افتاد. یک طبقه بیشتر نیست. نه، بعید است با سر بروی توی استخر، بدنه ی استخر آن طرف تر است. آبی در آن نیست. هیچوقت نبوده است. می شود سر خورد کف استخر، تا آن ته، و باز برگشت. ذهنم از فکر سر خوردن کف استخر بی آب خاکی می شود. می تکانمش. برمی گردم بالا، بالای پله ها. دری نرده ای است که زمانی راه را بر خون درون انگشتم بست. در برای بستن است. خون دیگر قرمز نیست، بنفش می شود. می گویند کبود. مثل پشت ناخن لای در مانده، یا کشیده شده در زندان. سیاهچال درست همان زیر است. اتاقی کوچک و تاریک به اندازه ی یک نفر که بایستد، برازنده ی نام سیاهچال. جابه جا کردن چیزها در سیاهچال سودی ندارد. همیشه همانطور به نظر می رسد. فقط اگر پشت در ایستاده باشی فرقش را احساس می کنی. انگار جا به جایی در درون تو روی می دهد. چیزی را برمی دارند، چیزی را می گذارند، چیزی را تکان می دهند. بعد می گویند که بیایی تو. می روی؟ اگر نمی خواستی باید همان اول می رفتی. حالا که مانده ای دیگر راهی نیست جز رفتن، زیر نگاه های کنجکاو. نگاه خندان آنها که به شیطنت چیزی را برداشته، نگاه پکر آنها که می خواستند چیزی را بگذارند جایی و دیگران نگذاشتند، نگاه غمگین آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از تو که بیرون مانده بودی، و شاید هم نگاهی نگران. می روی میان همه ی نگاه ها و نگاه می کنی. دری بسته شده است، دری باز شده است، در آتشدان بخاری نفتی اتاق مانند دهان مرده باز مانده است. نه آتش در درون دارد و نه گرمایی در بیرون. گویی سالها گذشته است از آن زمان که اتاقی را به آتش کشید و قرنها از آن روز که گونه هایمان را سرخ کرد. دری بازمانده است و دیگر هیچ. دهانی باز از پیکری سوخته که به سیاهی می زند. می خواهم بروم بیرون. نمی شود. حرفی نیست. سکوت می کنم. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. جایی برای تکیه دادن نیست. باید نشست. می نشینم. می گویند نگاهم غمگین است، مانند آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از من که بیرون مانده بودم. حالا باز فکر می کنم پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، و دهانم مانند مرده باز است. همیشه همینطور است. صدایی نیست، سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است.