۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

من، نان ماشینی، و جوجه ماشینی

سر تا پای مغازه شش قدم نمی شد. مغازه ای که نبود، یک دکه ی کوچک بود که قفسه های نان ماشینی یک طرفش را گرفته بود و صاحب مغازه باید به زور از دالان باریک کنارشان می گذشت تا نان ها را بیاورد. نمی دانم نان ها را کجا می پخت، ولی گاهی که قفسه ها خالی بود می رفت ته مغازه و با دست پر برمی گشت. ما خیلی اهل نان ماشینی نبودیم. خرید ها یا نان سفید بود برای ساندویچ نهار مدرسه یا کیک یزدی، نه از آن کیک های کوچک که این روزها معمول شده، کیک های بزرگ با یک قپه ی برآمده ی شیرمال در وسط. این می شد خوراکی ساعت ده روزهای تابستان، با یک لیوان شیر سرد.
رفتن تا سر میدان برای خرید کیک نصف عیش بود. وگرنه گاهی هم به جای خوراک ساعت ده می شد رفت از نانوایی توی خیابان نان شیرمال گرفت برای عصرانه. ولی خوب نانوایی فقط پنجاه قدم آن طرف تر بود و تازه به خاطرش لازم نبود از خیابان هم رد بشوم که نشانه ی جسارت و خطر کردن باشد. حالا بگذریم که نانوا هم از قضا از محله ی قدیم با ما آشنا بود و تقریبا همزمان با ما از سر تصادف به محله ی جدید آمده بود و خلاصه آن حس کشف ناشناخته ها و برخورد با غریبه ها در آن رفاقت گم می شد.
پشت نانوایی ماشینی یک گاراژ بود که شده بود مرغداری. محل تبادل جوجه ماشینی های ما با بوقلمون پرکنده برای نهار. هیچوقت هم به فکرمان خطور نمی کرد که نه جوجه ماشینی ها عمر درازی خواهند کرد و نه بوقلمون ها از زیر بوته در آمده اند و شاید کسی باشد که بوقلمون هایش را با مرغ پرکنده عوض کند. همین که جوجه های مان را سر سفره نمی دیدیم کافی بود.
به نظر نمی آمد خبر دیگری آن طرف گاراژ باشد، اگر هم خونی در کار بود ما نمی دیدیم. در گاراژ همیشه بسته بود. طرف دیگر نانوایی ماشینی هم بانک بود، بانک صادرات ایران. اولین اوراق سرمایه داری ما آنجا صادر شد. یک دفترچه پس انداز به نام ما ولی به اختیار قیم که نمی توانست در روزگار مردسالار از خود حساب بانکی داشته باشد. ما هم البته ناراضی نبودیم، به هر حال اصل پول هم مال ما نبود، می آمد و می رفت. دلخوش بودیم که به هر حال سر هجده سالگی سرمایه ای داریم. اما رویای سرمایه داری زودتر از سرحد کفالت از سرمان به در شد. پیاده روی جلوی نانوایی ماشینی پهن بود. در گاراژ هم که همیشه بسته بود. از در کوچکی که توی لنگه در گاراژ باز می شد رفت و آمد می کردند. نانوایی ماشینی هم دیگر دیر به دیر باز می کرد و به نظر می رسید که دخل و خرج اش جور نیست. اینها همه به دست به دست هم داد و جایی باز شد برای یک میز کتابفروشی با آخرین شماره های روزنامه مجاهد و اعلامیه های از تنور در آمده مجاهدین خلق.
درست موقعی که دیگر رفتن تا سر میدان و گذشتن از دو تا خیابان، آنهم سوار بر دوچرخه دسته بلند، حس مردانگی و جسارت را برنمی آورد، سر و کله ی این میز پیدا شده بود. پول تو جیبی های سرگردان هفتگی هدف خود را پیدا کرده بودند. لذت خریدن یک روزنامه به اختیار خود و برای خود حد و حصر نداشت. بعد تازه می شد مازاد پول را برای خریدن کتاب گذاشت. همه ی اینها یک طرف، بودن در کنار میز و گوش کردن به بحث های دور و بر میز یک طرف. بعد آشنایی ها آمد و مشارکت در حرف و سخن های روز. اینکه بدانی کفاش محله و مرغ فروش سر میدان که حاضر است مرغ را زیر قیمت بازار روز به مردم بدهد، همان را می خوانند که تو می خوانی، حسی غیر قابل بیان بود. بعد یک میز دیگر آمد، با هجونامه هایی علیه مجاهدین، درست جلوی سینما. این سینما از بخت بد همیشه بی کلاس بود، مگر در یک دوره ی کوتاه که فیلم کلاغ بیضایی را گذاشت. یک خط در میان یا تعطیل بود یا فیلم های بنجل می آورد و یا تبدیل می شد به سالن های نمایش دولتی. خلاصه این میز هجو خیلی به سینما می آمد و من که هم از سینما بدم می آمد و هم از قنادی زیردست اش که شیرینی های مشکوک اش در خانواده منع شده بود، از این تناظر لذت می بردم.
همزمان، درست در سوی مخالف راهی که از خانه به میدان می رفت، رویداد خوشایند دیگری پیش آمد. دو تا پسر و دختر جوان شدند گرداننده ی یک مغازه ی لوازم کادویی، درست توی خیابان با حالی که جوان های اش به معرفت مشهور بودند. نام مغازه را که به دامون سرخ عوض کردند، من کنجکاو شدم و سر و گوشی آ ب دادم تا رابطه ی اجناس کادویی را با نام فرزند خسرو گلسرخی پیدا کنم. اینطور شد که من پاتوق دوم خودم را پیدا کردم، جایی برای بحث های بی پایان و شنیدن و خریدن نوارهای سرود و سخنرانی و پوستر و کسب اخبار دست اول. به خصوص که از رفتن به خیلی از میتینگ ها منع بودم. اتاق من هم از برکت این خریدهای تازه رونقی گرفته بود.
در این میان اتفاق دیگری افتاد که نمی شد به سادگی از سرش گذشت. نانوایی ماشینی را مجاهدین انقلاب اسلامی اشغال کردند. عمل برخورنده ای بود. یک جورهایی صاحب نانوایی ماشینی را مقصر می دانستم، مگر چه چیزی از کفاشی کم داشت که تو همان زیرپله ی کفاشی اش هم همیشه یک نسخه ی روزنامه مجاهد را می گذاشت مردم بخوانند. اما ماجرا به اینجا ختم نشد. جماعت هجو جلوی سینما یک روز ریختند و میز مجاهدین خلق را به هم ریختند، چماق به دست، و درست جلوی چشم برادران پناهنده در نانوایی ماشینی. اینطور بود که اوضاع کم کم عوض شد. بساط روزنامه ی مجاهد جمع شد و برادران انقلاب اسلامی جای آنها را گرفتند. هوچیان جلوی سینما هم دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند. کارشان تمام شده بود. حالا دیگر من مجبور بودم روزنامه را مشترک بشوم و منتظر بمانم تا یکی هر هفته آن را در زیر کت اش مخفی کند و یواشکی توی درگاه خانه یا گوشه ی حیاط مدرسه به من برساند، اغلب هم رایگان. اوضاع دامون سرخ هم به هم ریخت، تا اینکه یک روز دیگر هیچکدام از جوان ها را ندیدم. صاحب جدید مغازه به سرعت نام سر در مغازه را با همان حروفی که داشت عوض کرد و گذاشت آرش. نقطه ی اضافی را نمی دانم از کجا آورد، ولی بی قوارگی شینی که از سین سرخ گرفته بود و چسبانده بود سر نون دامون توی ذوق می زد، به ویژه که دامون سرخ را با نستعلیق نوشته بودند و با رعایت ترکیب بندی. کفاش زیر پله مغازه را بست. روزنامه فروش مدرسه از مدرسه اخراج شد. تازه آن موقع بود که فهمیدم از خانه ی محقر زیرپله مانندی که توی کوچه ی پشت سفارت آمریکا داشتند کوچ کرده اند و رفته اند جایی در شهر ری. روزنامه فروش هم محل یک روز خرداد بدون روزنامه آمد دم در و خبر داد که فردا میدان مصدق، که شده بود ولی عصر، درست مثل آنها که روز شانزده شهریور وعده می دادند فردا میدان ژاله.
...
کتاب ها را چال کردیم. همه شان بعد از یکی دو بار نبش قبر دور ریخته شدند. سال ها بعد کفاشی برگشت سر جای اش. بیشتر وسایل کفاشی می فروخت و از کیفیت کفش های فرنگی تعریف می کرد. زیر بار واکس زدن کفش نمی رفت و به جای اش مشتریان رو قانع می کرد که از همین واکس های مایع بگیرند و خودشان بزنند. نانوایی ماشینی را بانک تصاحب کرد. گاراژ پشتی هم شد پارکینگ بانک. قنادی و سینما هنوز سر جای شان هستند، با فیلم ها و شیرینی های بنجل. مغازه لوازم کادویی هم افتاده توی خط استریوی ماشین با اسم و رسم تازه. مجاهدین انقلاب اسلامی هنوز فعالیت دارند و اصلاحات می طلبند. بر و بچه های جلوی سینما را خبر ندارم، شاید تو بازار هستند، شاید هم فیلم می سازند، شاید هم هنوز هجونامه چاپ می کنند. نانوای هم محلی ما که شیرمال می پخت بازنشست شد، اما خبر ندارم هنوز زنده است یا نه.
یادگار از همه ی این خاطرات چند تا نوار سرود و سخنرانی مانده که در سفر اخیر از ایران با خودم آوردم. شاید برای اینکه نشان بدهم هنوز بی کله ام و می توانم از خیابان رد بشوم. شاید هم برای اینکه نرفتن ام به میدان ولی عصر را جبران کنم. تنها دلتنگی باقی مانده شاید این باشد که مطمئن هستم جوجه های ما هیچوقت بزرگ نشدند.

تصاویر: تهران بیست و چهار

۱ نظر:

مکتوب (نرگس) گفت...

به نسل شما حسادت می کنم، چه نسل پرخاطره ای...