۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

آشنایی

هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است.
مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان.
هر سلام سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.
نادر ابراهیمی
برنامه ی روزانه می تواند سر در کتاب باشد، یا قدم در کتابفروشی، یا فریاد در گلو، یا ... می شود اینجا پیاده شد؟

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

پاسخ

وقت هایی هست که می نشینم روبروی انبوه کتاب ها و از خودم می پرسم می ارزید؟ باید راهی باشد تا پاسخ درختان بریده شده را از میان کاغذها شنید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آرمان

گاهی فکر می کنیم همه معطل یک رویداد تاریخی اند تا تکلیف شان روشن شود. مثلا ترور لاجوردی موضع خاتمی در مقابل کشتارهای دهه شصت را با تسلیتی که فرستاد می توانست روشن کند. یا حمله عراق به ایران با حمایت عرب ها و اروپایی ها و آمریکایی ها تکلیف ما را با گروه بزرگی از کشورها می توانست روشن کند. یا همین افشاگری های ویکی لیکس تکلیف مردم دنیا را با حکومت های خائن شان می تواند روشن می کند. یا موضع گیری های اوباما به سود شرکت های چند ملیتی و صاحبان میلیونر آنها تکلیف مردم آمریکا را با نظام سیاسی کشورشان می تواند روشن می کند. اما ...
اما مشکل بزرگ این است که نژاد بشر اصولا از تبیین مسایل و درک حقایق عاجز است. آدم ها قادرند خود را در پس پرده ای خودساخته به نام امید پنهان کنند و با انواع مخدر مانند مذهب و الکل و دارو خود را خوشحال و سرپا نگهدارند. به همین دلیل خاتمی هنوز اصلاح طلب به شمار می رود، ما هنوز روی دوستی عرب ها و اروپایی ها و حتی خود آمریکای جهانخوار حساب می کنیم، فکر می کنیم آنارشیزم روش معقولی نیست و زندگی بدون حکومت و پلیس امکان پذیر نیست، دمکرات ها با جمهوری خواه ها فرق دارند، و آمریکا کشوری دمکراتیک است که اجازه می دهد رییس جمهور مردمی انتخاب شود. اینها همه را قدسی قاضی نور در کتابی به نام "چه کسی به چشم پسرک عینک زد؟" آورده است، که سال ها پیش وقتی شاید زیر ده سال داشتم خواندم. و اینکه ...
و اینکه راه حل های قهر آمیز و خشونت بار ممکن است ما را در این دوران به جایی نرسانند، فقط به این دلیل که زورمان به دژخیمان نمی رسد و مدت هاست که ما جهان را به آدمکشان واگذاشته ایم. اما واقعیت این است که راه حل های غیر خشونت آمیز نیز هیچوقت کار نکرده اند و امروز نیز کاری نخواهند کرد. عینک های مان را اگر برداریم، می بینیم که هستی ملت های بزرگی در هند و آفریقا و خاورمیانه و آسیای شرقی و اروپا و آمریکا به باد رفته است و ما نه اولین شان هستیم و نه آخرین شان خواهیم بود. افسانه های اغراق آمیز و پرسانسور گاندی و کینگ فقط سرپوشی برای تداوم سلطه بر مظلومان اند. حالا ...
حالا می شود همینطور با حکومت ایران و آمریکا و عرب ها و اروپایی ها درهای گفتگو را باز و بسته کرد تا منابع نفت و گازمان و نام خلیج فارس و رود اروند و آب هیرمند و استان کردستان و جزایر تنب و ابوموسی و آب های خزر و ملیت ابن سینا و مولانا و همه چیز دیگرمان از دست برود پیش از آنکه نسل ایرانی و فرهنگ ایرانی با هم منقرض شوند، یا دست به سلاح و سنگ و هر چیز دست یافتنی ببریم و یک بار دیگر پیش از انقراض به خاطر آرمانی بجنگیم. بگذار ما را هرج و مرج گرا، یا آنارشیست، یا تروریست بخوانند. گاه نیز آنچه به زندگی اهمیت می دهد چگونه مردن است.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

خاک

دیشب خواب دیده ام که بازگشته ای. نه به سان گلی یا پرنده ای، راست چون خودت، همچون اندیشه ای که بیست وپنج سال زیر خاک خفته باشد، با مشتی خاک و پاره ای استخوان در دست. و هزار و یک خاطره آوار شد در سرم، که پرسیدی از من چه مانده است. هیچ، جز مشتی خاک و پاره ای استخوان.
دیر شده است، می دانم. هنوز در کوچه پس کوچه های روزمره گی می روم. خواهی گفت که کارش یک بلیت اتوبوس است برای رفتن و مردن- چنان که تو رفتی. چگونه بگویم که از پس این بیست و پنج سال مرگ بیشتر می طلبد، وگرنه چرا باید پاره های روحم را در هاونی با خود این سو و آن سو ببرم.
خواهی گفت که بیا. خواهم گفت باشد. کمی آن طرف تر بنشین، جا باز کن برای مشتی دیگر خاک.
آقا، لطفا مرا سر پل پیاده کنید.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

راه

باید لباس گرم بر می داشتم، زمستانی بلند در راه است، تمام راه برف خواهد بارید، و من هرگز بهار را نخواهم دید.


چشم اندازی در مه، تئو آنجلوپولس
موسیقی: لنی کاراییندرو

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

روانشناسی قطار

قطارها سه چراغ بر پیشانی دارند. سومی شاید برای آن است که به آدمهای روی ریل بگویند که سفری طولانی در پیش است. گاهی در راه که می آیم، قطاری می آید یا قطاری می رود. امروز قطاری همسفر شد. ضرباهنگ صدایش با ضربان تمام نبض هایم یکی شد، انگار که خواهد ماند. خیالی بیش نبود. قطار، درست مثل زندگی، پشت سر جا ماند. خاطره اش سه خط هم نشد.

روانشناخت: من نه هیچوقت کنار راه آهن زندگی کرده ام و نه چندان با قطار به سفر رفته ام، به جز چندماهی که خط تهران-اهواز را در ماموریت سربازی می رفتم و می آمدم. تک خاطره ام از قطار صحنه های فیلم سرایدار از خسرو هریتاش است، پسربچه ای که روی ریل به سوی قطار می دود. همین.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

وقت هایی هست

وقت هایی هست که نه حرفی به کار می آید و نه فریادی. شعری یادت می آید که همه را گفته است. همین بس است.

خواب در بیداری، فرهاد مهرداد

اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
می آیم،
می روم،
آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیز
سفید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام، خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج، چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام، خواب دیده ام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

پیکر فرهاد


شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازه ی یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی می رویم که نه مبداء آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم.

زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد. زندگی آغاز ماجراست.

پرده ی بزرگی آن روبرو آویخته شده بود که آب زلالی در آن آرام می گذشت، صخره ای را دور می زد و به راه خود می رفت. پیکر فرهاد بر صخره مانده بود و صدای کرکس ها از دور می آمد.

معروفی، عباس. پیکر فرهاد. انتشارات نیما: آلمان، 1998.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

یادمان مرضیه

دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم...

یاد بانو مرضیه برای هنرش گرامی است و برای وجود خودش گرامی تر. شجاعت مرضیه برای شرکت در کنسرت سازمان مجاهدین خلق، با همه ی حاشیه هایش، ستودنی بود.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

عشق

"هیچوقت عاشق بوده ای؟ وحشتناک است، نه؟ تو را آسیب پذیر می کند. سینه ات را باز می کند و قلبت را می گشاید و به این معنی است که کسی می تواند به درونت آید و تو را به هم ریزد. تو همه ی دفاع ها را ساخته ای، یک دست کامل زره برگرفته ای، تا هیچ چیز نتواند آسیبت بزند، بعد یک آدم ندانم کار، که هیچ تفاوتی با ندانم کارهای دیگر ندارد، آویزان می شود میان زندگی احمقانه ی تو... بخشی از خودت را میدهی به آنها. آنها نخواسته بودندش. روزی کار ابلهانه ای کرده بودند، مثلا بوسیده بودندت یا به تو لبخند زده بودند، و بعد زندگی تو دیگر از آن خودت نیست. عشق گروگان می گیرد. به درونت می آید. تو را از درون می خورد و در گریه ای در تاریکی رهایت می کند، عبارت ساده ای مانند "شاید ما باید فقط دوست باشیم" تبدیل می شود به تراشه ی شیشه ای که راهش را به درون قلبت باز می کند. دردناک است. نه فقط در خیال. نه فقط در فکر. درد روح است، دردی است درون شونده و متلاشی کننده. از عشق متنقرم."
نیل گایمن
برگرفته از خشونت، اسلاوج ژیژک، پیکادر، 2008، ص 57.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

یادمان جنگ

شهروندان حکومت های نولیبرال در حال زندگی می کنند. حرف زدن از گذشته ها را نبش قبر تاریخی می دانند که باید فراموش شود و حرف زدن از آینده را به برهان ما چه می دانیم از گوش می رانند. همه چیز برایشان تازگی دارد، چون از سر صبح شروع می شود و تا شب بیشتر نمی پاید.
گذشته ی ما جنگ با عراق و حامیانش، آمریکا، تمام اروپای غربی، روسیه، تمام کشورهای عربی، و سازمان ملل است. آینده ی ما رویارویی مجدد با عراق بر سر خوزستان، با امارات بر سر جزیره ها، با تمام عرب ها بر سر نام خلیج فارس، با شمالی ها بر سر خزر، با افغانستان بر سر آب، و با سازمان ملل بر سر حق داشتن نیروگاه هسته ای ست.
برای امروز سری به نزدیکترین گورستان محل سکونت خود بزنید، یا فقط نام خیابان های محله تان را بلند بلند با خود بخوانید.
از همین قلم : یادمان باشد
تصویر از آلفرد یعقوب زاده

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

یاد

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
هوشنگ ابتهاج، ه.ا.سایه
به یاد نمی آورم. دیگر به یاد نمی آورم. عاقبت زمان کار خودش را کرد. همینطور خیره شده ام به درون خودم، زل زده ام به تاریکی. چیزی نمانده است برای دیدن. در پی بندی هستم که مرا به ساعتی دیگر پیوند می داد. سررشته ای که از روزهای دور آمده بود و به روزهای دور می رفت. یادش هم دیری است لغزیده است از میان انگشتان خیسم. گمان می کردم کمترین آرش فراموشی ها آرامشی حزن انگیز باشد که به کار مرگ می آید. جای همه ی آن نام ها و نشان ها را هول دلهره ای گرفته است که در تاریکی نشسته است و مرا می پاید. دلتنگی نامی ست خودمانی که به زندگی داده ایم تا نخواهیم آن را به نام های رسمی خوشبختی و سعادت بخوانیم که سخت غریبه می نمایند. وگرنه نام نهادن بر فراموشی های ذهن کاری بیهوده است. نسیمی از پس پرده ای گذشت، سایه ی ماهی در آب شد، و یادی از درون ذهن لغزید. دیگر به یاد نمی آورم.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

دیگری

Si vous êtes pris dans le rêve de l'autre, vous êtez foutu
Gilles Deleuze
اگر در رویای دیگری گرفتار آمده ای، دهنت نموده است.
جیل دلیوز، فیلسوف فرانسوی

نقل از اسلاوج ژیژک، خشونت، 2008.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

اینجا می شود همه چیز را خرد کرد، می دانی؟ همه چیز را. حتی خون مردگی های دلت را درون دستگاه های خرد کن رشته رشته می کنند و بعد ریز ریز تا آنجا که دیگر کبودی ها را از خاطره ی دل نخواهی شناخت. اینجا همه چیز را بازیافت می کنند، می دانی؟ همه چیز را. آنقدر آب و سریش روی ذره های دلت می ریزند تا برق بیفتد و از شدت درخشش چشمانت را بزند، مانند دل آدم های توی تاریخ. چشمانت را که ببندی، همه چیز نو خواهد شد. اینجا گذشته ها و آینده ها را با هم دفن می کنند، می دانی؟ آنقدر چسبیده به هم که جایی میان شان نباشد و نخواهی دانست از کدام آمده بودی و به کدام می رفتی. اینجا مردگان فقط با دل های شان حرف می زنند. می دانی؟ فقط با دل های مان.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خشونت

فاصله ی میان کشورهای ثروتمند و فقیر برآمده از خشونتی ست که در سده های گذشته از سوی جهانخواران مسلح بر مردم بومی رواداشته شده است. رفاه و آسایش زندگی شهروندان کشورهای سلطه طلب با پشتوانه ی این خشونت نهادینه شده فراهم می شود و از همین رو آنان را در مسئولیت این خشونت سهیم می سازد. گروه کوچکی از این شهروندان با مبارزه با حکومت های خود تلاش می کنند بر خشونت روز غالب آیند و بر آثار خشونت های گذشته مرهم بگذارند. چنین تلاشی می تواند و باید دست کم در حد موازنه ی بهره ای باشد که این شهروندان از خشونت نهادینه می برند.
تقسیم کار، کاری که به ارزش افزوده می انجامد، از ویژگی های گریزناپذیر زندگی در نهادهای اجتماعی امروز است که در نهایت می تواند به رفاه و آسایش همه ی شهروندان بیانجامد. اما در این نگرش مرزی وجود دارد که در ورای آن برخی شهروندان - به دلیل حجم غیر قابل کنترل رفاه شخصی شان - مجبورند کارهای غیر تولیدی خود را به شهروندانی بسپارند که به دلیل حجم غیر قابل کنترل فقرشان وادار به پذیرش چنین کارهایی شده اند. شهروندی که بزرگی خانه اش او را از نظافت آن ناتوان می سازد و وامی داردش تا شهروند دیگری را برای این کار استخدام کند، بر دیگری در چند لایه خشونت روا داشته است: شهروندی کشور سلطه گر، انباشتن ثروت فراهم آمده از نبود عدالت اقتصادی، و تداوم بهره کشی از انسان دیگر با محروم کردن وی از کار تولیدی.
تلاش های سیاسی و اجتماعی طبقه ی متوسط برای برقراری عدالت اجتماعی و آزادی سیاسی از راه های غیر خشونت آمیز در جوامع نولیبرال اغلب به دلیل گرایش های خرده سرمایه داری این طبقه به بیراه می رود. چنین گرایش هایی ریشه در نادیده گرفتن نقش و مسئولیت شهروندان در خشونت نهادینه ای دارد که در لایه های مناسبات اجتماعی پنهان شده است. ما نیاز داریم توجه خود را از خشونت های ظاهری مانند سرقت و قتل به سوی خشونت های پنهان مانند فروداشت انسانیت برگردانیم.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

جنوبی ها

فیلم جدید آلیور استن به نام جنوب مرز، South of the Border، کمی دیر روی صحنه آمده است و در همین مدت هم کمی کهنه شده است، اما هنوز می تواند در پای خود را در سینمای مستند بر جای بگذارد. فیلم چکیده ای از پاگرفتن جنبش نوین آمریکای لاتین را در اوج قدرت فاشیزم دوران بوش پی می گیرد. استون نشان می دهد چگونه آمریکای لاتین هنوز هسته های دنیایی انسانی را از گزند سرمایه داری جهانخوار در خود به پناه نگاه داشته است تا روزی بارور شوند. ورشکستگی سیاسی آفریقا و در سراشیب بودن آسیایی ها در پرتگاه نیولیبرالیزم بر اهمیت جنبش کشورهای لاتین می افزاید. اما از سوی دیگر نگاه فیلم که با روی کار آمدن اوباما تمام می شود خوشبینانه به نظر می رسد. رویدادهای پس از به قدرت رسیدن اوباما مانند جنگ طلبی او در افغانستان و تهدید وی به حمله هسته ای به ایران و کره شمالی، و نیز رویدادهای اخیر آمریکای لاتین مانند روی کار آمدن دست راستی ها در شیلی به نگرانی ها افزوده است. این را هم بیافزاییم که لحن آلیور استن بسیار ملایم تر از فیلم سازان پیشرویی مانند مایکل مور است و این از برندگی فیلم می کاهد. گنجاندن یک گفتگوی کوتاه از مور در فیلم شدت چنین تفاوت لحنی را آشکار می کند. دست آخر اینکه فیلم شاید بیننده ایرانی را نیز در شناخت رابطه ی میان احمدی نژاد و رهبران لاتین و تفاوت شان همراهی کند.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

نیویورک

سرمایه داری در آمریکا به همه چیز چنگ انداخته است از جمله گردشگری. آمریکایی ها نذر دارند که حتما در لاس وگاس قمار کنند، برای ماه عسل به هاوایی بروند، حتما روی پیاده روی هالیوود راه بروند، و جز آن. رفتن به نیویورک بدون درگیری روانی با آنچه همه می کنند و جایی که همه می روند به همین دلیل ساده نیست. فقط می شود گاهی برنامه ها را دستکاری کرد و مثلا از رفتن به مجسمه آزادی و بازمانده برج های تجارت جهانی و خیابان وال صرف نظر کرد. در مقابل اما خرید فیلم محمد رسول الله از فروشنده بنگلادشی در کویینز، یا طراحی های هنرمندان آزاد از میدان یونیون، و حتی سرکشی به عتیقه فروش هراتی در گرینویچ (بدون خرید البته!)، به جای خرید از فروشگاه های منهتن و سوهو بسیار ساده است. کافی است پول بادآورده نداشته باشید، همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت. این چند تا پیوند و عکس هم پیشکش همین سفر است:
Dan

Henry

Kristiana

Abdul

تظاهرات یادمان بیست و دوم خرداد در نیویورک (امروز ایران، فردا فلسطین)



سر مویی از انبوه آثار سرقت شده از ایران در موزه ی هنر نیویورک. این آثار پیش از برنامه ی هسته ای ایران دزدیده شده اند.



نمونه ی اسکلت فلزی در نیویورک: کاش زلزله ای، زلزله ای، زلزله ای، در کار، در کار، در کار، می بود.


بازمانده ی جنگ سرد در هارلم: این یکی به برنامه ی هسته ای ایران ربط دارد، یا اگر آمریکا به ایران حمله کند باید ربطش دهیم.


معماری کمینه گرا یا مینیمالیست یا وقتی تیرآهن ها را یک متر بلندتر سفارش می دهند.


مردم نیویورک از نشستن کنار تندیس همجنس بازان واهمه ای ندارند ، شاید هم جای دیگری جز این پارک ندارند که بروند.


میدان اتحادیه: یادگار زمانی که کارگران در آمریکا حقی داشتند، یا دست کم می خواستند حق شان را بگیرند.


و آثار باقیه دیواری.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

انتخاب

محاصره اقتصادی آمریکا تازگی ندارد، ولی به نظر می رسد این بار پیش در آمد جنگ با ایران باشد. حالا پرسش این است: اگر آمریکا به ایران حمله کند، شما که در خارج از کشور و به ویژه در آمریکا به آن زندگی می کنید چه واکنشی نشان خواهید داد:
یک: اسلحه به دست می گیرید و به مواضع نظامی آمریکایی ها حمله خواهید کرد
دو: به نیروهای مسلح آمریکا می پیوندید تا از درون به آنها حمله کنید
سه: به ایران می روید و به نیروهای مسلح می پیوندید تا از کشور دفاع کنید
چهار: بدون در دست گرفتن اسلحه از هر روش برای حمله به منافع آمریکا استفاده خواهید کرد
پنج: به ایران می روید و به نیروهای اطلاعاتی می پیوندید تا پس از بازگشت جاسوسی کنید
شش: در آمریکا می مانید و به تبلیغ علیه حمله نظامی آمریکا می پردازید و اطلاع رسانی می کنید
هفت: به ایران می روید و در کنار خانواده تان در انتظار بمب های آمریکایی می مانید
هشت: به کار و زندگی تان ادامه می دهید، جنگ که تمام شد سری به خانواده تان می زنید
نه: از جنگ حمایت می کنید و از دولت آمریکا می خواهید تا سرنگونی رژیم جنگ را ادامه دهد
ده: به نیروهای مسلح آمریکا می پیوندید تا در جنگ علیه ایران مشارکت کرده باشید

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پلیس

همیشه گروهی از شهروندان هستند که حاضرند شرافت و وجدان انسانی خود را در گرو سرکوب مردم بی دفاع بگذارند و در جامه پلیس به خدمت حکومت ها درآیند. نان این جماعت در طول تاریخ همیشه آغشته به خون مردم بوده است. ممکن است مانند ایرانیان دستمان به سلاحی بند نباشد تا آنان را مجازات کنیم، یا مانند آمریکایی ها آنچنان در بند فاشیزم باشیم که قدرت سر بلند کردن نداشته باشیم، ولی می توانیم با قطع حمایت مادی، تحقیر اجتماعی، پرهیز دادن جوانان از پیوستن به پلیس، و نخواندن اشعار دزد و پلیس برای کودکان، پلیس را از جامعه ی انسانی پس برانیم. اگر قرار باشد بین بزهکاران مولود جبر اجتماعی و پلیس خودفروخته یکی را انتخاب کنیم، زندگی در میان تبهکاران قابل تحمل تر خواهد بود.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

زنده باد تورنتو!

نشست تبهکاران بین المللی تحت عنوان گروه هشت و گروه بیست در تورنتو بدون هزینه کردن نهصد و هفتاد میلیون دلار برای تامین امنیت شان از جیب مردم و به زور نیروی سنتی فاشیزم، پلیس، امکان پذیر نبود. با این وجود مردم تورنتو خاطره ی سیاتل را زنده نگاه داشتند و نشان دادند که فریب نخواهند خورد. جای شگفتی ست که هنوز جماعتی دل به مزخرفات این نشست بسته اند و دستاوردهای آن را تحلیل می کنند. و جای شرم است که کسانی که خود را ایرانی می نامند دل به حمایت این تبهکاران بسته اند و گوسفندوار از سیاست های داخلی و خارجی شان پیروی می کنند.




http://www.therealnews.com/

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

امروز

آن روز هم یکی از همین روزها خواهد بود:
همینطوری بی خیال ایستاده ای،
و بعد فکر می کنی که فردا هم همین است،
و مگر چه تفاوت می کند برای تو یا برای هر کس دیگر،
و اینکه دیگر بس است و از این حرف ها،
بعد هم تمام.
می دانم آسان نخواهد بود.
هیچوقت نبوده است،
اما صدایی می گوید که آسان تر هم نمی شود.
روزها مانند هم اند و مکان ها انگاره ی یکدیگر.
جهان با همه ی روزها و مکان هایش از درون من می گذرد،
چون حجمی فلزی از روحی سرگردان،
و من در شتاب این گذر فرو می روم،
فروتر می روم.
نه رسیدنی است،
نه ماندنی،
روزی هم که قرار است بیاید،
روزی مانند همین روزها خواهد بود،
ایستاده ای و فکر می کنی،
بعد هم تمام.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

امروز ایران، فردا فلسطین

گزارش کوتاهی است از تظاهرات شنبه گذشته در نیویورک. توضیح اینکه فیلمبردار تصویر را چنان ماهرانه گرفته است که پرچم فلسطین روی سنجاق سینه ی مصاحبه شونده دیده نشود. اگر فیلمبرداران سیمای جمهوری اسلامی بودند احتمالا فکری برای شال فلسطینی سبز رنگ وی نیز می کردند.

منبع:
http://english.ntdtv.com/ntdtv_en/ns_na/2010-06-14/377510220630.html

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

دیر

در اتاقی تاریک نشسته ام،

با دیوارها و سقفی صداگیر

که حتی ضربان قلب را خفه می کنند.

دیر رسیده ام.

نور رفته است، و برف هم.

حتی دیوارها نیز نبضم را به خاطر ندارند،

آن هم پس از آن همه تپش.

احساس فلزی سرد؛

سرخ بیرون می زند،

تاریک و بی صدا.

دیر شده است.

نخواهم رسید، می دانم،

و نخواهم ماند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

و باز هم منافع ملی ما

اخبار و رویدادها یکی پس از دیگری از روی ما رد می شوند و می روند. گاهی بین دو گذر سری بالا می کنیم و دادی می زنیم. این هم یکی از آنهاست، شبیه مطلبی که پیشتر هم در اینجا آمده بود.
سخنرانی دکتر حمید دباشی در دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس همانطور که انتظار می رفت چندان تحلیلی نبود. از همین رو جماعت بیشتری نسبت به نشست پیشتر دکتر رامین جهانبگلو در همین دانشگاه آمده بودند. آنچه نظر مرا در آن نشست جلب کرده بود شنیدن آرای گروه پرشماری از ایرانیان تحصیلکرده بود که اهمیت حفظ منافع دراز مدت ملی ایران را در مواجهه ی همزمان با حکومت خودمدار ایران و سلطه طلبان اروپایی و آمریکایی درک کرده بودند. در آن جمع این موضوع به خوبی مطرح شد که مردم ایران، فارغ از مسایل داخلی و حکومتی شان حق دارند از تمام گونه های انرژی استفاده کنند و نیز حق دارند خود را در مواجهه با دشمنان تا به دندان مسلح شان به سلاح درخور مسلح سازند. در سخنرانی دکتر دباشی همین مفهوم در بیانی ساده تر مطرح شد و اهمیت دفاع از تمامیت ارضی ایران تا آنجا مهم شمرده شد که مردم باید با انعطاف پذیری سیاسی برای مقابله با هرگونه تهاجم نظامی و یا تجزیه طلبی، باز فارغ از مسایل داخلی و حکومتی شان، در کنار حکومت مرکزی بمانند. طبیعی است که برای آنکه خواسته های مدنی امروز فدای ضرورت های فردا نشوند، باید ریشه ی تهدید نظامی علیه ایران در خارج از کشور را خشک کرد، و نیز با شناسایی پراکندگی قومی و مذهبی در داخل کشور مفهوم اقلیت در داخل کشور را دگرگون کرد.
چگونگی برگزاری همایش ایران شناسی در سانتا مونیکا و شنیدن برگزیده ای از سخنرانی ها در هفته ی پیش نشانه ای از بحرانی بودن شرایط ایران در اردوی جهانی بود. فشار روانی بنگاه های خبری آمریکایی فرهیختگان و دانشمندان را نیز در موضع دفاعی قرار داده بود تا آنجا که پژوهشگری آمریکایی که از دین شیعه در قرن های هفده تا نوزده میلادی می گفت بارها واژگان خود را از هرگونه شباهت با معانی سیاسی روز شست، و یا حتی یک پرچم ایران به طور رسمی برافراشته نبود، در حالی که کاسبکار یهودی پرچم شاهنشاهی را در غرفه اش گذاشته بود. (بهترین بخش همایش شاید سخنرانی های معماری و شهرسازی بودند که در میان جمع کوچکی از فرهیختگان ایرانی و فرنگی ارایه شدند). زنگ خطر دیگر کم رنگ بودن حضور کارشناسان مقیم ایران و نمایندگان اکثریت مسلمان ایرانی بود. این همان خلایی است که راه را برای نفوذ بیگانگان باز می کند.
و سرانجام از همه این ها که بگذریم خبر حمله اسراییل به ناوگان امدادی برای غزه همانگونه که پیش بینی می شد رسید. حالا که حتی اروپایی های استثمارگر هم اسراییل را به انتقاد گرفته اند، آیا جرات آن را داریم که در کنار حرف حق، گوینده اش هر که می خواهد باشد، بمانیم و فریاد بزنیم اسراییل باید از بین برود؟ باعث شرمساری ست اگر نوام چامسکی در گفتگو با تلویزیون اسراییل و یا نیومی کلاین این حرف را بزنند و ما صدای مان در نیاید. پشتیبانی از جنبش سبز جدا از پشتیبانی از جنبش های روشنفکری جهان، از جمله اسراییل، نیست. مطمئن هستم بنگاه های خبری آمریکا همین روزها توجه جهان را از اسراییل به ایران منحرف خواهند کرد. باید هوشیار بود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

فصل دیگر

بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد
یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

۱۳۴۹

احمد شاملو، شکفتن در مه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

نه

نه. واژه ای که در پی اش می گشتم همین است، نه. می دانم این را از جایی آموخته ام. در انتهای دهلیزهای حافظه ام فریاد همین نه طنین انداخته است. همه ی کسانی را که آری می طلبند - با لبخند - با همین خاطره های خوش نه تاب آورده ام. می دانم می شود گفت نه، حتی وقتی همه گفته باشند آری. در همه ی آن لحظاتی که در لبه ی پرتگاه ها به پایین نگریسته ام همین واژه را شنیده ام، بازتاب ندایی از جایی دور. در همه ی آن دم هایی که پایم آرزوی پرواز تا ته دره را داشته است، خواسته ام به زمین با همه ی تکیه گاه هایش بگویم نه، حتی به دره ای که مرا به خود می خواند. می خواهم در جایی دور از خودم چنان فریادی از نه سر بکشم که پژواک اش با آن طنین باستانی دهلیزهای خاطره ام هم نوا شود. همه ی آن چه در پی اش می گشتم همین بوده است، نه. و حالا این دو حرف را یافته ام، نه، نه چیزی کم و نه چیزی بیش. دندان ها را برهم می فشارم تا هر دو را با تمام توان بیرون بدهم. طعمی دهانم را پر می کند، چیزی آشنا مانند خون، طعم دندان دردی که مرا در هفت سالگی از خواب بیدار کرد. دهانم بسته می ماند. درد گفتن و نگفتن واژه ای دو حرفی را مزه مزه می کنم. دندان ها را بیشتر بر هم می فشارم، همه ی خشم ام را در میان دو ردیف دندان مانند خون مزه مزه می کنم، دم بر نمی آورم و نه از میان انگشتانم سر می خورد و می رود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

من گروگانم

دوران زندانیم وارد سه سالگی خود شده است، یعنی سه سال زندگی زجر آور پشت میله های زندان اوین، که دو سال از آن دوران زندان را بلاتکلیف بدون وکیل و بدون وجود داشتن حکمی مبنی بر قرار بازداشتم را گذراندم. در مدت بلاتکلیفیم روزهای تلخی را در دست سپاه به سر بردم و بعد از آن هم دوران بازجویهای بند 209 شروع شد. بعد از دوران 209 بقیه مدت را در بند عمومی گذراندم . به در خواستهای مکرر من برای تعین تکلیفم پاسخ نمیداند. در نهایت حکم ناعادلانه اعدام را برایم صادر کردند.من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس میگویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام.
زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه بر قرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجاز نمیدهند با زبان خودم بنویسم.
به من میگویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس میگویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.
جناب قاضی محترم، آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.میدانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب (جلالیان) و روناک (صفارزاده) و ..... به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.
امروز 12 اردیبهشت 89 است (2/5/2010) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم. در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
serkefitn
شیرین علم هولی
13/2/89 –3/5/2010
(serkefitn "سه ر که فتن" به معنای پیروزیست)
خبرگزاری هرانا

قوی باش رفيق

يکی بود يکی نبود ماهی سياه کوچولويی بود که با مادرش در جويبار زندگی می کرد ، ماهی از 10000 تخمی که گذاشته بود تنها اين بچه برايش مانده بود بنابراين ماهی سياه يکی يک دانه ی مادرش بود، يک روز ماهی کوچولو گفت: مادر من می خواهم از اينجا بروم. مادرش گفت کجا؟ می خواهم بروم ببينم جويبار آخرش کجاست.

هم بندی ، هم درد سلام

شما را به خوبی می شناسم. معلم، آموزگار، همسايه ی ستاره های خاوران، همکلاسی ده ها يار دبستانی که دفتر انشايشان پيوست پرونده هايشان شد و معلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان انديشه های انسانيشان بود. شما را به خوبی می شناسم، همکاران صمد و خان علی هستيد.
مرا هم که به ياد داريد
منم ، بندی بند اوين
منم دانش آموز آرامِ پشت ميز و نيمکت های شکسته ی روستاهای دورافتاده ی کردستان که عاشق ديدن درياست
منم به مانند خودتان راوی قصه های صمد اما در دل کوه شاهو
منم عاشق نقش ماهی سياه کوچولو شدن
منم، همان رفيق اعداميتان
حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست به چپ رودخانه های کوچک ديگری هم به آن پيوسته بودند و آبش را چند برابر کرده بودند...ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می برد...ماهی کوچولو خواست ته آب برود .می توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله اش به جايی نخورد ناگهان يک دسته ماهی را ديد ، 10000تايی ميشدند،که يکی از آنها به ماهی سياه گفت:به دريا خوش آمدی رفيق.
همکار دربند، مگر می توان پشت ميز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان اين آب و خاک خيره شد و خاموش ماند؟
مگر می توان معلم بود و راه دريا را به ماهيان کوچولوی اين سرزمين نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد يا کارون، سيروان باشد يا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد درياست و يکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگين مسئوليت معلم بودن و بذر آگاهی پاشيدن را بر دوش داشت و دم برنياورد؟ مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحيف آنان را ديد و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود ، اما "الف" و "بای" اميد و برابری را تدريس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوين و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم در سرزمين" صمد"،" خانعلی" و "عزتی" معلم باشيم و همراه ارس جاودانه نگرديم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان اين سرزمين باشيم و دل به رود و دريا نسپاريم و طغيان نکنيم؟
می دانم روزی اين راه سخت و پر فراز و نشيب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد "برای تو معلم آزاده" ، تا همه بدانند که معلم ، معلم است حتی اگر سدّ راهش فيلتر گزينش باشد و زندان و اعدام ، که آموزگار نامش را ، و افتخارش را ماهيان کوچولويش به او بخشيده اند ، نه مرغان ماهيخوار.
ماهی کوچولو آرام و شيرين در سطح دريا شنا ميکرد و و با خود می گفت: حالا ديگر مردن برای من سخت نيست، تأسف آور هم نيست، حالا ديگر مردن هم برای من...که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به 12000 بچه و نوه اش گفت حالا ديگر وقت خواب است.11999 ماهی کوچولو شب بخير گفتند و مادر بزرگ هم خوابيد اما اين بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...
معلم اعدامی زندان اوين
فرزاد کمانگر - ارديبهشت ماه ۱۳۸۹
خبرگزاری هرانا (با سپاس از ارشیا)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

من بودن

برنده ی جایزه ی صلح نوبل با تهدید کشورهای ایران و کره شمالی به حمله هسته ای چند موضوع را روشن کرد. نخست آنکه امپریالیزم آمریکا در تمام سال های پس از جنگ جهانی دوم دلیل موجهی برای پوزش نخواستن بابت هیروشیما و ناکازاکی داشته است و آن پشیمان نبودن از جنایات خود است. آمریکایی ها همچنین دلایل مشابه موجهی برای پوزش نخواستن بابت کشتار بومیان سرخ پوست، برده کشی از سیاهان، جنگ ویتنام، براندازی حکومت ها و اشغال نظامی کشور های بی شمار دارند. دوم آنکه کمیته جایزه نوبل هم نرخ مشخصی دارد. البته اگر خریداری نباشد، قرعه خواهند کشید. سوم اینکه فاشیزم نهادینه شده در آمریکا فرا نژادی است و رییس جمهور آمریکا از هر طبقه ای که بیاید در خدمت منافع جنگ افروزان خواهد بود. پس رییس جمهور بعدی آمریکا نیز همین شیوه را پیش خواهد گرفت، رای خود را هدر ندهید.
بسیاری از هموطنان ایرانی این سوی آب، و حتی ساکنان سرزمین مادری، حکومت اهریمنی ایران را تنها دشمن خود می دانند و باور دارند که جهان متمدن آغوش خود را برای ایران آزاد باز گذاشته است. مگر می شود ادعاهای امارات و عراق و افغانستان و جدایی طلبی فرقه های آذربایجان و کردستان را نادیده گرفت. پشتیبانی فرانسه و آلمان و انگلستان و روسیه و آمریکا از حمله عراقی ها به ایران را فراموش نکرده ایم و رد پای سلاح های شیمیایی شان هنوز پاک نشده است.
من جهان وطنی را گرامی می دارم و کافرمسلکی را نیز. اما در انتخاب میان ایران، با هر حکومتی، و دیگر کشورها، هر چه باشند، تردیدی نمی شناسم. جهان وطنی به معنی ستیز با سرزمین مادری به سود بیگانگان نیست. همچنین است انتخاب میان پشتیبانی از کیش و آیین مردم ایران و هر آیین دیگر. مبارزه با حکومت ایران مرا به ورطه ی مقابله با اسلام، دین اکثریت مردم ایران، به سود اسراییل نخواهد افکند.
پیش از آنکه برای رهایی سه جهانگرد-جاسوس آمریکایی تبلیغ کنید، سری به بازداشتگاه های مهاجرت در آمریکا و اروپا بزنید تا ببینید ایرانیان چگونه به خاطر ملیت شان در جهان دربه دری می کشند و توهین می شنوند، چه برسد به آنکه در مرزها کوهنوردی کنند. اگر سنت های پوسیده و متحجر مسلمانان را نفی می کنید، شجاعت داشته باشید تا مذهب یهودیت را هم نقد کنید. اگر برای حقوق بشر در ایران می نویسید، قلم خود را به سکوت در برابر تبعیض نژادی در آمریکا و اروپا آلوده نکنید. اگر حقوق کارگران ایرانی را مطالبه می کنید، به یاد داشته باشید که کارگران آمریکایی حق اعتصاب و تظاهرات ماه می را سالهاست از دست داده اند. و اگر گمان دارید مشکل اصلی نیروگاه هسته ای بوشهر است، تعداد کلاهک های هسته ای آمریکا را بشمارید، به خواب تان کمک می کند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

Chavela Vargas - Que Te Vaya Bonito

Ojala que te vaya bonito
ojala que se acaben tus penas
que te digan que yo ya no existo
que conozcas personas mas buenas
que te den lo que no pude darte
aunque yo te haya dado de todo
nunca mas volvere a molestarte
te adore, te perdi, ya ni modo

Cuantas cosas quedaron prendidas
hasta dentro del fondo de mi alma
cuantas luces dejaste encendidas
yo no se como voy a apagarlas.

Ojala que mi amor no te duela
y te olvides de mi para siempre
que se llenen de sangre tus venas
y te vista la vida de suerte
yo no se si tu ausencia me mate
aunque tengo mi pecho de acero
pero nadie me llame cobarde
sin saber hasta donde la quiero

Cuantas cosas quedaron prendidas

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

وقتش که برسد

می گوید: وقتی کسی مرده ای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.* ما مرده هایمان را جا گذاشته ایم، کنار بنفشه هایی که دیگر نبودند. وقتی می آمدیم مرده هایمان به بدرقه نیامدند تا دلتنگ نشوند. نشانی ما را آبی نبود که با خود به زیر خاک ببرد. ما لحظه ای سربرگرداندیم تا دیدار آخر را در ذهن بسپاریم، و چون روی پس گرفتیم هزار سال گذشته بود و ما هنوز مسافر بودیم. آبراهی نبود که پی آن رویم و بنفشه های هرگز هیچگاه سربرنیاوردند تا هزارسالگان را یادی کنند. مرده هایمان از مردن ما قطع امید کردند و ما دانستیم که گم شده ایم. باید از مرده هایمان نشانی بگیریم.

*مارکز، گابریل گارسیا. صد سال تنهایی. برگردان بهمن فرزانه. چاپ چهارم. انتشارات امیرکبیر، تهران: 1357، ص 21.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

زمان

آن سال های خیلی دور به دورترهایی فکر می کردم که حالا بخشی از گذشته شده ند. هر چه گذشت به سال های نزدیک تری فکر کردم که زودتر و زودتر از پی هم آمدند و گذشتند. آینده کوتاه و کوتاه تر شد، از دهه و سال به هفته و روز رسید، و عاقبت هیچ شد. حالا همه ی آن آینده ها سپری شده است، و من فقط لحظه هایی را می شمارم که از مرگم گذشته اند، لحظه هایی کند و صبور. گویی آونگ زمان حول لحظه ی مرگ تاب می خورد و هر بار آهسته تر از سر ثانیه های موعود می گذرد. آه اگر انگشتی به اشارتی این آونگ را بازمی داشت.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

هزینه های مبارزه


آمد و شد زندان اوین در این یکی دو هفته زیاد شده است. بدیهی است که آزادی از زندان خوب است و رفتن به بند در این آخر سالی ناخوشایند است. اما آنچه توجه مرا جلب کرده است ارزش ودیعه هایی ست که رفقا برای آزادی موقت گرو می گذارند، حالا چه مال خودشان باشد چه بستگان و آشنایان شان فراهم آورده باشند. من همیشه متوجه بوده ام که خاستگاه مالی من با آنها که آن بالا نشسته اند خیلی خیلی خیلی فاصله دارد و همیشه هم توجیه بوده ام که اصلا همین تفاوت هاست که فساد ساختار حکومتی را آشکار می کند و مردم طبقه ی مرا به عصیان وا می دارد. اما دلخوشی مان هم همیشه این بوده که مثلا زندگی نامه رضایی ها و جزنی و روزبه را بخوانیم و فکر کنیم که ما "مردم" همه مثل هم هستیم. اما این روزها می شود دید که آنهایی که رسانه ها اخبار آمد و شدشان به زندان اوین را می پراکنند و پی می گیرند با وثیقه های چندصدمیلیونی بیرون می آیند. بنده را اگر در اوین از پا آویزان کنند و بتکانند شاید چند میلیونی از جیب خودم و بستگان و آشنایانی - که مایل به آزادی من هستند - بیرون بیاید. تازه این هم از سر نرخ تبدیل دلار است، وگرنه رفقای ساکن ایران من - که ممکن است فعالیت اجتماعی و سیاسی شان آنها را به اوین بکشاند - کارشان به میلیون هم نخواهد رسید. شاید برای همین است که اخبار دستگیری این رفقا به رسانه ها نمی رسد، و خبر آزادی شان هم پخش نمی شود، چون جعل خبر آزادی کسی که وثیقه ندارد شایسته نیست. این جور جاهاست که آب من با ملی مذهبی هایی که پشت به بازار دارند و آمریکایی نشین هایی که اهل بخیه هستند و خلاصه ثروتمندان روشنفکر در یک جوی نمی رود. به ویژه وقتی می بینی دوستان با چندصدمیلیون از کشور می زنند بیرون و تازه با چاپ کتاب خاطرات شان مال رفته را برمی گردانند ، و کارگرانی به خاطر اعتراض به نگرفتن دستمزدهایی بس ناچیزتر از آن هنوز در بندند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

گذشت

شکست عهد من و گفت: «هر چه بود گذشت!»
به گریه گفتمش: «آری؛ ولی چه زود گذشت!»
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت
شبی به عمر گرم خوش گذشت، آن شب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
گشود بس گره آن شب ز کار بسته‌ی ما
صبا چو از بر آن زلف مشک سود گذشت
غمین مباش و میاندیش از این سفر که تو را
اگر چه بر دل نازک غمی فزود، گذشت!
دکتر ایرج دهقان



خب که چه؟ اسفند آمده است و زودتر از آنکه دریابیم رفته است. بگذار از همین الان روشن کنم که فروردین هم تحفه ای نخواهد بود. پس همه ی این بیا و بروها جز هیاهو برای هیچ نیست. فکر کرده اید این اولین نوروز من است که هوایی اش بشوم. سال های سال پشت در همین نوروز، در حوالی همان ده پانزده روز آخر اسفند سر کرده ام: یک سال با بوی عیدی فرهاد، یک سال با بنفشه های شفیعی کدکنی، و سالی هم با دشت مشوش سایه. حالا دیگر برای این حرف ها دیر است، یعنی همان موقع هم دیر بود و من نمی خواستم باور کنم. اما دیگر حساب روز و ماه دست ام است. اسفند آمده است و زودتر از آنکه دریابیم رفته است: امسال، سال دیگر، و سال های دیگر، درست مانند همه ی آن سال ها که در انتظار گذشت. گمان می کردیم بهار خواهد آمد، ولی نیامد. بهار سال هاست، سال های بسیاری است، که درگذشته است. نوروز جز بزرگداشت بهار نیست، و من از هر چه مجلس ترحیم است بیزارم، حتی برای خودم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

اخلاق

جایی خوانده بودم که اخلاق موضوع پیچیده ای است و شاهد آمده بود که کسی پول ناچیزی را از دیگری می دزدد و در طول سال ها با کار و تلاش آن را صد برابر می کند، حال آنکه آن پول ناچیز با بهره اش بیش از ده برابر نمی شد. پرسش این است که اگر بخواهیم داد را بگستریم، چه مبلغی باید از دزد بگیریم و به دزدزده بدهیم، اصل پول، ده برابر آن، یا همه ی صد برابرشده ی آن. اگر دزدزده همه ی هستی خود را از دست داده باشد، آیا نباید دزد را از همه ی هستی محروم کرد؟ پاسخ آمریکایی به این پرسش این است که آن پول ناچیز در آن زمان مشخص باید دزدیده می شد و حالا هم کار زیادی برای دزدزده نمی شود کرد و اصلا دلیلی برای بازگشت به گذشته ها وجود ندارد. جامعه ی آمریکایی این پاسخ آماده را برای پوشیدن جنایات خود در حق بومیان، سیاهان و ژاپنی تبارها فراهم کرده است و همین امروز نیز در بهره کشی از لاتین تبارها همین پاسخ را در سر می پرورد. آنان باور دارند که همیشه می شود از دادخواهی مردم گریخت به شرط آنکه مردم را به روش ماکیاولی در کتاب شاهزاده تا سرحد مرگ فروداشت. همین باور شکل دهنده ی فرهنگ آمریکایی در برخورد با مردم کشورهای دیگری است که مورد تهاجم آمریکایی ها بوده اند، از جمله هاوایی، کوبا، فیلیپین، نیکاراگوئه، هاییتی، پاناما، ونزوئلا، کره، ویتنام، کامبوج، مکزیک، ایران، شیلی، گرانادا، عراق، افغانستان و البته ژاپن. آمریکایی ها تلاش فراوانی به خرج می دهند تا همه ی این رویدادها را بخشی از گذشته بنامند و سلطه طلبی و زیاده خواهی امروز خود را پنهان کنند. از همین رو از مقایسه افغانستان و ویتنام و یا سیاهان و لاتین تبارها وحشت دارند. همین سیاست را می شود در کشورهای همداستان با آمریکا مانند انگلستان و اسراییل مشاهده کرد. دولت های اروپایی مانند انگلستان هرگز خود را مسئول جنایات انسانی و بربادرفتن زیرساخت های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مستعمره های آسیایی و آفریقایی خود، مثلا آفریقای جنوبی، نمی دانند. از همین رو نه تنها از باز پس دادن پول دزدی سرباز می زنند، حتی از کمک های انسان دوستانه به دزدزده ها نیز طفره می روند. اسراییل نیز در طول شست سال گذشته برخورد سفیدپوستان با بومیان آمریکا را در فلسطین شبیه سازی کرده است به این امید که پس از نسل کشی دادخواهی باقی نخواهد ماند. شاید هم صد سال پس از کشته شدن آخرین فلسطینی بنای یادبودی برای فلسطینیان در تل آویو بنا شود، و حتی در مراسمی از یاد آنان تجلیل کنند، مانند تجلیل استرالیا و کانادا از بومیان شان، به شرط آنکه کسی ادعای زمین و جان و مال نداشته باشد. در چنین روزگاری برخوردهای صرفا غیرخشونت آمیز و مبتنی بر قوانینی که دزدان قدیم و رهبران جدید بر جهان تحمیل می کنند راه به جایی نخواهند برد. ناامیدی بسیاری از مردم از هرگونه مبارزه خشونت آمیز یا مسالمت آمیز در برابر دشمنان تا به دندان مسلح قابل درک است. اما امید بستن به اینکه اربابان خودنامیده دنیا با تحول درونی و روحی روش های چندصدساله خود را کنار بگذارند نیز چیزی جز خامی نیست. ناتوانی ما در به دست گرفتن مسلسل دلیل خوبی برای پیروی بی چون و چرا از قوانین مزورانه نیست. باید هزینه های سلطه را برای سلطه گر بالا برد و از هر جنبش در هر گوشه ی دنیا حمایت کرد. این کمترین کاری است که شهروندان آمریکایی و اروپایی می توانند انجام دهند، دست کم تا زمانی که بشود تمام هستی دزد را از او گرفت.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

واژه های درمانده

گاهی می شود شعری آورد ازشاعری، یا نقلی کرد از داستانی یا نگاشتی، یا سخنی گفت از زبان جانوری، چنان کلیله و دمنه، یا مثلی آورد از گنجینه ای بومی، یا کنایه ای زد به گونه ای دیگر، یا همینطور خاموش ماند، یا ننوشت، یا دق کرد، یا مرد. چون من از واژه ها درمانده ام و واژه ها از من: نه راه، نه زمان، نه پای، نه بیان. قلم نیز گو نباش.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خیابان ما

خیابان ما هیچوقت بن بست نبوده است. اصلا موضوع قبل و بعد از انقلاب هم نیست، که بگویند در چه دوره ای چه کسی آمده باشد راه را ببندد یا جهت خیابان را عوض کند. از چهل سال پیش که من خبرش را دارم تا حتی همین امروز روز هیچوقت بن بست نبوده است. آنهایی که این حرف را می زنند یا اصلا اهل محل نیستند، یا خیابان های تهران را نمی شناسند، و یا از روی تنبلی که نخواهند تا ته خیابان کسی را برسانند این را در می آورند. وگرنه این همه خودرو که از سر قنات یا چه می دانم منبع آب سرازیر می شوند و می ریزند سوی میدان چطور از خیابان ما رد می شوند که به این بن بست ها نمی خورند. اصلا یک مشکل ما همیشه این بوده که خیابان ما شده تنها مسیر قابل گذر، تو بگیر از پادگان مجیدیه تا برسد به پادگان حشمتیه یا از محله ارامنه تا برسد به عشرت آباد. حتی این آخری ها هم که کلی خیابان ها را از این سو به آن سو کردند و حتی ده متری ارامنه هم تغییر جهت پیدا کرد، کی فکرش را می کرد؟، و کوچه ی باریک پشت مدرسه ی ما با حفظ سمت قبلی به خیابان یک طرفه ارتقا یافت، خیابان ما همانطور که بود ماند. تمام اشکال هم این بود که یک خیابان بالادست ما، که از قضا خیابان خوبی هم هست و همه جور بقالی و خیاطی و حلیم پزی و نانوایی بربری و خانه ی کسی که توی نیروی هوایی برای کار سربازی آشنا دارد در آن پیدا می شود، یک طرفه است به سوی ما، برای همین خودروها وقتی برسند به خیابان ما دیگر راهی ندارند که بروند. حالا هی بیا توضیح بده که آن ته ما یک میدانچه بزرگ داریم که روزهای محرم دسته های بزرگ سینه زنی در آن جمع می شوند، جای دور زدن خودروها که دیگر چیزی نیست. خودم با چشم خودم دیدم اتوبوسی که آمده بود مردم را ببرد بهشت زهرا برای شب هفت مادرم همانجا دور زد که ما بارها روزهای محرم با زنجیر دور زده بودیم. از آن گذشته، بن بست جایی ست مثل کوچه پشت خانه ی ما، که می خوری سینه به سینه ی یک دیوار بلند که از آن طرفش به جای صدای رود بزرگ ترانه ی داریوش، صدای زنگ هنرستان و هیاهوی هنرجوهایش می آید. وگرنه از ته خیابان ما آن زمان ها می شد انداخت وسط پارکی که راه داشت به یک خیابان پرهیاهو. بگذریم که آن پارک هم پیش از این خرابه ای بود کنار یک موزاییک سازی، و حالا هم شده ایستگاه مترو، و من نمی دانم کدام بهتر بود. حتی میدانچه ی دسته های سینه زنی هم شده میدان تره بار. ولی خب مهم راه داشتن است. قضیه تازه از آن روزی بدتر شد که آمدند یک تابلوی ورود ممنوع گذاشتند سر سه راه و بهانه دادند دست راننده تاکسی ها که اصلا دیگر کسی وارد خیابان ما نشود. کسی نمی داند چندین هزار خودرو و آدم از خیابان ما رفته است بیرون بدون آنکه راه برگشت داشته باشد. ولی اهل محل همه می دانند که همیشه می شود رفت سر قنات، یا چه می دانم منبع آب، و سرازیر شد پایین. کسی هم باکی از باریکی خیابان های یک طرفه ندارد، چون تمام کوچه هایش مال ماست، هر وقت لازم باشد از کوچه ها می رویم، یکی از کنار خانه ی مجید رد می شود، آن دیگری از کنار بقالی ای که نگروکیس داشت، و سه دیگر از بر آن دوزندگی که دو-زندگی می خواندیمش. تازه کوچه های دیگر هم هست که دیگر از آنها رد نمی شویم تا یاد آنها که دیگر نیستند نیفتیم، وگرنه آنها هم راهگذر ما بودند. فقط باید راه افتاد، کمی پیاده، گاهی از خرابه، و شاید با چشم نمناک، تا برسیم جایی که حتی جوی های آبش هم یک طرفه اند به سوی خیابان ما که هیچوقت بن بست نبوده است.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

درخت هول

سیولیشه
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند "سیولیشه" روی شیشه.
به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای
خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه
نیما یوشیج

مسخره است، ولی اصلا خنده دار نیست. سربند هر توفان سرشاخه اش را مثل خیال توی خواب می آورد توی ایوانی که سر تا ته اش می شود دو تای قلب من. دو بار تا حالا بیرون اش کرده ام، گیرانده امش سر بام که برود بالا، نمی دانم آفتاب بگیرد یا باد بیافتد زیر گوش هایش و هوایی بخورد، مثل خیالی که خواب از سرش می پرد. اما باز آمده است از پشت شیشه زل زده است به من که نه به آفتاب کار دارم و نه بادی از سرم می گذرد. همین نشسته ام روزهایم را می شمارم، یا رفتگانم را، یا تعداد رگ هایم را، یا تکه های شکسته را. آن وقت می بینم سر خم کرده است که یعنی چند تا شد، یا کجاهایش هستی. اینطوری اصلا حواسم پرت می شود. توی خواب دلشوره می گیرم. حساب از دستم می رود. بدتر از همه دوباره که می شمارم هی عددها زیاد می شوند، یک دفعه می بینی یکی دیگر هم مرد، به همین سادگی، فقط به خاطر اینکه سر بند هر توفان سرش را می آورد تو که به من زل بزند. انگار که توفان فقط همان بیرون است. یعنی همه ی این ابرها را ندیده است که همه اش می بارند. برای همین مسخره است. ولی اصلا خنده دار نیست. آن انحنای گوشه ی لب هم فقط طرحی است از یک لبخند در خواب. اما گوشش با من نیست، فقط نگاهش با من است. باید فردا بگیرانمش سر بام که برود.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

یادداشت های داوری به سبک آمریکایی


افتخار دادگستری آمریکا به داشتن هیات منصفه است. یعنی تعیین حکم برائت یا مجرمیت با دوازده نفر از شهروندان بدون سابقه کیفری است که تصادفی انتخاب می شوند. خوب است نه؟ اگر از دور نگاه کنیم حتما خوب است، به ویژه در تقابل با دادگاه های وطنی که دست کم دادستان و قاضی اش یک نفرند. اما تجربه ی حضور در هیات منصفه چیز دیگری است، به ویژه آنکه مکرر شود.

اول اینکه آنچه دادگاه به اعضای هیات منصفه می پردازد به زحمت پول نهار و رفت و آمد را می پردازد، و کارفرمایان پول پرست آمریکایی هم حاضر نیستند حقوق مستخدمین خود را طول حضور در دادگاه بپردازند. بنابراین بدیهی است که هر شهروند آمریکایی، به جز دولتی ها که به هر حال مواجب شان می رسد، تمام تلاش خود را می کند تا از زیر این بار اجباری فرار کند. آنها که دیگر بهانه ای برای فرار و یا عقب انداختن چندباره وظیفه ی شهروندی ندارند دسته دسته به حضور قاضی فرستاده می شوند تا صلاحیت شان برای حضور بررسی شود. بدیهی است که اگر شهروندی هر یک از مستخدمین دادگاه یا متهم یا شاکی را بشناسد از حضور منع می شود. گام بعدی ابراز اطمینان از این است که شهروند داوطلبیده شده عادل و بی طرف است و به دلیل تجارب خوب یا بد زندگی اش از طرف خاصی جانبداری نمی کند. ادعا این است که شخص باید بر اساس قانون و معیاری که قاضی تعیین می کند تصمیم بگیرد، نه بر اساس نظر شخصی. در همینجا وکلا و قضات و نیروهای پلیس و فیلسوفان و فعالان سیاسی و اجتماعی و تمام آنهایی که چنین موجوداتی در میان خانواده و دوستان خود دارند در معرض مرخص شدن از خدمت قرار می گیرند. جالب است که رفقای طرفدار اعتراضات مسالمت آمیز هم با پیروی صددرصد از قانون، و شاید برای رهایی از بیگاری، به قاضی اعتراف می کنند که با قوانین یا با پلیس چندان همراه نیستند و بهتر است اینجا نباشند. بنابراین می توانید حدس بزنید چه کسانی می مانند. اگر هم کسی با زبان خوش مقر نیاید که چنین نظراتی دارد، وکیل مدافع و دادستان حق دارند بر اساس پرسش هایی که از ایشان می کنند و پاسخ هایی که می گیرند هر کس را که نمی خواهند، تا تعداد مشخصی، از هیات منصفه برانند. حالا تصور بفرمایید دادگاهی که قاضی و وکیل و دادستان و منشی و محافظ و ماشین نویس اش همه سفیدند و متهم البته سیاه پوست است. دادستان زور می زند تا همه ی رنگین پوستان را از سر باز کند و وکیل مدافع در به در دنبال این است که دو تا همراه پیدا کند. و هر دو سعی می کنند افرادی با کمترین میزان تحصیلات و روشنگری را روی نیمکت بنشانند تا بتوانند داستان های خود را راحت تر به آنان غالب کنند. همه هم ادعا می کنند که هیات منصفه بی طرف است. دست آخر ابله ترین ترکیب ممکن از شهروندان داوطلب روی نیمکت می روند، بلا نسبت آژند.

بعد نوبت کیفرخواست است، متنی سرهم بندی شده که در طول بازپرسی معلوم می شود از سر بی حوصلگی تنظیم شده است، شاهدان دروغگو که حتی وقت نکرده اند پرسش و پاسخ ها را مرور کنند، افسران پلیس که یک گزارش ساده را نتوانسته اند تنظیم کنند، و وکیل مدافع تسخیری که اصلا حوصله نکرده شاهدی برای متهم پیدا کند. سر آخر هم قاضی همه چیز را می دهد دست هیات منصفه تا حکم را تعیین کنند. البته تعیین کیفر با قاضی خواهد بود و اصلا هیات منصفه حق ندارد بداند حد و حدود کیفر چیست. تازه وقتی مباحثه هیات منصفه آغاز می شود می فهمی که عجب بلبشویی است، گروهی از همان آغاز دادگاه با شنیدن کیفرخواست تصمیم بر مجرمیت گرفته اند چون گمان نمی کنند کسی که کارش به دادگاه کشیده شده بی گناه باشد. اصلا مگر می شود پلیس آدم بی گناه را دستگیر کند. از سوی دیگر شتاب دارند هر چه سریعتر بروند سر خانه و زندگی شان، پس بهتر است زودتر رای مان را بدهیم و برویم پی کارمان. اگر اکثریت هیات منصفه سفید باشند که دیگر تکلیف رنگین پوستان و مهاجران معلوم است، هرگونه شک و شبهه در شهادت پلیس یا متن کیفرخواست به نادانی و بی اعتمادی به حکومت تعبیر می شود. گروه اکثریت در طول مباحثات به این فکر می کنند که چه چیزی باعث شده است که این گروه اندک هنوز حکم مجرمیت را نداده اند، مذهب شان است، ملیت شان، زبان شان یا چیز دیگر. آنچه به ذهن معلول شان خطور نمی کند اصل برائتی است که در قانون آمریکاست و قاضی و وکیل مدافع خودشان را جر داده اند تا آنرا به شهروندان حالی کنند. خیلی متهم شانس بیاورد، هیات منصفه با پافشاری اقلیت به بن بست می رسد و شاید اصلا محاکمه با هیات دیگری تکرار شود. اگر هم متهم محکوم شود که تکلیف کیفرش با قاضی است که بر اساس تیرگی رنگ پوستش تعیین خواهد شد. اعضای هیات منصفه هم می روند پی کارشان تا سالی دیگر و پرونده ای دیگر.

تنها برتری هیات منصفه امکانی است که برای حضور آزاداندیشان در نیمکت دادگاه ها فراهم می شود تا بتوانند یک تنه جلوی بیداد را بگیرند. بهره گیری از این برتری نیازمند هشیاری و زیرکی نیروهای فعال اجتماعی است تا از هفت خوان سانسور و تصفیه های نژادی، اجتماعی، و مذهبی بگذرند، وگرنه آمریکا کشور زندان ها باقی خواهد ماند.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

کرانه های رواداری خشونت

نگاشت جایگاه اخلاقی خشونت در جنبش مدنی مسالمت آمیز (دکتر آرش نراقی) پاسخی به انگاره های روز درباره چالش های خشونت گریز است. این انگاره ها در چند دهه ی گذشته بر پایه برداشت های نادرست و دست کاری شده از تاریخ جنبش های مردمی هند و آفریقای جنوبی رو آمده اند (نک. پیترگلدرلوس). دولت های زورمدار با پشتیبانی از چنین انگیزه هایی به سرکوب چالش های فراگیر پرداخته اند. چالش های فراگیر توانایی بهره گیری از شیوه های گوناگون را برای توده های مردم در بسترهای گوناگون سیاسی اجتماعی فراهم می کنند. بدیهی است چالش های فراگیر می توانند خشونت پروا باشند، ولی خشونت گریز نیستند. دستاورد بنیادین نگاشت یاد شده پرتو افکندن بر راه گذر از چالش خشونت گریز به چالش فراگیر است. دستمایه ی این گذر آگاهی بر بنیادهای اخلاقی نگاهبانی از منش انسانی در برابر خشونت است. و گسترش این آگاهی ما را بسی فراتر خواهد برد. ولی تا همین جا می توان و باید از جنبش های مسلحانه ی مردم فلسطین، صحرا و چیاپاس بر پایه ی بنیادهای اخلاقی دفاع کرد. همچنین باید با دید باز به تاریخ جنبش های مسلحانه در کوبا، ال سالوادور، ایرلند، باسک، فیلیپین، ایران و جز آن نگریست و دستاوردهای آن را از تحریف سامان یافته دولت های زورمدار نگاه داشت. و نیز باید امیدوار بود بومیان و سیاهان آمریکا، و نیز مردم هاوایی، گواتمالا، گرانادا، پاناما، عراق، هاییتی، افغانستان، مکزیک، شیلی و بسیاری دیگر حقوق از دست رفته خود را از راه چالش های فراگیر بازپس گیرند. این امید ما را به گام دیگری رهنمون می کند. این گام در گسترش بحث جایگاه اخلاقی خشونت باور داشتن به این اندیشه است که خشونت تنها در آسیب های بدنی با نمودهای آنی، چون خونریزی، پدیدار نمی شود. روش های سرکوب، کنترل و بهره کشی از توده های مردم در دهه های پس از جنگ جهانی دوم گسترش بی پیشینه ای یافته اند. گروه های حاکم در کشورهای مردم سالارنما با در اختیار گرفتن ابزارهای اساسی مانند رسانه ها مردم سالاری را از ریشه برکنده اند و آن را با صورتکی از انتخابات فرمایشی که قدرت را در میان خودشان دست به دست می کند جایگزین کرده اند. دولت های فاشیست با کنترل مطلق و سرمایه محور نهادهای قانون گذار و دادگستری انحصار خشونت را به سازمان های پلیسی سپرده اند تا هر جنبش خرد را در بدو جوانه زنی از بین ببرند. بنابراین جای شگفتی نیست اگر برای نمونه شهروند آمریکایی دریابد در طول چند دهه حکومت نو محافظه کاران (چه دمکرات و چه جمهوری خواه) حقوق مدنی خود را از دست داده است، به حریم خصوصی اش تعرض شده است، فقیرتر شده است، آسیب های روانی گونه گون را تحمل کرده است، هر لحظه می تواند هدف خشونت پلیسی باشد که پاسخگو نیست، و احتمال پیروزی اش در برابر حکومتی که پاسخگو نیست روز به روز کمتر شده است. در چنین بستری از خشونت دولتی، اگرچه که در کاغذهای رنگین بسته بندی شده باشد، جایگاه اخلاقی چالش فراگیر مردمی روشن است. جای شگفتی نیست که تمام توان دستگاه های امنیتی غربی بر سرکوب چالش های فراگیر و خشن انباره شده است و رسانه های گروهی وابسته را به ترویج چالش های خشونت گریزی خوانده اند که آرشی نخواهند داشت. در چنین فضایی حکومت می تواند زمان بیشتری برای تسلط مطلق بخرد. تسلط مطلق هنگامی فراهم می آید که نهادهای آموزشی بتوانند ریشه های مقاومت را در تمامی لایه های جامعه از بین ببرند و مردم از بدو کودکی تا دم مرگ خیال کنند حکومتی مردم سالار دارند. بدیهی است حکومت به خود حق می دهد هر وقت و هر جا از خشونت استفاده کند تا در جریان محو کرامت انسانی خللی وارد نشود. (آنچه امروز در هندوراس مشاهده می کنیم نمونه ای از چنین برخوردی است که پیشتر در هاوایی، نیکاراگوئه، فیلیپین، مکزیک و حتی شیلی دیده شده است. هنگامی که دستگاه های امنیتی آمریکا احساس می کنند کنترل اوضاع در هندوراس از دست رفته است دست به کودتای نظامی می زنند و با برپایی انتخابات فرمایش و گذاردن صورتک مردمسالاری خشونت را باز به انحصار نیروهای دولتی در می آورند، به این امید که پس از دوره ی گذار اندیشه و روح مردم هندوراس از باور به کرامت انسانی شان خالی شود، و بدون دخالت پلیس به نیروهای وابسته به آمریکا رای دهند.) بدیهی است تدارک مبارزه مسلحانه در کشوری پلیسی مانند امریکا بسیار سخت است و گاه ناممکن می نماید. همانگونه که مبارزه با گشتاپو ناممکن می نمود و سقوط امپراتوری روم در خیال نمی گنجید. و البته شهروندان آلمانی و رومی چنین مبارزه ای و خیالی را شاید غیر اخلاقی و غیر الهی می دانستند. اما منش انسانی و بنیادهای اخلاقی ما روا نخواهند داشت اگر چالش مسلحانه در برابر حکومت های تمامیت خواه را به دلیل سخت بودن کنار بگذاریم و یا دست کم از اندیشه ی آن پشتیبانی نکنیم.

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

آرمان

آدمی به آرمانی که در دل و جان دارد آدمی ست. من، تا جایی که توانسته ام خود را بسنجم، آرمانگرا بوده ام و هستم. آرمان نقشی زنده و زیباست، اما گریز پا. به دست، هرگز نمی آید. باید خواستش و در پی آن دوید، از پا ننشست. آرمانی که من بدان دل بسته ام بهی است، آزادگی است، دادجویی و انصاف دهی است، خشنودی است. چنین آرمانی را برای شما هم آرزو دارم. بدرود.
محمود به آذین

به آذین، محمود. چال. نشر نگرش، 1385. ص 175.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

درس سال نوی اینها

اگرچه که سال نوی اینها به ما ربطی ندارد، ولی در این یک روز تعطیلی اجباری می شود نشست و یک بار دیگر حرف های سال گذشته را به زبان دیگری تکرار کرد. امید ناچیزی دارم به اینکه هموطنان ایرانی، به ویژه خارج نشین ها، به این نتیجه رسیده باشند که اوباما فقط عامل دیگری از فاشیزم است که سیاست های تجاوزگرانه ی آمریکا را توسعه می دهد. آن روزها دوستانی می گفتند که نباید درباره اوباما پیشداوری کرد و آرای او در مجلس سنا را به سود شرکت های نفتی و بانکی نادیده می گرفتند. همچنین امیدوارم که هموطنان فهیم همچنان پایدار در ایران موضوع زد و بندهای سیاسی و تبلیغی اوباما و اسراییلی ها علیه منافع ملی ما دست شان آمده باشد و متوجه شده باشند که این جماعت رفاه مالی خود را بر رعایت حقوق انسانی دیگران ترجیح می دهند. به همین دلیل باید نسبت به آنچه که هر روز رسانه های غربی و حتی ایرانی پیرو در گوش ما می کنند حساس باشیم، وقتی که همه یکصدا آزادی فلان جاسوس یا فلان تبعه فرنگستان یا وابستگان شان را صدا می زنند و در مقابل زندانی شدن جوانان ایرانی سکوت می کنند. شگفتا که حکومت ایران هم خواسته ی ایشان را برآورده می کند. بعد از این همه تجربه ی مکرر و مداوم، و بدون اینکه تجربه ی امروز ما اندکی با گذشته تفاوتی کرده باشد، انتظار پاسخی متفاوت از رژیم های تمامیت خواه بیهوده است. این رژیم ها جدا از عوامل شان، تو بگو سلطنت طلبان ایران، یا احزاب دمکرات و جمهوری خواه، یا صهیونیست ها، یا شاهزادگان عرب، اراذل و اوباش چماق به دست، و یا حتی مردم بی دغدغه ی کوچه خیابان شان نیستند. مقابله ی همه جانبه با یک حکومت تمامیت خواه جدا از مقابله با این عوامل نیست. همبستگی جنبش به معنی پذیرش سلطنت طلبان، همراهی با آمریکا پرستان، تعامل با امپریالیزم، و تحمل فرصت طلبان نیست. همچنین مبارزه ی خشونت پروا به معنی نفی توانایی های قهرآمیز مردم، بخشودن عاملان جنایت، و پذیرش بی قید و شرط توابین صوری نخواهد بود. هدف برقرار حقوق انسانی در جهان است.