و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکی اش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران
نیما یوشیج
از کوچه های خشت و گل می گذرم،
در زیر طاق های پیوسته که تمامی ندارند،
از کوره راهی به کوره راهی دیگر،
برخی آشنا و برخی نه،
دوراهی ها و چند راهی های پی در پی،
زمانی بین روز و شب،
جایی بین دو خانه شاید،
با درگاهی هایی از چوب و سکوهای سنگی برای رهگذران،
پشت به هشتی ها و دالان هایی خم دار،
اندرونی شان را نمی بینم ولی می دانم که هستند،
و راه و راه و راه،
بعد دروازه ای و خیابانی و باز می گردم،
در شب،
راه نیست،
کوچه نیست،
چند راهی ها کنایه ای از گمگشتگی هستند و کوره راه ها تنگه هایی برای رد نشدن،
غریب، غریب، غریب،
و شب های از نیمه گذشته و بسیار مانده به صبح،
نه، بوی نم را نیز از کاهگل ها برچیده اند و من بیهوده می کوشم از باران بگویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر