۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

حقوق بشر ایرانی-آمریکایی

بدیهی است که نه جنایت های آمریکا حکومت ایران را روسپید می کند و نه برعکس. اما خاموش ماندن کسانی که خود را مدافع حقوق بشر می دانند در برابر هر یک از این جنایت ها آنان را روسیاه می کند. در این چند هفته بازتاب چندانی از اعدام تروی دیویس در رسانه های ایرانی نبود. آنهایی که به درستی از اعدام در ایران انتقاد می کنند واکنش چندانی به سخنان فرماندار تگزاس، که قصد دارد رییس جمهور آینده ی آمریکا باشد، و حمایت انبوه آمریکایی ها از وی در اعدام دویست و سی و چهار نفر نشان ندادند. رسانه های ایرانی که این همه به آزادی سه آمریکایی، که با توجه به پیشینه عملکرد سازمان جاسوسی آمریکا در ایران به احتمال قوی جاسوس بوده اند، توجه نشان دادند، به زندانیان گوانتانامو که علیرغم وعده های پیش از انتخابات اوباما همچنان بدون محاکمه در معرض شکنجه و مرگ هستند، و یا به سرنوشت کوبایی هایی که سیزده سال است در اسارت آمریکایی ها به سر می برند، و یا ایرانی هایی که در تهاجم آمریکا به کنسولگری ایران در اربیل ربوده شدند توجه نکرده اند. همچنین ایرانیان مدافع حقوق بشر، به ویژه آنهایی که در آمریکا زندگی می کنند، پاسخی چندان در برابر وحشیگری اخیر پلیس آمریکا در برابر مردم بی دفاع در نیویورک نشان ندادند. آنهایی که خود را ایرانی-آمریکایی می دانند نشان داده اند که چه در مقابله ی مردم آمریکا با حکومت فاشیست آن و چه در رویارویی ایران با امپریالیزم فقط جانب قدرتمداران فاشیست آمریکا را می گیرند. ریشه ی این کار در هر چه باشد، مواجب گرفتن از دولت آمریکا یا بزدلی فرهنگی یا منافع شخصی یا کورفکری بنیادین، باید هشداری باشد برای ایرانیانی که به فکر فردای بهتر هستند و شاید از روی ساده دلی روی هموطنان خارج از کشور خود حساب می کنند. متاسفانه کار ایرانیانی که روی کمک دولت های غربی حساب باز کرده اند از حد هشدار گذشته است و امید چندانی به بهبودشان نیست. کاش می شد گفت که نسل جوان با بهره گیری از شبکه های گسترده ی اطلاع رسانی دنیای خود را بهتر می شناسد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

احمد نوروزی

درست سال پنجاه و هفت بود که شدم شاگرد مدرسه ای که وی مدیرش بود. مدرسه ای دولتی با نام و نشانی معمولی که میزبان بچه هایی بود که در همان کوچه های دور و بر زندگی می کردند، و تک و توکی مثل من که گذارشان از پس ایامی غریب به آنجا افتاده بود. اول فقط مدیر بود، گاهی هم جای خالی معلم های گرفتار را پر می کرد و نشان می داد که معلمی را می داند و سر شوق می آمدیم که معلمی نیاید و وی جایش را پر کند. بعد شد راهنما و مراقب تحصیلی، یا سرپرست اخلاقی، که هوای هر دانش آموزی و هر معلمی را داشته باشد در آن سال های منتهی به شصت. اول انقلاب بود و اعتصاب، بعد رفتن معلم های زن و معلم های چپ و دانش آموزان روزنامه خوان، و بعد جنگ و جنگ زدگان، و دانش آموزان فقر و اعتیاد... و در میان این همه ما بزرگ می شدیم. وقت رفتن از مدرسه که شد نشان داد که در همه ی این سال ها مرا می پاییده است و حواسش به آینده ی من بوده است، که حواسش به همه ی ما بوده است و نگران آینده ی همه مان. چندسالی بیشتر طول نکشید تا ارزش همه ی آن زحمات را دریابم. سال شصت و چهار بود که برای دیدنش رفتم، به سپاس و قدرشناسی. خسته بود از آنچه در این سالها دیده بود و در اندوه از رنج دانش آموزان و معلم هایی که در این سال ها از روزگار خسته شده بودند. می شنیدم که چگونه در آن سال ها تاب آورده است و چه پشت پرده هایی را در پشت پرده نگاه داشته است تا ما به سلامت بگذریم از آن سال ها. بعد نشانی اش گم شد و جز آن یک بار که از داخل تاکسی برای وی که از روبه رو می راند دست تکان دادم، جستجو به جایی نرسید... تا خواندم که یکی دو سالی است در گذشته است، درهمان پیشه ی معلمی که برازنده اش بود. از او یک جلد بوستان سعدی امضا شده به یادگار دارم به اضافه ی همه ی دستاوردهای تحصیلی ام در سی سال گذشته. و این فقط گوشه ای از همه ی یادگارهایی ست که نزد همه مان به جا گذاشت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

خواب در بیداری

دیر شد. از همان روز اول هم معلوم بود که دیر خواهد شد. اصلا قراری بر رسیدن نبود. دیر شدن بهانه ای بود برای نرسیدن. همه ی عمر تلف شد برای این راه، یا نه، همه ی راه تلف شد برای این عمر. جایی بود، راهی بود، و آمدنی بود، شدن در راه، اما دیر شد برای همه ی راه ها و همه ی گام ها، و هنوز نه "جای رسیدن"، و "نه بند کفشی که به سرانگشتان نرم فراغت گشوده شود"، و "نشان قدم" از هر سو تا بی نهایت هست، و ... "می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب دیده ام، خواب بوده ام، خواب دیده ام"...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

هنر برای پول

آنچه اینجا کم نیست اجرای موسیقی است، از کنار خیابانی ها تا اجراهای همراه با توزیع مخدرجات فرنگی و موسیقی کلاسیک و مجلس های قر ایرانی و جشنواره های موسیقی مقدس و سنتی. همه ی آنها هم به ظاهر اهداف مشترکی دارند، تلاش برای صلح جهانی و نزدیکی فرهنگ ها و خوش بودن مردم و کسب درآمد برای برگزارکنندگان. بدیهی است در جامعه ی سرمایه داری و مصرفی که مردم سودازده ی تبلیغات هستند و پول تنها معیار ارزش شمرده می شود، آن هدف آخر، کسب درآمد، انگیزه اصلی هر اقدام فرهنگی است. نوازندگان و خوانندگان باید خرج شان دربیاید، سرمایه گذاران و صاحبان تالارها بهره ی پول شان را می خواهند، مردم می خواهند مطمئن شوند با پول بلیط کار بهتری نمی توانستند انجام دهند، و حتی عضو نیروی انتظامی که برای کنترل جمعیت می آید در فکر این است که چقدر اضافه کاری خواهد گرفت.
این درهم ریختگی ارزشی نمی تواند بستری برای اجرای واقعی جشنواره ای چون موسیقی مقدس باشد. برگزارکنندگان از همان ابتدا تصمیم می گیرند گروه هایی را دعوت کنند که دستشان به دهانشان می رسد و نیازی نباشد کسی را از آن سوی دنیا دعوت کنند و پولی خرج کنند. اگر خیلی لازم شود به نمایش فیلمی از اجراهای قدیم و یا برگزاری گفتگویی با کسی که از قضا در روزهای جشنواره دم دست است اکتفا می کنند. برگزارکنندگان در پی کسی هستند که اگر لازم شد پولی هم بدهد تا اجرایش در جشنواره تایید شود و بعد از راه پخش آثار جشنواره ای شان پولش را خودش در آورد. بنابراین اجرای موسیقی در انحصار آدم هایی می ماند که هزار سال از فرهنگ خود دورند ولی دور از چشم هنرمندان اصیل کشورشان، برنامه هایی را به نام موسیقی مقدس به گوش حاضران فرومی کنند. البته اگر عنوان جشنواره مقدس هم نبود، باز هم تفاوتی نمی کرد، فقط متنی که برای معرفی گروه نوشته می شود ویرایش می گردد تا گروه بشود مجری موسیقی سنتی یا کلاسیک یا رقص یا خلسه یا هر موسیقی باب روز دیگر که کسی حاضر است برایش بلیط بخرد. آنهایی هم که بلیط می خرند درماندگان فرهنگی هستند که یا دستشان به فرهنگ خود نمی رسد، یا در اساس قادر به تشخیص اصالت آنچه می بینند و می شنوند نیستند، چه سنتی باشد چه مدرن، چه محلی باشد چه جهانی. از آنجا که گروه اخیر هم در میان مهاجران یافت می شود و هم در میان آنان که در سرزمین مادری زندگی می کنند، گاه آوازه ی هنرمندان جشنواره ای در فرنگ در سرزمین مادری هم چنان می پیچد که هنرمند بومی بی سر و صدا با هنرش از کنار این جنجال و هیاهو می گذرد بی آنکه شنیده شود.
آنچه در روزگار کودکی کم نبود سر و صدا بود، از اهل خانه، خیابان، بکوب بکوب جامعه ی صنعتی، نواهای غریب فرنگی، و در کنار آن همه، آواهایی که اول روی صفحه بود، بعد روی ریل، و بعد کاست، و می نشست روی لبان مادر، یا تصنیف فروش دوره گرد، و گاهی هم روی بلندگوی رادیو. حالا از میان این همه اجرا آن آوا به گوش نمی رسد. در میان این همه رسانه ی موسیقی، گرده ی موسیقی و ضبط رقومی و تار و پود جهانی که همه سر پیش بردن ما به سوی دنیای جدید و مدرن را دارند، در پی گمگشته ای باستانی می گردم که لحن آن نغمه ی شنیده در کودکی را داشته باشد. دستاورد این دنیای جدید با فن آوری های نوینش راندن من به سوی دنیای قدیم بوده است، گریز از آنچه پیش روست. اینجاست که به قول شاملو رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار، شادمانه و شاکر.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

حکومت بقال ها و باغ

...
نگاه می کردم.
به کسی که روزهای زیادی توی کوی دانشگاه با هم سیب زمینی و ماکارونی خورده بودیم، و شبهای زیادی ماکارونی و سیب زمینی. و سال ها پیش نوشته بود اینجا هم هنوز دارم همان کار را می کنم، فقط گاهی برای تنوع تخم مرغ با سیب زمینی می خورم که بد نگذرد. و من فکر می کردم نکند سرنوشت مادر قحبه وجود داشته باشد؟ و بعد به ریش خودم می خندیدم و به تفکر قدیمی که هی از خودم دورش می کنم و هی چرخ می زند و هی در مقابلم قرار می گیرد. و وقتی دقیق می شوم می بینم اصلا دور نشده بوده، همین دور و برها بوده، در ذرات هوا، و گاهی خودی می نمایاند، عین آکوردی در قطعه ای موسیقی که زیر متن است، و آرام آرام نواخته می شود، اما پس از مدتی چشم باز می کنی و می گویی چه شد؟ و می بینی چیزی شده است و می بینی آن نتهای آرام تکرار شونده زیر متن، ناگهان اساس این قطعه موسیقی شده است.
...


...و از دیگران حرف زدیم. از آنهایی که اتفاقی دیده بودم که زنده اند. و از آن یکی که اصلا باور نمی کردم هنوز هست، چون خبر اعدامش را مدتها پیش شنیده بودیم و از بهمن که چشمهای ریز میشی داشت و موهای مجعد و من گاهی فکر می کردم دیده امش، اما فقط خیال بود. و یکی یکی شمردیم. و من باغبانی را به یاد آوردم که از پس تندبادی ویران کننده، در باغ ایستاده است و به آنچه باقی مانده چشم دوخته. یک شاخه اینجا، بوته ای آنجا. باغبانی که با خود می گوید خب، این هنوز هست! این یکی هم هست! و لبخند می زند و بعد ناگهان به یاد آورد که این یکی دو تا بازمانده آن خیل عظیم درهم شکسته است و خود خم شود و در هم می شکند.
...
سردوزامی-اکبر. حکومت بقال ها. در تبعید، به کوشش ناصر مهاجر. نشر نقطه، برکلی: ۱۹۹۶. صص ۱۴۱-۱۲۲.
شیوه نگارش از نویسنده است.
عکس از آژند (قطعه ۳۳ بهشت زهرا، تهران: ۱۳۸۲).