۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

...

از ته کوچه ای بلند و باریک پیدا شد. گویی خواب می دیدم. پسرکی بود سوار بر دوچرخه ای بزرگتر از خودش که به زحمت آن را از پیاده روی تنگ عبور می داد تا در جوی آب میانه ی کوچه نیفتد. به سوی من می آمد، بر خلاف مسیر آب جوی. صدای قل قل آب با هوار قوطی فلزی خالی که با آن می رفت در هم می آمیخت و تحمل بوی لجن کف جوی را آسان می کرد. قدم به سوی دیگر گذاشتم که پهنای اش از شانه های ام کمتر بود. به ناچار ایستادم تا رد شود. نمی دانم، شاید می خواستم چیزی بگویم. نگاه اش مرا پایید و باز برگشت به سوی فرمان دوچرخه اش و چرخ جلوی آن که با احتیاط از روی موزاییک های شکسته و آسفالت های دست ریز ناهموار رد می شدند. گویا لبخندی نیز بر لب داشت، و شاید برقی در چشمان اش، وقتی از سر کوچه ی فرعی بن بست گذشت، از روی دست اندازی و از کنار در خانه ای سر نبش. و باز همان پیاده روی تنگ بود. همانطور تکیه داده به دیوار سیمانی راهش را پاییدم تا در سوی دیگر کوچه گم شد، رو به میدانگاهی با پیاده روهای پهن و بزرگ. سر برگرداندم. کسی در کوچه نبود. نه صدای پایی بود و نه صدای زنگ دوچرخه ای. قوطی خالی دیگری با آب می رفت. خواب ندیده بودم. کودکی ام از کنارم گذشته بود. همین.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آژند عزیز این پست را خیلی دوست داشتم. خیلی حسش کردم. عجب تصویری دادی دست مریزاد.
سپیده