عجب شتابی دارد این لجنرود که مرا با خود می برد. و چه مراقبتی به خرج می دهند که مبادا کسی آسیبی ببیند در این لجنزار و از این لجن نخورده برود. فکر همه جا را کرده اند: بلندی های حفاظ دار، پل های نرده دار، اشیای تیز در غلاف، سموم دور از دسترس،... فقط تا بخواهی لجن تا دوردست های زندگی گسترده است و از تو کاری نمی خواهند جز آنکه بگویی "آه من بسیار خوشبختم"*. و تو در حسرت یک پرتگاه، یک گرداب، یا شاید یک غرقاب می مانی و لجنرود تو را می برد تا باتلاق موعود تا در آن جاودانه به تمام حسرت ها بیاندیشی و حفاظ ها، نرده ها، غلاف ها، و هر آنچه دور از دسترس بود.
*فروغ فرخزاد،عروسک کوکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر