دلم می خواست برمی گشتم به ایران و برای همه ی آنچه نجنگیدم می مردم. از آرمان های انسانی و میهنی نمی گویم که اینها فراتر از اندیشه ی من است. از خودم می گویم و مادری و پدری و همسایه ای و دوستی شاید که روزی از روزها در خیابانی مرا از پشت سر به نام بخواند و از من نپرسد که نان چند است و کار کجاست، شاید بخواهد که برایش شعری را که از بر دارم بخوانم تا روزش تازه شود...
می اندیشم که بارها بازگشتم و خیابانی نبود تا از آن رد شوم...
دلم می گوید نرو، وقتی نیستی شعری هم از بر نداری. سرم می گوید حتی نام شاعر را هم فراموش خواهی کرد، زمانی خواهد رسید که چیزی برای گفتن نداری، نه قصه ای، نه روایتی، نه رنجی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر