۱۳۹۶ آذر ۱۶, پنجشنبه

وقتی

...
هیچ گلی
نمی تواند از پاییز برگردد
همین طور
کاغذپاره از اعماق آتش
وقتی جاده‌ها
در قصه‌ها ادامه یافتند
دیگر نباید منتظر بود
هیچ مسافری برنمی‌گردد.

یونان، رسول. آکوردی برای صرف شام. ص 60.

۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

خسته


به برگی که از درخت می‌افتد نگاه می‌کند و می‌گوید:
"آن برگ دیگر دستش خسته شد، این است که شاخه را ول کرد."

هرابال، بهومیل. نی سحرآمیز و چند داستان دیگر. ترجمه پرویز دوایی. تهران: آگه. 1394. ص 160.

۱۳۹۶ آبان ۱۲, جمعه

چشم‌پله

دست‌نویس گزارش پروژه را که تمام کردم بردم دادم دستش، گفتم کار دکتر است، گفتند شما تایپ می‌کنید. از دید من بیست و دو سه ساله، مردی بود پنجاه و اندی ساله شاید، یا دست کم از چهره‌اش و از موهای ریخته‌اش چنین برمی‌آمد. گفت اینها که شماره صفحه ندارند. نگرفتم موضوع رو. گفتم خب همانطور که تایپ می‌کنید می‌زنید شماره‌ها رو، یا اگر نمی‌شود آخر سر خودم با دست می‌نویسم. گفت کاری به اون ندارم، اینها رو که دادی دست من اگر از دستم ول بشه - با دستش ادای رهاکردن کاغذها و ول شدن‌شان از روی نرده و ریختن‌شان توی چشم پله‌‌ی دو طبقه را درآورد و باز دستش رو با کاغذها جمع کرد این طرف نرده - بعد چه جوری میشه دوباره مرتب‌شون کرد. یه شماره بزن همین پشت کاغذا که گم و گور نشه چیزی. فهمیدم اون موقع. گفتم باشه شماره می‌زنم میارم. هنوز هم گاهی که چیزی تو زندگی پرت میشه، همون حس بالای چشم پله‌ی دانشکده رو پیدا می‌کنم: دسته‌ای کاغذ بی‌شماره رو می‌بینم که اون ته ولو شده‌اند و برای برگردوندن‌شون دیر شده. 

۱۳۹۶ آبان ۱۰, چهارشنبه

هیچ - برای ابوالعلاء معری

دلیل زیستن از دلیل مردن جداست. زندگی آرش فرآیندی زیستی است که در زمانی به درازی شش میلیون سال گونه‌ی انسان را پرورده است. اگر زندگی نبود، پرسشی هم نداشتیم. پس پرسش از زندگی در اندازه‌ی ما نیست. همانگونه که ما – به عنوان موجود سه بعدی – از ابعاد سه گانه‌ی جهان – یا دست کم از ابعاد اصلی آن – نمی‌توانیم بپرسیم (نک. استفن هاکینز، تاریخ چکیده‌ی زمان). همین نیروی زیست با ترکیبی از فرآیندهای کارکردی – مانند هورمون‌ها – و ساختاری – مانند غیراختیاری کردن اعمال زیستی – امکان گزینش مرگ را از انسان می‌گیرد که اگر چنین نبود گونه‌ی انسان تا امروز نپاییده بود. پس پرسش از مرگ هم در اندازه‌ی آدمی نیست. انسان در این قالب تنگ زیستی‌اش مجالی و تابی برای درک هستی ندارد؛ هیچوقت نداشته است: نه میمون‌نماهای شش میلیون سال قبل، نه آدم‌نماهای دویست هزار سال پیش، و نه انسان امروز یا آنکه شاید صدهزار سال دیگر بیاید (نک. استنلی کوبریک، دوهزارویک: یک ادیسه‌ی فضایی). همین کوتاهی و جانکاهی نشانه‌ای بر بیهودگی و در عین حال یگانگی زندگی است (نک. احمد شاملو، در آستانه). تلاش انسان برای بهره‌گیری از این فرصت و شاید کمک به دیگرانی که چون خود وی در بند نیروهای زیستی گرفتار آمده‌اند قابل ستایش است. اما می‌دانیم که هیچیک از این تلاش‌ها در گستره‌ی تاریخ – حتی در زمانی به کوتاهی سده‌ها و هزاره‌ها، نه به درازای عمر کیهان – هیچ به شمار نیست که ما همه پس از مرگ با هفت هزارسالگان سر به سریم (نک. خیام، رباعیات). و انسان این را همیشه دانسته بود و در اندیشه‌هایش – دست کم از آن زمان که به ما رسیده است – آن را پرورانده بود تا از آن دستمایه‌ای برای چگونه زیستن و چگونه مردن بسازد، و باز جز هیچ دستش نگرفت (نک. عبدالحسین زرین‌کوب، جستجو در تصوف ایران). بی سبب نیست این همه سخن از هیچ در بین عارفان.

۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

از گام‌های مانده به دریا

تا دریا
...
روز و شب کوتاه تر از لحظه پی در پی گذشت
جمعه رفت و شنبه آمد، هفته رفت و ماه گشت
فصل بعد از فصل طی شد، سال بعد از سال رفت
عمر من چون باد از دنبال رفت
*
آنچه اینک مانده جز بیداد،
جز اندوه، جز تشویش نیست
جمع گرم و صحبت یاران مهر اندیش نیست
-!
گوییا، دیگر جهان هم بر مدار خویش نیست!...
*
یک تسلا هست و بس
رود بی آرام را تا کام دریای عدم
یک دو گامی بیش نیست.

مشیری، فریدون. از دریچه ماه. چشمه: تهران، 1384.

۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

یادمان گل طلا و کلاش قرمز

علی اشرف درویشیان (۱۳۲۰-۱۳۹۶) به داداش‌های خوبی پیوست که هرگز بازنگشتند: بهروز دهقانی، مهدی رضایی، داریوش نیک‌کوی کرمانشاهی، محمدعلی (بهنام) سالمی و ...

۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

تاریخ در ترازو

خواندن تاریخ در ترازو از دکتر عبدالحسین زرین‌کوب رویدادی یگانه بود.

یکی اینکه کتاب را سواره در متروهای تهران به پایان بردم که شوری داشت یادآور روزگار رفته. این شور ناگزیر در تقابل بود با آنچه در متروها می‌بینیم از سر در گوشی همراه داشتن مردم امروز که گاهی هم همراه بود با گوش به رسانه‌ها داشتن آنان و استاد نوشته بود:
"مورخی را می شناختم که تحقیقات وی با تاریخ معاصر و عصر جدید مربوط نبود با اینهمه از مطالعه جراید، شنیدن رادیو، و دیدن تلویزیون بشدت اجتناب می کرد. وقتی از وی سبب پرسیدم، گفت انس گرفتن با آنچه خلاف واقع است حساسیت مورخ را در مورد واقعیات می کاهد و آنکه عادت کرده باشد که به تبلیغات آوازه گران به عنوان واقعیت بنگرد طبعش چنان حساس و دقیق نخواهد ماند که اکاذیب راویان گذشته را بمجرد اولین برخورد رد کند - و یا لامحاله در قبول آنها دچار تردید شود."
و آنچه امروز در دروغ‌بافی‌های مرورگرهای تارنمای جهانی بر اساس سلیقه‌ی کاربران خویش می‌بینیم امر تازه‌ای نبوده و نیست که:
"...تبعیت کورکورانه از اقوال کسانی که مردم عادت کرده اند سخنان آنها را بمنزله ی حجت بشمارند در واقع پرستش چیزیست که بیکن آن را بتهای نمایشی می خواند و مایه ی خطاهای بسیار. این پندارها که منشا بیشترین خطاهای انسان است سرچشمه هایی است که باید آنها را کور کرد. برای مورخ هیچ چیز خطاانگیزتر از آن نیست که تسلیم تمایلاتی شود که انسان را وا می دارد آنچه را از پیش تصدیق کرده است مسلم بپندارد و در اسناد و مدارک خویش دنبال چیزهایی بگردد تا آن را تایید کند یا آنکه چیزی را قبلا ناممکن فرض کند و در بین مدارک و اسناد خویش دنبال چیزهایی بگردد که وقوع آن چیز را ناممکن جلوه دهد."
پس پیشینه‌ی این دروغ را در روش‌های کشف حقیقت جستجو می‌کند:
"تبعیت از اصل مرجعیت اگر در قدیم نویسنده تاریخ را به نقل روایات در باب معجزات و کرامات وا می داشت یا محدث را مجبور می داشت در حدیث فقط به نقد اسناد اکتفا کند و در باب متن به نقد دقیق نپردازد امروز مورخ را با دشواریهای تازه مواجه می دارد که به تعبیر ماکس نورداو (1923-1849) نویسنده یهودی مجارستان، آنها را می توان دروغهای قراردادی انسانیت متمدن نام نهاد."
دانش کم مانند دکتر زرین‌کوب را می‌توان در اشارات وی به تاریخِ تاریخ‌نگاری دریافت که خود آمیخته با جسارتی غریب است:
"ابن الراوندی که آزاداندیشی معتزله را تا سرحد زندقه کشید در قرن سوم هجری با جسارت غریبی فکر معجزه را نفی کرد...با اینهمه اولین مورخ که در یک تاریخ عمومی خود را از توجیه خوارق در تاریخ مستغنی یافت یک حکیم مسلمان بود - ابوعلی مسکویه... در اروپا فقط از عهد اسپی نوزا بود که فکر معجزه بطور جدی مورد بررسی انتقادی شد - تقریبا هشتصد سال بعد از ابن الراوندی."
یا:
"این گونه تواریخ دسته جمعی تا حدی تحقق همان طرح کهنه بود که هفتصد سال قبل در تالیف جامع التواریخ رشیدی از خاطر رشید الدین فضل الله مورخ ایرانی نیز گدشته بود."
و بعد همین رد را با شوق در ایران باستان پی می‌گیرد که:
"کتیبه ی داریوش که لحن کاملا ایرانی دارد معرف یک گریز صادقانه است از دروغ."

مهم آنکه سال‌ها گذشته بود از آخرین کتابی که از وی خوانده بودم و ماه‌ها بود که پرداخته بودم به کارهای روز و داستان‌های نوتر در ادبیات و قلم‌اش شگفت‌زده کرده بود مرا از استواری و پالایش در سنجه با هر آنچه نو می‌نمود در قلم دیگران، برای نمونه در این عبارت‌پردازی زیبا برای "چسب و قیچی" که هنوز کمتر نویسنده‌ای از آن استفاده می‌کند:
"... افراط در همین شیوه بود که کار بعضی از تاریخنویسان معاصر ما را تبدیل کرده است به نوعی تاریخنویسی با چسب و قیچی."

دیگر آنکه نویسنده اول و آخر این شاهنامه‌ی انسانی را گفته است با اینکه هنوز بسیاری از باورش سر می‌زنند:
"آنچه قرنها در شرق بین اقوام آریایی با اقوام سامی یا بین تاتار و تاجیک رفت، آنجه در چین و هند جنگ را یکچند همچون سنتی مقدس کرد، آنچه در غرب بین اقوان نرمان و ژرمن و لاتین واقع شد، جنگهای سوئد و روسیه، جنگهای انگلستان و فرانسه، جنگهای سی ساله، جنگهای صدساله، جنگهای مربوط به تخت و تاج اسپانیا، جنگهای مربوط به مستعمرات، جنگهایی که در امریکا و افریقا با بومیها شد و در تمام آنها هدف واقعی - نه آنچه جنگ به "نام" آن می شد - ارضاء هوسهای تجاوزجویانه بود نیز داستان دراز دارد و هیچیک از آنها نیست که شاهدی بر وجود یک درنده پنهانی - اما نیمه جان - در درون انسان متمدن عرضه نکند."
"...تجربه دو جنگ اخیر بین الملل، تجربه هیروشیما  ویتنام که همه مربوط به قرن حاضرست نشان می دهد که هنوز کمترین بهانه یی می تواند این رنگ و جلای تمدن و اخلاق را از روی سطح وجدان انسان امروز پاک کند و او را به درنده خویی انسانهای عهد غار که از آن چندان دور نیست بازگرداند و به قول رنه گروسه کافی است سطح وجود انسان متمدن را بخراشید تا انسان حجر قدیم از آن بیرون بیاید."
ما را گزیری نیست از این رویه که:
"... مبنای جامعه نه بر آرمان انسانی بلکه بر روی سرشت اوست."
"کتاب ویکو بنام اصول یک علم جدید در واقع بنیان فلسفه تاریخ جدید محسوب است... بموجب نظریه وی که بیک وجه یادآور قانون حالات سه گانه اگوست کنت (1793-1857) هم هست هر قومی در مدارج سیر خویش می بایست از سه مرحله متوالی بگذرد: ربانی، قهرمانی، و انسانی. این سه مرحله بترتیب با مراحل سه گانه حیات انسان: کودکی، جوانی، و کهولت، مطابفت دارند."

همچنین است اشارات وی به آنچه ما مسئله‌ی روز می‌دانیم با وجود آن همه پیشینه در تاریخ بشر:
"هنوز برای یک مورخ اروپایی هنگام قضاوت در برخورد شرق و غرب بندرت ممکن است اعماق وجدان بکلی از تعصب قومی و نژادی خالی بماند."
و اینکه:
"برای قوم یهود گویی تمام جریان تاریخ جز این هدفی ندارد که یهوه می خواهد فرصتی بیابد تا قوم خویش را تعلیم، تشویق، یا نتبیه کند."

دکتر زرین‌کوب تاریخِ تاریخ را در تحلیلی زیبا و مستند به ما می‌نمایاند:
"برای انسان امروز ظاهرا مساله این است که تاریخ را در چه مسیر باید انداخت. در صورتیکه انسان دیروز غالبا مساله را اینطور مطرح می کرد که تاریخ را چکونه باید تحمل کرد."
و این زیبای پیر را چنین از زبان دیگران می‌سراید:
"... نبونید آخرین پادشاه کلده که خودش در قرن ششم قبل از میلاد می زیست از کشف گذشته های دور با شوق و لذت یاد می کرد چنانکه وی این نکته را که نرام سین پسر سارگون سی و دو قرن پیش می زیسته است با شوق و لذتی یاد می کند که یادآور کشف یک باستانشناس پر حرارت امروز است و اومستد به همین نکته نظر دارد که با اشارت به عصر نبونید و کورش می گوید وقتی کورش در 539 ه.ق. وارد بابل شد دنیا کهنه بود و مهمتر آنکه خود آن از کهنگی خویش خبر نیز داشت."

زرین‌کوب، عبدالحسین. تاریخ در ترازو. تهران: امیرکبیر. ۱۳۶۲.

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

زیر چتر

زیر چتر
کزکرده سکوت می‌کنی و برف
دانه‌دانه می‌آید
و با خسخسی آرام می‌نشیند
بر بام کوچک چترت
و بر بام‌های بسیار
و تو
دلگیر و تنها
راه می‌افتی از ایستگاه و دور می‌شوی
با شعر تلخی که می‌خوانی
زیر بام کوچک چترت
می‌روی و خانه‌ها می‌مانند
با بام‌های برفی بسیار
دیوارها می‌مانند
و درختان برفی بسیار
آدمها می‌روند و می‌آیند
با چترهای سنگین و سپید
و شعر تلخی که می‌خوانند
زیر بام چترهاشان
و شهر
تا انتها برف
برف
برف.

مسیح، هیوا. کسی زیر چتر و سکوت جهان می‌گفت: همچنان؛ تا نمی دانم چه وقت.

۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

اول مهر

دیگر صدای زنگ و زنگوله‌ای نمانده.
نه. دیگر طنین شادمانه‌ی آواز کودکان را نمی‌شنوم.
باد است، پریشان "میان خانه‌های خالی".
آن سرزمین بکر که
بهارش به نرگستانی می‌مانست و
تابستانش از آن سایه‌ها،
پاییزش مال من بود.
آن سرزمین محبوب
در زمستان بی‌کسی مرده است.

بیگدلی، احمد. اندکی سایه. تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۵، ص ۶۸.

۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

یادمان بویین‌زهرا

دیگر زمین تهی است
{در زلزله ی شهریور 1341}
...
آوخ! زمین به دیده من بیگناه بود!
 آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است.
 آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند!
 در زیر تازیانه جور ستمگران
 روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
 آوار چهل و سیلی فقز است و خانه نیست
 این خشت های خام که بر خاک چیده اند!

مشیری، فریدون. سه دفتر. ص 255.

۱۳۹۶ شهریور ۸, چهارشنبه

تا صبح تابناک

پابلو نرودا در کتاب سوال‌ها می پرسد: "خاکستر قدیم چه می‌گوید - وقت عبور از کنار آتش؟". و فریدون مشیری گویی که پاسخی می‌دهد به این پرسش قدیم در شبی اهریمنی که مانده است "تا صبح تابناک اهورایی".

هنوز شعله کشد آتش نهانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره ی خزانی من
گذشت شوکت رنگین آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همه ی روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگر نشانی من
بجز غم تو، که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من

...
گل دیدن و گل چیدن و گل گفتن و گل گشت
بس گام که در عالم رویا زده بودیم
بر پیکر ویرانه ی این باغ و دل من
چون می نگرم خشت به دریا زده بودیم!

همیشه مانده است "تا صبح تابناک اهورایی".

...
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه هایی شهر سرشار از صدای ناله ی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک، می پیچد!
...

...
هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، بیدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش بازکرده سوی آسمان صبح.

سخت می‌توان باور کرد که مشیری در وطن‌اش می‌زیسته است، نه در دیاری بیگانه.

...
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
از پشت میله های قفس، اما
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده ی بی بازگشت را.

...
از آن همه امید گرامی دریغ و درد
دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.

مشیری، فریدون. تا صبح تابناک اهورایی.

۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

از ما برسته ئی ست ولی در هوای ما

مرغ مجسمه

مرغی نشسته بر سِر باِم سراِی ما
 مرغی دگر نهفته به شاِخ درخت کاج
 می خوانداین به شوری گوئی براِی ما
 خاموشی ئی ست آن یک (دودی به روی عاج.)

نه چشم ها گشاده ازاو، بال از او نه وا
 سرتا به پای خشکی با جاِی و بی تکان
 منقارهایش آتش، پرهای او طلا
 شکل ازمجسّمه به نظرمی نماید آن.

وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن ست
 از پای تا به سرهمه می لرزد او به تن
 نه رغبتش به سایه ی آن کاج ماندن ست
 نه طاقتش به رستن ازآن جای دل شکن.

لیکن برآن دو چون بری آرام تر نگاه
 خواننده مرده ئی ست نه چیز دگر جز این
 مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
 سرزنده ئی ست با کشش زندگی قرین.

مرغی نشسته بر سر بام سرای ما
 مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
 از ما برسته ئی ست ولی در هوای ما
 بر ما در این حکایت آواز می دهد.

دی ماه سال ۱۳۱۸

یوشیج، نیما. فریادهای دیگر و عنکبوت رنگ. ص 63.
محصص، بهمن. مرغ مجسمه در دنیا خانه‌ی من است. به کوشش سیروس طاهباز.

۱۳۹۶ شهریور ۳, جمعه

از دریچه‌ی ماه

...
من که ریزد بر سرم آوار مرگ
جوی خون را بنگرم یا رقص برگ
...

...
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
...
مشیری، فریدون. از دریچه ماه.

۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

جنگ و یاد و زادگاه و مرکب

جنگ کاهلانه، همیشه به سود دشمن است. "کج‌دار و مریز"، حرف مفت مفت است. بادیه‌یی که کجش داشته‌یی و نمی‌ریزد، در واقع، چیزی در آن نیست که بریزد. بادیه که لبالب شد، یک ذره هم نمی‌توان کجش کرد. هیچ موجودی در جهان، نفرت‌انگیز تر از عاشق نیم‌بند نیست... صائب قبل از من گفته است: "دیوانه‌یی که می‌رمد از سنگ کودکان، بیرون کنش ز شهر، که کامل عیار نیست...
نمی‌شود به گذشته‌ها برگشت؛ نمی‌شود حتی یک قدم هم عقب گذاشت؛ چرا که واقعا گذشته‌ای وجود ندارد، و آن چه هست چیزی جز یاد نیست. گذشته، در جای خود نمانده تا ما به آن جا بازگردیم. گذشته، مثل هیزم خشک، سوخته و تمام شده، و از آن، تنها، خاکستر خاطره برجای مانده - به دست باد زمانه.
... و چه ترحم‌انگیزند آن‌ها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند
و چه خشم‌انگیزند آن‌ها که از میهنشان
همان‌گونه نام می‌برند که از یک ستاره‌ی دور...
تاریخ را تنها خرده دروغ‌های خنده‌آور تاریخی قابل تحمل می‌کند؛ وگرنه چیزی به جز خون مظلومان، مرکب تاریخ نبوده است...

ابراهیمی، نادر. آتش بدون دود. روزبهان: تهران.

۱۳۹۶ مرداد ۲۹, یکشنبه

از رسیدن

"آری، بهار می‌رسد از راه
اما در آن زمان که
من و تو
پاییز کرده‌ییم ...
...
به آن چه می‌خواهیم، در رویا، هزاربار رسیده‌ییم؛ اما در عالم واقع، حتی وقتی برسیم هم رسیدنی بسیار غم‌بار و پردرد و عذاب خواهد بود؛ رسیدنی، برای دیگران شاید دلچسب و شادی آفرین، اما برای خود ما، منهدم کننده.
...
نگاه کن! عناصر رویاساز، مرتبا می‌روند و دور و برت را خلوت و خلوت‌تر می‌کنند تا زمانی که نوبت به خود تو می‌رسد که به عنوان یک عنصر رویاساز، راهت را بکشی و بروی و رویاهای خوش دیگران را خراب کنی.... و همین است که انسان، به تدریج، کم رویا می‌شود، و آنگاه، عاقبت بی‌رویا. گمان می‌کنم این، هیچ خوب نباشد که انسان،آن‌قدر دوام بیاورد که بی رویا بماند. مرگ به هنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رویا و آرزو. بی رویا مردن، یعنی تنهای تنها مردن.
..."
ابراهیمی، نادر. آتش بدون دود. نشر روزبهان، تهران.

۱۳۹۶ مرداد ۲۷, جمعه

فرصت

"... بعضی وقت‌ها فرصتش هست که مرور بکنیم. مثلا آلبومی پر از عکس‌های قدیمی را. آدم‌ها، کوچه‌ها، باغ‌ها، حتی مردی خسته که روی سکوی درگاه ورودی خانه‌ای نشسته و چپق می‌کشد. اما حوصله‌اش را نداریم یا حوصله‌اش را پیدا نمی‌کنیم. همین تعلل ساده، این درنگ بی اهمیت بعدها مایه حسرت‌مان می‌شود. زیرا به جایی می‌رسیم که به خودمان می‌گوییم: کاش آن آلبوم عکسهای کهنه بود، آن مردی که ارخالق پوشیده بود و روی سکو نشسته بود و چپقش را دود می کرد، اما نیست. رفته. فرصت را از دست داده‌ایم. حسرت به دل می‌مانیم و صدای هیچ آوازی نمی‌تواند ما را تسکین بدهد."

پسیانی، آتیلا. مدینه‌ی فاضله‌ی زنی با طراوت. در نقش آبی سیمین، گردآوری و تالیف زاون قوکاسیان، تهران: چشمه، ۱۳۸۳، ص ۷۰.
طرح از آنجل بولیگان کوربو.

۱۳۹۶ مرداد ۲۶, پنجشنبه

هیچ کس

آن مرد چاق به جنوب رفت
زن کناری‌اش به شمال
آن مرد عینکی
در عکس بعدی به یک گروه تئاتر پیوست
و مردی که پشت سرش ایستاده
راهی توکیو شد
بچه‌هایی را که در عکس‌های بعدی می‌بینی
بزرگ شدند
و از سرنوشت آن زن زیبا و جوان
که مقابل دوربین ژست گرفته
هیچ کس خبر ندارد
دیگر به آنها فکر نکن!
آن‌ها رفته‌اند
هیچ کس پشت عکس‌ها نیست.

یونان. رسول. آکوردی برای صرف شام. ص 76.

۱۳۹۶ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

غروب ایرانی

...
فرقی نکرده‌ایم، ولی سال دیده‌ایم
ناچار اسیر قافله‌ها مانده‌ایم ما.
بنگاشتیم قصه‌ی آزادی را
افسوس، گلشن دگران سبز شد
زان بذر واژه‌ها که برافشانده‌ایم ما.
پس مرگ را ستودیم
با مجد مردگان
دیگر چه غم هنوز اگر زنده‌ایم ما!
پاییز 65

سپانلو، محمدعلی. خیابان‌ها، بیابان‌ها. ص 116.

۱۳۹۶ مرداد ۱۸, چهارشنبه

در زمین سوخته

هنوز اول‌های کتاب است، زمین سوخته از احمد محمود. صفحه‌‌ای را ورق می‌زنم، چند سطر پایین‌تر، درست همان اول بند جدید، همه چیز می‌ترکد. در همان یکی دو سطر اول بند لرزش انفجار را حس می‌کنم. انفجار واقعی بود و با یادی در گوشه‌ای از ذهنم پیوند خورد. در گوشه‌های ذهنم می‌کاوم تا بفهمم این یاد از کجاست. من که هیچوقت در چنین انفجار نبوده‌ام. در همه‌ی سال‌های موشک‌باران محله‌ی ما در امان مانده بود. بگیر چهارتا خیابان این طرف آن طرف را زده بودند که هیچکدام چنین تکانی نداشتند. این حس از جا کنده شدن، خالی شدن زمین زیر پا، یا حتی پرت شدن نمی‌توانست ربطی با آنها داشته باشد. اینکه یکی دو گلوله از بیخ گوش در برود، حالا چه در دوران سربازی و یا همان انقلاب اصلا از زمین تا آسمان با ترکیدن زمین زیر پایت فرق می‌کند. مانده‌ام سرگردان برای اینکه به یاد بیاورم کدام تکان، کدام انفجار، یا کدام ضربه توانسته است انفجاری در بندی از برگی از کتابی را در من زنده کند. به یاد ماهی بر خاک افتاده در شاید وقتی دیگر از بهرام بیضایی می‌افتم که چگونه در حقیقت از یادی به یادی لغزید بی آنکه دل نگران حریم واقعیت‌ها باشد. و می‌اندیشم شاید من آن انفجاری را تجربه کردم که زیر پای تو را لرزاند و لحظه‌ای پیاده‌رویی در گوشه‌ای از خیابانی را معلق کرد تا دیواری را برجای‌اش بتکاند: "ناگهان انفجار شدیدی ... موج انفجار ... می‌لرزاند ... از جا می‌کند ... همه غافلگیر می‌شویم ... صدای زنگ تلفن بلند می‌شود ... همه، در آغوش هم فرو می‌رویم ... پناه می‌گیریم ...". و سی سال بیشتر است که فهمیده‌ایم پناهی نیست از نبودن‌ات.

۱۳۹۶ مرداد ۱۶, دوشنبه

کالیفرنیا، کالیفرنیا

جنگیدن با نظام‌های بد، انگار سرنوشت مردم مشرق زمین است. در غرب، مردم، به ندرت با نظام‌های بد می‌جنگند؛ چرا که خود را با جمیع بدی‌هایشان، جزئی از نظام می‌دانند. دموکراسی غربی یعنی همین: حمایت آزادانه‌ی بدها از بدها. جنایتکاران با جنایتکاران دست می‌دهند و لبخند می‌زنند. دزدان دزدان را به مجلس شورا، مجلس عوام و مجلس لردها می‌فرستند و به ریاست جمهوری انتخاب می‌کنند. نه حکومت‌ها از مردم سرند، نه مردم از حکومت‌ها؛ اما در شرق ما، ابدا این طور نیست.

ابراهیمی، نادر. آتش بدون دود. جلد سوم. تهران، روزبهان، 1394. ص 215.


… in California we find a curious attitude toward a group that make our agriculture successful. The migrants are needed, and they are hated. Arriving in a district they find the dislike always meted out by the resident to the foreigner, the outlander.

If they attempted to organize they were deported or arrested, and having no advocates they were never able to get a hearing for their problems.

It is difficult to believe what one large speculative farmer has said, that the success of California agriculture requires that we create and maintain a peon class.
...
Social workers, survey workers have taken case histories. They are filed and open for inspection. These families have been questioned over and over about their origins, number of children living and dead. The information is taken down and filed. That is that. It has been done so often and so little has come of it.
...
The large farms in California are organized as closely and are as centrally directed in their labor policy as are the industries and shipping, the banking and public utilities. Indeed such organizations as Associated Farmers, Inc. have as members and board members officials of banks, publishers of newspapers and politicians; and through close association with the State Chamber of Commerce they have interlocking associations with shipowners' associations, public utilities corporations and transportation companies.

The will of the ranch owner, then, is law; for these deputies are always on hand, their guns conspicuous. A disagreement constitutes resisting an officer. A glance at the list of migrants shot during a single year in California for "resisting an officer" will give a fair idea of the casualness of these "officers" in shooting workers.

The large growers' groups have found the law inadequate to their uses; and they have become so powerful that such charges as felonious assault, mayhem and inciting to riot, kidnapping and flogging cannot be brought against them in the controlled courts.

The attitude of the large growers' associations toward labor is best stated by Mr. Hugh T. Osburne, a member of the Board of Supervisors of Imperial County and active in the Imperial Valley Associated Farmers group. Before the judiciary committee of the California Assembly he said: "In Imperial Valley we don't need this criminal syndicalism law. They have got to have it for the rest of the counties that don't know how to handle these matters. We don't need it because we have worked out our own way of handling these things. We won't have another of these trials. We have a better way of doing it. Trials cost too much."
"The better way," as accepted by the large growers of the Imperial Valley, includes a system of terrorism that would be unusual in the Fascist nations of the world. The stupid policy of the large grower and the absentee speculative farmer in California has accomplished nothing but unrest, tension and hatred. A continuation of this approach constitutes a criminal endangering of the peace of the state.
...
The result has been more than could be expected. From the first, the intent of the management has been to restore the dignity and decency that had been kicked out of the migrants by their intolerable mode of life.
...
In this series the word "dignity" has been used several times. It has been used not as some attitude of self-importance, but simply as a register of a man's responsibility to the community. A man herded about, surrounded by armed guards, starved and forced to live in filth loses his dignity; that is, he loses his valid position in regard to society, and consequently his whole ethics toward society. Nothing is a better example of this than the prison, where the men are reduced to no dignity and where crimes and infractions of the rule are constant.
...
California communities have used the old, old methods of dealing with such problems. The first method is to disbelieve it and vigorously to deny that there is a problem. The second is to deny local responsibility since the people are not permanent residents. And the third and silliest of all is to run the trouble over the county borders into another county. The floater method of swapping what the counties consider undesirables from hand to hand is like a game of medicine ball.
...
The history of California's importation and treatment of foreign labor is a disgraceful picture of greed and cruelty.
...
From almost daily news stories, from a great number of Government reports available to anyone who is interested, and from this necessarily short series of articles, it becomes apparent that some plan must be contrived to take care of the problem of the migrants. If for no humanitarian reason, the need of California agriculture for these people dictates the necessity of such a plan.
...
The cost of such ventures would not be much greater than the amount which is now spent for tear gas, machine guns and ammunition, and deputy sheriffs.

And if the terrorism and reduction of human rights, the floggings, murder by deputies, kidnappings and refusal of trial by jury are necessary to our economic security; it is further submitted that California democracy is rapidly dwindling away. Fascistic methods are more numerous, more powerfully applied and more openly practiced in California than any other place in the United States.

Steinback, John. The Harvest Gypsies. Heyday, Berkeley: CA. 1988.
Photo by Dorothea Lange, Napa Valley, 1938.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

سه گانه

خطر اصلی دولت نیست، خطر اصلی در همدستی دولت و ملت در طمع‌کاری و فساد و نادانی است”: این مشکل ما در آمریکا هم هست. فقط به فهرست طمع کاری و فساد و نادانی باید عارضه ی نژادپرستی را هم افزود که خود برآمده از همان فهرست سه گانه است. این عوارض – که گاهی در واژه ی عوام گرایی درهم می آیند – به اروپا هم رسیده اند و قرار است رگه های نازک و تراشه های ظریف بازمانده از انسانیت را در همین چند سال آینده به باد دهند. اگر هم این اتفاق به این زودی نیفتد، عواقب ناشی از همراهی و همکاری عوام و عوام گرایان در تعلیق کنش های محیط زیستی خود به خود زمین را برای انسان و هر جاندار دیگر غیر قابل زیست می کنند، فرآیندی که غیر قابل برگشت شده است و بهترین انسان های روی زمین هم قادر به پیشگیری از آن نخواهند بود. پرسش این است که آیا می شود آگاه گری (آموزش؟!) را در این فرصت ناباقی مانده به انجام رساند؟ زمان برای کنشگری تنگ است و چشم انداز پیروزی تار و زندگی ما تاریک. بخت اگر یار باشد فقط فرصتی هست که در این روزگار واپسین سپاسگزار آنان باشیم که زبان و فرهنگ ما را از هجمه ی عرب و تاتار نجات دادند و موسیقی ما را از شرم صفویه و قاجار وارهاندند و آزادگی ما را در دوران پهلوی و اسلامی سند زدند که خرمشهری بماند و قطعه ی سی و سه و گورستانی بی مرز به نام خاوران، تا ما همه را یک جا بفروشیم و بنوشیم.

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

از ما

حقانیت گل سرخ

چه کسی
از ما یاد خواهد کرد
ما که می خواستیم
آسمان را از ابر تهی کنیم
که باران ببارد
ما که به حقانیت گل سرخ
در سرما گواهی داده بودیم
ما که رویاهای جوانی را
خیلی ارزان فروخته بودیم
ما خیلی زود فهمیده
بودیم
که شعر فقط یک نفر را
تسلی می دهد
و برای دیگران
مرهم نیست
آن یک نفر
فقط شاعر است
...

احمدی، احمدرضا. از بارانی که دیر بارید. تهران: نشر ثالث. ۱۳۹۱. ص ۱۴۵.

۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

یکی از ماها

من و ما

من از کدام ما حرف بزنم
همه ی ماها منهدم
شدند
یکی از ماها در مهتاب
خود را حلق آویز
کرد
آن یکی از ماها
در ستایش های پر زرق و برق و پوک
گم شد
آن یکی از ماها
الکل صنعتی خورد
و
نابینا شد
و سپس خودش را
از پنجره ی تنگ
به کوچه پرتاب کرد
آن دیگری از ماها
در زیر پله های نمور
انبوه از سوسک
به یاد یک عشق مجهول
در همه ی ایام هفته
همه ی سکه های خود را
خرج کرد
و سپس در دریا
غرق شد
چه کسی ما را ما
صدا می کرد؟

احمدی، احمدرضا. از بارانی که دیر بارید. تهران: نشر ثالث. ۱۳۹۱. ص ۴۰.

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

این سوی زمان

از آذر آن سال به این طرف، هم تعداد یلداهای بی صبح زیاد شده، هم هر هفته دو سه تا جمعه پیدا کرده، هر کدامش با دست کم دو تا عصر جمعه. حتی سال های کبیسه آنقدر طولانی شدن که تا سال کبیسه بعدی می رسند بدون اینکه اصلا خبری از بهار باشه. زندگی: نیستی و نیست، نماندی و نماند، رفتی و رفت.

۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

بارانه


باران می آید. حتی پنجره ها را هم نمی شوید، چه برسد به دل. همه ی این پنجره ها و اینها یک طره ای چیزی دارند که نگذارد باران به شان برسد نکند آب بیاید درون و تر بشود این خشکی ها. حسب عادت بارانه را گوش می دهم - برای اطلاع نسل جدید: از پشنگ کامکار است که سنتور می زند و آن هم سازی است به شکل ذوزنقه و الخ، و موسیقی درمایه ی اصفهان است که باز برای اطلاع اصفهان فقط شهر نیست و آوازی هم هست و نغمه ای و روح هم. آنچه می شنوم اصل کار که نیست، روی دوم نوار کاستی بوده (نوار جعبه ای؟ نسلش پیش از فرهنگستان ورافتاد به نامگذاری نرسید) که بعد گذاشته ام ضبط شود روی گرده ای (سی دی! این یکی عمرش به دنیا بود وقتی فرهنگستان آمد) و بعد همان دوباره برگردانده شده است - بخوانید بالا آورده شده است، با همان کیفیت قابل انتظار از چنین فرآیندهای مدرنی - روی رایانه که مثلا ام پی سه و الخ، و دیگر اصلا معلوم نیست روی دوم یعنی چه، که معادلی در این بالاآورده ها ندارد. حالا که می شنوم این قطعه را، قرار است ضربه های چوب که روی سیم می خورند چیزی را بیدار کنند در جایی از تن و روان، که نمی کنند، چون به قول شاملوی بزرگ "چیزی فسرده ست و نمی سوزد امسال - در سینه - در تنم". فقط گاهی یک صدایی می آید از این رایانه، خش خشی - و این را نمی شود برای کسی تکرار کرد که مثلا پیوندش را اینجا گذاشت که بشنوند همه (آن خش خش را؟ که فقط در ضبط و سر من است؟) که این ها به کمند این دور و زمان نمی آیند و در جان های شسته رفته نمی نشینند این خش ها -، صدای خش خشی است، بیشتر همان اول های کار یا گاهی وسط سکوت های میان ضربه ها و زخمه ها، یادگاری از آسیب های نوار کاستی که همیشه در پخش بود، خشی است یا تقه ای، یا گاهی انگار چیزی ترک می خورد در آتشی، آنقدر زنده که می شود شرنگش را دید که از آتش به هوا برمی آید و آذرخش لحظه ای می درخشد و بعد چنان خاموش می شود که انگار هیچ وقت نبوده است، و این صداست که خش می اندازد روی جان فسرده.




۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

کلید زمان های قدیم


... پس یک روز پدر رفت آن طرف تقاطع خط آهن سمت چلیک سازی که چند تا تیر چوب بلوط بگیرد، و آنجا مدتی ایستاد تا یک نقاش را که روی راهبندها را نواری نقاشی می کرد تماشا کند، بعد همانطور که شروع کرد به نقاشی، راهبندها آهسته بالا رفتند، تا نشانه ی راه-باز. بعد نقاش یک نردبان زیرپایی آورد و رویش ایستاد و نقاشی را از روی نردبان ادامه داد، اما رنگ روی قلم مویش تمام شد، بنابراین نقاش آمد پایین و قوطی رنگش را برداشت و برد بالای نردبان و به یک قلاب آویزانش کرد، و درست وقتی قلم مو را توی رنگ زد، تازه شروع کرده بود، که راهبندها به آهستگی دوباره آمدند پایین ... نقاش دور و برش را نگاه کرد، اما هیچکس نگاه نمی کرد، فقط پدر یک لبخند کوچک زد، و نقاش کاملا آرام از پله ها پایین آمد، اول قوطی را برداشت و قلم مویش را در رنگ زد. اما هنوز نقاشی نوار دوم را شروع نکرده بود که ناگهان راهبندها باز بالا رفتند، نقاش آنجا ایستاده بود، با رنگی که از قلم مویش می چکید، صبر کرد، اما خیلی طول کشید، پس دوباره از پله ها بالا رفت، اما رنگ از قلم مو رفته بود، پس پایین آمد، اما تا قوطی اش را ببرد بالا و به قلاب آویزان کند، راهبندها دوباره پایین آمدند، و هنوز از پس یک دانه نوار برنیامده بود ... هیچکس توجهی نمی کرد، فقط پدر، که این توطئه ی سرنوشت را بر او می دید،  لبخند زد، اما هنوز نمی دیدی که این برایش چه معنایی دارد. و بنابراین، همانطور که پدر به تماشای نقاش از کارگاه چلیک سازی آن طرف خط آهن ادامه می داد، همانطور که راهبندها برمی آمدند و می افتادند، همانطور که قطاری گذشت، و لوکوموتیوها و قطارهای باری خط عوض کردند، استاد نقاش، به جای عصبانی شدن، آرام تر و آرام تر می شد، همانطور که از پله ها بالا می رفت و راهبندها پایین می آمدند، هر بار قوطی رنگش را فراموش می کرد، اما با شکیبایی باز می گشت تا برش دارد، فقط تا اینکه راهبند بعد از یکی دو قلم زدن دوباره از او دور شود، و مجبورش کند تا دوباره بساطش را عوض کند...  و پدر یکباره در این نشانه ای برای خودش دید، خودش را در این نقاشی راهبندها دید، در آن تصویری از سرنوشت خودش را دید، به انتظار ماند، و البته، استاد نقاش نقاشی کرد و تنها یک نوار سیاه را تمام کرد. و پدر رفت برای عوض کردن تیرها و تیرک ها و تخته ها، بی خیال اینکه بارکش سفید محورش شکسته بود و موتورش خرد بود، و اینکه هر چرخی دنده و ترمزی شکسته داشت، متمرکز شد روی جزییات و از اندیشیدن به اصول سرباز زد.
...
... همه چیز به ریشه اش باز می گردد، حالا می توانم ببینم که زمان به راستی ساکن ایستاده است و زمانه ی نویی به راستی آغاز شده است، اما من تنها کلید زمان های قدیم را دارم و جدیدش از من دریغ است، و در هر حال من در زمانه ی نو نمی توانم زندگی کنم، چون به گذشته ای تعلق دارم که اکنون مرده است. 

بهومیل هرابال، شهر کوچکی که زمان در آن ساکن ایستاد. ص 129 و 298. برگردان آژند اندازه گر.
Hrabal, Bohumil. The Little Town Where Time Stood Still. New York Review Books. 1976.
Bohumil Hrabal 1988 Czech writer foto Hana Hamplová.