۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

اینجا محله ی ماست


اینجا محله ی ماست. بیشتر ایرانی ها در اینجا از من می پرسند کجای تهران می نشستید، چون می خواهند مطمئن شوند منزل ما شمال منزل آنها نبوده است. یک بار هم کریس هجز در تنها دیدارمان این را پرسید، لابد چون خبرنگار بود. بامزه اینکه چون تهران را می شناخت به نشانی های کلی هم راضی نبود و نام و نشان خیابان را می خواست! به هر حال اینجا محله ی ماست. جای خوبی به نظر نمی رسد، مگر اینکه بدانید قبل از آن کجا می نشستیم! تازه همین هم قرار نیست باقی بماند. برنامه هایی هست برای گسترش بزرگراه هایی که راست از وسط محله خواهد گذشت. چرا از محله ی ما؟ برای اینکه در همه جای دنیای نئولیبرال رسم بر این است که هزینه ی توسعه شهری را محله های کم درآمدتر بپردازند، به این بهانه که زمین در آنجا ارزان تر است، و به این دلیل که آدم های کم در آمد توان رویارویی با حکومت مردم پولدار را ندارند. پس ساکنان محله های پردرآمد می توانند از سروصدا و آزار پروژه های شهری در امان بمانند و برای رفت و آمد از بزرگراه هایی بهره برند که از کنار محله های کم درآمد می گذرند. البته شهرداری دیوارهایی را در کنار بزرگراه نصب خواهد کرد تا دورنمای فقر چشم رانندگان را نیازارد. و همه می دانند این دیوارها از بیرون زشت خواهند بود و جلوی صدا و آلودگی را نخواهند گرفت.

اینجا محله ی ماست. بحث عدالت اجتماعی به کنار، قرار است از مسجدی که ختم جوانان محل را زمان جنگ در آن می گرفتیم تا نزدیک بقالی آذری که برای حل معمای ریاضی نوشابه جایزه می داد را خراب کنند. هم دو تا سنگ دروازه ی گل کوچک می رود و هم خانه ی پر از قناری. نانوایی تافتونی احتمالا می افتد جایی وسط بزرگراه، اما آن دوزندگی که آن را دو-زندگی می خواندیم می شود جایی کنار حاشیه ی آن. مسیر خانه به مدرسه را هنوز نمی دانم چه می شود. اما اگر مدرسه و قنادی ارمنی روبروی اش نباشد، تصنیف فروش دم در هم که دیگر نیست، پس چندان دلبسته ی مسیرش هم نباید بود، ... فقط آن کوچه ی باریک و بلند ...

اینجا محله ی ماست. از حریم و حواشی که بگذریم، جایی است که می شود در پرواز به سوی تهران به آن فکر کرد. جایی است که فکر جدایی از آن در هنگام بازگشت می تواند تمام برنامه ی سفر را برهم زند. محله که نباشد می شود به هیچ چیزنیاندیشید و می شود به هیچ کجا بازنگشت، درست نمونه ی انسانی که دنیای نئولیبرال می طلبد.

اینجا محله ی ماست. روی نقشه های رسمی بخشی است جدانشدنی از کلان شهری بزرگ، درست مانند سمفونی تهران علیرضا مشایخی، ناهنجار و سرسام آور. اما در کودکی ذهن من شهری است کوچک که مرزهایش را توپ هایی که گاه و بیگاه از حریم بازی دور می شدند و دوچرخه سواری هایی که خیابانی را قطع نمی کردند، و ترس از ناشناخته ها در ورای نانوایی های دور روزهای جمعه تعیین می کردند، تهران کوچک، شهری بازگشتنی و دوست داشتنی. 



۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

از دو سوی روزگار

قضیه این است که ما خودمان را سر کار گذاشته ایم. افکار و اندیشه ها گویا فقط در سر ماست که می گردد. هیچکس به هیچ جایش نیست که روزگار چگونه می گذرد. همه چیز کالایی است مانند سبزه و تره بار روز که می آید و می رود. درست مثل اینکه بشوی باغبان جایی و دلت خوش است به اینکه در آینده به گل ها برسی و درخت بکاری و در حین کار خیالی نیست اگر چند بار کود هم ببری و بعد دریابی که اصلا صاحب کار برای همان کودها پول می دهد و یک روز هم در می آید که همه ی باغچه را بکوبند و صاف کنند تا بار کود راحت بیاید و برود و تو می مانی و بار کود تا آخر عمر. حالا حکایت زندگی است با همه ی بالا پایین های احمقانه اش. همه ی تلاش ها را که جمع می زنی می بینی سر آخر دو کار مفید از زندگی در نمی آید و آن دو کار هم فقط به نظر خودت مفید بوده است و بس. همه ی نفع زندگی رفته است به جیب جماعتی که سبزه و تره بار روز را به ما فروخته اند و از ما چون گاو شیری بهره کشیده اند. و ما همه ی اینها را تاب می آوریم چون زنده هستیم، یا چون گرگ بیابان از "انتخاب ساده ای میان سوزشی خرد و زودگذر، و یک رنج غیرقابل اندیشیدن، حریصانه و پایان ناپذیر" ناتوانیم. شاید هم در بند روز انتقام هستیم، از زندگی و روزگار و البته خودمان.

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

درخت، درخت

همین که نیمسال تحصیلی تمام شد زدند همه ی درخت ها را قطع کردند چون جای خودروها تنگ بوده است و دانشگاهی که هر سال شهریه ها را بالاتر می برد و از حقوق استادان کم می کند و سیصدهزاردلار اضافه حقوق به روسا می دهد پول برای راه حل بهتر نداشته است. آن وقت همین دانشگاه ادعای برگزاری دوره های نگاهبانی محیط زیست و طبیعت را دارد و خود را پیشرو پژوهش در زمینه ی آب و انرژی و این خزعبلات می داند. اگر بی قافیه بودن و بی وزن نبودن نشان بی ادبی نباشد باید به زبان امجدیه رو ها گفت هر چه درخت قطعه ... تثار رییس دانشگاه، و هر که در این میان نقشی داشته است.
تصاویر و شرح بیشتر را اینجا ببینید. تا حالا نگذاشته اند خبر به بیرون درز کند. اگر این اتفاق در یک کشور جهان سومی افتاده بود، آمریکایی ها تا حالا به بهانه ی حفظ محیط زیست به آن لشگر کشیده بودند. ولی در اینجا دانشجوها و استادان باید از هفت خوان های سانسور داخلی عبور کنند تا صدای شان را کسی بشنود. حواله ی دمکراسی آمریکایی هم به همان درخت های قطع شده. باز هم از بی قافیه بودن و بی وزن بودن عذر می خواهم.





۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

آغاز

از همه بدتر این خواهد بود که بخواهی بدانی از کجا شروع شد. همینطور باید در دهلیزهای خاطره ات برگردی عقب و دلیل پشت دلیل بیاوری برای زندگی و زنده ماندن و این خزعبلات. به جایی می رسی که دیگر جز تاریکی چیزی در اعماق آن دهلیزها نمی یابی و باید دست به دامن دهلیزهای تودرتوی خاطره کسانت باشی که شاید نوری بر آنچه فراموش شده است بیندازند. و این نور همیشه روشنایی نیست، که بیشتر به سردرگمی شب تاب هایی می ماند که اینجا و آنجا چیزی را روشن تر از آنچه هست می نمایانند. و هیچوقت نمی رسی به اینکه از کجا شروع شد، از دیروز، از سال پیش، از شهری که دوست داشتم، از مدرسه ای که می رفتم، یا از خانه ای که جا ماند؟ گویا از همه جا شروع شده بود و از هیچ جا شروع نشده بود. نه به دنیا آمدن آغازی است که می پنداریم و نه حتی کوچ اسلاف مان به دیاری که از آن رانده شدیم. آغازی در کار نیست، هر چه هست پایان است و هر چه بود پایان بود، پایانی بر نبودن، پایانی بر قرار، پایانی بر تاب و توان، پایانی بر ماندن، پایانی بر همه چیز و سرانجام پایانی بر بودن. از همه بهتر این خواهد بود که بخواهی بدانی در کجا پایان می یابد. نه به دهلیز خاطره ای نیازی هست و نه رانده شدنی به تاریکی های تودرتو. باید بخواهی که "قطره ی قطرانی" بشوی در "نامتناهی ظلمات". "دریغا، ای کاش ای ‌کاش، قضاوتی قضاوتی قضاوتی، درکار درکار درکار می‌بود!».

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

از دلال ها و واسطه ها

داستان های کودکی همیشه پر بود از دانشمندان دود چراغ خورده ای که با فقر و قناعت زندگی می کردند در برابر ثروتمندانی که از دانش گریزان و ناتوان بودند. داستان سرا هم کسی نبود جز پدر یا مادر بی سواد یا کم سوادی که از ابتدایی بالاتر نرفته بود، ولی دانش را می پرستید. همین خط کشی های ساده کافی بود تا بشود راه را تا آخرش دید، دانشمند فقیر و بی چیز. اما جایی در میانه ی راه این خط کشی ها به هم خورد. شاید دانشمندان در پی وسوسه ی پول رفتند و شاید هم ثروتمندان تاب حقارت کم دانشی را نیاوردند. و البته هر دو از اصالت آن داستان های کودکی دور ماندند. حالا دانشگاه، آخرین جایی که می شد در آن دانش را جست، پر شده است از آدم هایی که مصرف کننده و تغذیه کننده ی نئولیبرالیزم هستند. دانش مسلکان دانشی را کسب نمی کنند مگر از آن پولی در آید. و مالداران همه ی زور خود را می زنند تا سطح آموزش را به نادانی خود نزدیک کنند بلکه مدرکی بگیرند که حقارت شان را بپوشاند. آنها که می توانند یاد بگیرند در پی پول هستند و آنها که در کلاس ها حاضر می شوند نمی توانند یاد بگیرند. و این پایان عصر دانش است. دلالی و واسطه گری میانه دار است تا صاحبان شرکت ها دانشگاه را نیز تصاحب کنند. دولت های نئولیبرال با کاهش و نابود کردن تحصیلات رایگان عمومی راه را برای پولداران باز گذاشته اند تا دانشگاه های ورشکسته را به طمع پول به سوی خود بکشانند، چیزی نه چندان دور از تن فروشی علمی. در بهترین شرایط دانشگاه ها تبدیل شده اند به پژوهشکده های خصوصی شرکت های چندملیتی و دانشجویان به برده گان شان. از همه بدتر اینکه دانشگاه های کشورهای زمانی مستقل هم پیرو الگوهای خبیث آمریکایی شده اند. زمان برای بازیافت دانش در حال از دست رفتن است. نسل جدید مردم تحت سلطه بدون دستیابی به تحصیلات رایگان کاری از پیش نخواهد برد و راهی جز برده گی در پیش رو نخواهد دید.