۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

بعد

زندگی در وطن همراه با انتظار بود، و امید این که چیزها بهتر خواهد شد. زندگی در غربت، مرور خاطره ها و سفر به گذشته بود و بس.
...
... (اینجا) گذشته ندارم و تمام تصورم از آینده به انتهای هفته هم نمی رسد.
...
اگه بعد از مرگ هم خاطره ها بمونن چی؟ اگه زیر اون همه خاک بیدار شیم و همه چی یادمون بیاد چی؟
...
کاش می شد از سر شروع کنیم، یه مرتبه ی دیگه....چه کار می کردیم؟ بازم همین جا بودیم، با همین آرزو. راه دیگه ای برای ما نیست. ما آدمای کوچکی هستیم. کجا رو می تونیم بگیریم؟ چه کاری از دستمون بر می آد؟ خوابی و خوراکی و خونه ای و پس اندازی، بعضی وقتا هم تفریح ساده و سالمی. سهم ناچیزیه. ولی بد نیست. جای شکرش باقیه. از خیلیا به تریم، جلوتریم. روزگار زیاد بدی ام نداشتیم. از حق نباید گذشت. گاهی وقتا خندیدیم. شاید از ته دل نبود. ولی بازم بد نبود. اون شبا که دور هم جمع می شدیم یادت هست؟ بحث می کردیم. حرف های همیشگی و شوخی های تکراری را از نو باز می گفتیم و می خندیدیم. شاید هم نمی خندیدیم. یادم نیست. با هم بودیم. ترس هایمان را قسمت می کردیم. می افتادیم یه گوشه و چرت می زدیم. بد نبود. مگه انتظار دیگه ای داشتی؟
...
کم کم حرف هایمان تمام شد. و گوشمان سنگین شده بود. زبان هم را نمی فهمیدیم. می نشستیم کنار هم و صبر می کردیم وقت بگذرد. همین که پهلوی هم بودیم خوب بود. تنها نبودیم. به چی فکر می کردیم؟ می دانستیم که یکی از ما یک روز روی همین نیمکت خواهد نشست و به آن دیگری که نیست فکر خواهد کرد. کدام یکی از ما؟ چه قدر غریب بود. همیشه در راه بودیم. همیشه به فکر روز بعد بودیم و حالا فقط حس گذشته بود. زمان دیگر خودش را باز نمی کرد. شناخته بودیمش و حالا بودنش فقط یک خاطره بود. انگار در یک مکث موقت ایستاده بودیم، یک قدم تا آن تهی همیشگی فاصله داشتیم. هر دو می دانستیم که به چی فکر می کنیم. توی نگاهمان بود، توی سلامی که به هم می دادیم و قراری که برای روز بعد می گذاشتیم.
...
کدوم بعد؟ ... گور بابای بعد. اگه حرفی داری همین الآن بزن....
 
ترقی، گلی. خاطره های پراکنده. نیلوفر، تهران: 1389.
ترقی، گلی. خواب زمستانی. نیلوفر، تهران: 1388.

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

بی بَر

دو تا باغچه بود، یکی به قواره، میان حوض و ایوان، و دیگری دراز، کنار دیوار همسایه.  سومی و چهارمی باغچه نبودند، یک کف دست خاک بود کنار دیوار آبریزگاه برای پیچکی که خود را می رساند تا روی طاقش، و یک کف دست دیگر کنار دیگر در، چسبیده به کاج، برای پیچکی دیگر که شاید می خواسته یاسی باشد بر سر دیوار. عکس مادرمان با آن پیچک بر جا ماند. سرو و کاج دو سر باغچه ی دراز بودند. سرو بیشتر با ما بود تا کاج، از بس بلند بود. تا یاد دارم همیشه می شد از روی بام هم با سرو حرف زد. هیچوقت از بام خانه بالاتر نرفت، شاید چون بالاتر چیزی جز تنهایی منتظرش نبود. کاج اما دور از دسترس بود، کنار در عریض آهنی. این آخری ها به هم گیر می دادند، هم کاج یله شده بود روی در و هم در از زنگ روزگار روی ستون خود بند نبود. گیر و گرفتاری های سر پیری. ریشه های کاج یکی دو کاشی را هم از کف حیاط بالا آورده بودند. بعد که ریشه ها را زدند، جای خالی شان شد محل اختفای موقت کتاب های ممنوعه، از بخت بلند بود که قطع کتاب های ضد دولتی همیشه کوچک بود، جیبی یا پالتویی و گاهی هم وزیری و رقعی، آنهایی که به هوای آزادی پس از انقلاب در آمده بودند. اما قطع سلطانی و رحلی همیشه می ماند بیخ ریش دولت و کتاب های فرمایشی شان. خوبی اش این بود که راه آب از توی باغچه بود و به حیاط کاری نداشت. ناودان آب را از سر بام می آورد تا پای سرو که برود کنار درختی بی بار و بر و راهی شود به سوی کاج. درخت بی بار و بر گویا زردآلو قرار بوده است باشد یا یک همچون چیزی. درست مثل درخت نارنجی که همیشه توی گلدان بود و هیچوقت هم میوه ای نداد. فقط سبز بود، آن قدر سبز که در عکس های سیاه و سفید هم جایش می دادند. تنها درخت مو بود که انگورهایش همیشه به وقت بود و به راه. کنار باغچه ی قواره مند نشسته بود و دو شاخه ی تنومند را به چپ و راست فرستاده بود، یکی به سوی ساختمان که می رفت تا بام و انگورهایش از بالکن طبقه ی بالا قابل دسترس بودند، و دیگری از روی حوض می جست سر طاق همان آبریزگاه گوشه ی حیاط که برایش داربستی گذاشته بودند تا سرش را روی آن بگذارد. گنجشک ها داربست و انگورهایش را در انحصار داشتند. حوض هم حوضی نبود در قواره ی آنها که در تاریخ ثبت می شوند برای غم غربت های تاریخی، یک وجب آب بود بگو دو قدم در سه قدم ما بچه ها و سه وجب و چهار انگشتی آب، دیواره اش از سیمان سفید ساب خورده با سنگ رنگی بود، ارزان ترین حوضی که می شد داشت لابد. هیچوقت یادم نیست آب در آن بوده باشد، شاید از ترس ترک ها، یا اینکه چاه آب خانه پر شود. چاه های خانه و ظرفیت شان دل مشغولی همیشگی بودند. موقع ساخت گویا کم پولی را از ظرفیت این چاه ها مایه گذاشته بودند و این حس گناه در وجدان ساکنان خانه مانده بود. بگذریم. دو قدم این طرف تر از انگور درخت گیلاس بود که گیلاس نداشت و به شاخه هایش گیلاس می آویختیم، و آن طرف تر هم درخت گلابی که البته گلابی نداشت و گلابی را هم از روی سنگینی نمی شد آویخت. در میانه ی این باغچه های بی بر بته ی گل سرخی گاهی می نشست و گلی می داد، صورتی رنگ. عکسش هنوز هست. یک بار هم درخت جارویی، یا چیزی شبیه به آن، بدون دعوت از کنار درخت گلابی سر زد و بالا رفت. گاهی هم شاید بنفشه ای می آمد و زود می رفت. بهارها زودگذر بودند یا اصلا نبودند. بیشتر گمانم زمستان داشتیم با درها و پنجره های بسته. جای ماندن برای بنفشه ها نبود. ما هم که مانده بودیم شاید به خاطر تنهایی سرو بود یا دورافتادگی کاج. همیشه حرف این بود که نارنج را رها کنند در باغچه. یک بار هم باغبانی آمد و نارنج را در همان گلدان پیوند زد تا به بار نشیند که نشد. این آخری ها ندیدمش دیگر. زردآلو و گیلاس و گلابی هم نبودند. انگور را انداخته بودند، پیر شده بود. گل سرخ شاید خودش رفته بود. از پیچک ها کف دستی خاک بر جا بود. خوب شد عکس شان ماند. کاج همان بود که بود، و سرو خودش را از بام بالا کشیده بود. سر بالا کردم که حرفی بزنم. سر در تنهایی داشت. حرفی نمانده بود: حوضی خشک مانده بود و طاقی بی گنجشک، و درختانی همه بی بر، مثل خودمان.

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

بازی ناتمام

... برد و باخت پوچی ست. دعوا بر سر هیچ. خسته ام و این خستگی مال قدیم است، مال آن رقابت های درونی، باخت ها، مسابقه های تمام نشدنی ست.
...
و بعد؟
وبعد ندارد. "بعد" همان کلاه قدیمی بود که به سرم رفته بود. نمی دانستم به کی و چی متوسل شوم. وسط زمین و آسمان معلق بودم و زیر پایم خالی بود. اگر به نامه های "میم" جواب داده بودم همه چیز عوض می شد، دست کم، سرنوشت من. می خواستم به همه ی کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می خواستم اول دنیا را عوض کنم. کتاب هایم را بنویسم. اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم و بعد، با دست پر، به دنبال "میم" بروم. خبر نداشتم که عشق منتظر آدم ها نمی ماند و خط بطلان روی آن ها که حسابگر و ترسو و جاه طلب اند می کشد.
در زندان بودم که خبر تصادف ماشین و مرگ "میم" به گوشم رسید. سال دوم انقلاب بود.
...
مرگ زیر کت چهاردگمه ی عموجان پنهان بود و موهای رنگ کرده اش بوی پیری می داد. زمان سریع تر از آرزوهای او گذشته بود، سریع تر از قطاری که در رویاهای او رو به سوی شهرهای ناشناس در حرکت بود.
...
هوا رو به تاریکی ست. کجا هستم؟ کسی در دور و برم نیست. گم شده ام. پیش پایم کویری خاموش رو به سوی سرزمین های تاریک و ناشناخته پیش می خزد. قلبم می کوبد. باد تنها مخاطب من است. بی هدف و مقصد پیش می روم. به زودی شب خواهد شد. ترسی مبهم توی تنم می چرخد و دست سردش را به پس سرم می کشد. تند می کنم. کفشم پایم را می زند. به دنبال درختی، نشانی از دهی، آدمیزادی می گردم. دور می زنم و به سمت چپ می روم. بیابان نگاهم می کند و همهمه ای گنگ و پراکنده در فضاست. چشمم به کوره راهی باریک می افتد که چون نشانه ای جادویی مرا به سوی مکانی نامعلومی هدایت می کند. خسته ام. تشنه ام. افنان و خیزان، خوردم را رو به جلو می کشم. گه-گاه، کوره راه قطع می شود و باز، از فاصله ای دورتر ادامه می یابد. با خودم فکر می کنم که هرگز نخواهم رسید. چاره ای جز رفتن ندارم. تنها امید من این راه ناهموار باریک است.
...
صدای خش و خش علف های بلند می آید. "میم" میان ستاره ها شناور است. مرغی در دوردست می خواند. خواب و بیدارم. فشار کهنه ای که روز و شب روی قلبم بود، مثل مه صبحگاهی، آرام آرام، از روی سینه ام برمی خیزد و ناپدید می شود. حسی ساده و سالم در جانم می نشیند و آرامش و خاموشی درخت گلابی به من نیز سرایت می کند. یک شب، یک ساعت فراغت، یک فرصت موقتی برای بودن و گریستن، خالی از تب و تاب و ترس و دلهره، خالی از حساب و کتاب و میزان و مقیاس و اندازه، برایم کافی ست.
 
ترقی، گلی. جایی دیگر. نیلوفر، تهران: 1389.

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

تضمین

نگاه کن،
این زمان است که سخن می گوید
بی پرده، روی پرده های زندگی.
هیچ تضمینی نیست
نه، هرگز تضمینی نبوده است بر خوشبختی هیچکس
خوشبختی بلاهتی بود در راه که می آمدیم
از سرچشمه که راه افتادیم فرو رفتن بود و بس
در دامنه که می آمدیم فرورفتن بر جای مانده بود در هر گام
و آنچه بر جای مانده بود فرورفتن بود در پای هر رسیدن.
من فرو خواهم رفت
و من در فریادهای خود غرق خواهم شد
و من - هرگز برنخواهم خاست
تا تضمین گم شده ای را بیابم.
نگاه کن،
این زمان است که سخن می گوید
بی پرده، روی زخمه های مرگ.

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

کابوس

وقتی زخمه های روح به مرز تحمل رسید و کابوسها اوج گرفت، یک شب ... این امکان هست (مگر نه؟) که آدم در خواب یا در بیداری به کابوسی فرو رود که دیگر نتواند از آن بیدار شود.
 
فصیح، اسماعیل. کابوس. گزیده داستان ها. البرز، تهران: 1371. ص 369.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

تو

ماندن بهانه بود
رفتن بهانه بود
از ماندن گرته ای از خاکستر بر جای ماند و از رفتن سهمی از باد
تو بودی و بود
تو رفتی و رفت

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

یادمان هوشنگ کاوه، یادمان ما و عصرجدید


عجیب به نظر می آید و حزن انگیز: انبوهی از خاطرات و یاد ها و تجربه های روشنفکری و بزرگ شدن ها و دیدن ها و شب نخوابیدن ها را وامدار کسی هستم که اصلا نمی شناختم و هنوز هم جسته گریخته هایی که از وی خوانده ام قدری نیست که به شناختن انجامیده باشد. از هوشنگ کاوه، مدیر سینما عصرجدید، که همین هفته ی پیش جایی نه چندان دور از اینجا در سن فرانسیسکو در گذشت، همین بس که ما هنوز تک و توک سینماهای ینگه دنیا را که فیلم دندان گیر نشان می دهند عصر جدید می نامیم، یادمان فیلم ها و صف ها و دیدارها و سالن شماره ی سه و ترک سالن ها در بهت و پیاده رفتن در سکوت و حزن: یادش به خیر سینما عصر جدید، یادش به خیر زندگی، یادش به خیر هوشنگ کاوه.

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

چلچلی

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن نیز برگذشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیک میشود.

بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
که ما
- من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
ایا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.

آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود
احمد شاملو
 
عکس: محمد تهرانی

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

جلد خیس کتاب

کتاب را باید پیش از خواندن جلد کرد، برای تمیز ماندن اش، برای پنهان کردن نامش، و برای تو که گفته بودی باید کتاب را جلد کرد. من همه ی مراحل جلد کردن را از بر شده ام، از دوره ی ابتدایی تا راهنمایی و دبیرستان، لوله ای از نایلون، قیچی برای بریدن به اندازه، و نوار چسبی که سرش را تا می زنی روی خودش تا همیشه بتوانی آن را پیدا کنی. اینجا اما تنها همین کاغذی هست که می شود قواره ی کتاب اش کرد، با چند تا پایین و بالای جلد. از بریدن دلخسته ام، از چسباندن ناامید، زندگی فقط کنار آمدن کاغذی است که خود را با اندازه ی هر کتاب جور می کند، تا به تا، با همه ی ریزه کاری هایی که باید کاغذ را دور شیرازه ی کتاب بگرداند تا هم کتاب باز شود و هم جلد ضخیم تر. همه همانطور است که گفته بودی، جز آنکه جلد کتاب های من همه خیس اند و بارانی از آسمان نمی آید.

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

چون مصرع شعری زیبا

... با سرعت برمی گردد و سر میز می نشیند و فکر می کند که از حالا به بعد دیگر نباید شعر بنویسد و بهتر این است که بمیرد، گاهی مردن، خود شعری زیباست. و خنده اش می گیرد.
 
ساعدی، غلامحسین. آشفته حالان بیداربخت. تهران: به نگار، 1377. ص 298.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

می رفتیم

 
تابستان تمام بود، و من خوب می شدم. تب رفته بود و لرز نمی آمد؛ و بعد باز مدرسه مان باز شد، و ما می رفتیم. در روز اولی که می رفتیم در راه مدرسه دیدیم با کلنگ بازار و خانه های پهلو را دارند می کوبند. دیوارها همه رمبیده بود، و روی بام های به جامانده یک تکه کهنه ی قرمز به باد می جنبید. سقف فروکشیده و اندود بام های گلی گاهی در پشت شیشه ی درهای بسته ی اتاق ها بود. گاهی دری نمانده بود، و از دور آستانه ها جز یک ردیف حفره ی خالی نبود. در خانه ها گاهی در گوشه ای هنوز کسی زندگی می کرد. در کنج یک حیاط از مفرش و گلیم، و در کنج دیگری از بوریا پناه ساخته بودند. گاهی کنار حوض فرورفته ای زنی سرگرم شستن بود. نارنج ها میان تل خرابه هنوز از لای برگ های خاک آلود می درخشیدند. و هی کلنگ بود که بر سقف بام ها می خورد، و خشت و خاک بود که هی می ریخت. می رفتیم. بابا برایم گفت می خواهند آنجا یک فلکه ی بزرگ بسازند، و بعد یک خیابان هم از هر طرف بهش برسانند. پرسیدم فلکه یعنی چه؟ نمی دانست. گفتم برای چه؟ آن را هم نمی دانست. می رفتیم.
 
گلستان، ابراهیم. از روزگار رفته حکایت. بازتاب نگار، 1383. ص 21.

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

پیوندها و باغ ها

لحظه‌ای خاموش ماند، آنگاه
باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آبیاریها و از پیوندها کافی ست
خوب
تو چه می‌گویی؟

آه
چه بگویم؟ هیچ

سبز و رنگین جامه‌ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه‌های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
پرده‌ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می‌خرامید و سخن می‌گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت

من نهادم سر به نردهٔ آهن باغش
که مرا از او جدا می‌کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می‌گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه

او به چشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است، یا نفرین
گاه با شوق است، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند

من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می‌گفتم به او، باید چه می‌گفتم؟
گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می‌گفت خاموشی ست

چه بگویم؟ هیچ
جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو بوته‌های بار هنگ و پونه و خطمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن، گویی که در رویا
می بردشان آب،‌ شاید نیز
آبشان برده ست

به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور
یک جاودانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
یادگار خشکسالی‌های گرد آلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند 
 
مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

جایی دور

دور، دور، دور از آنچه نزدیک می نمود،
"حالا دیگر باید بمیرد ... مورچه ها حسابی دورش را گرفته اند."
دیر، دیر از آن هنگام که نامش حال بود،
"به مادرم گفتم دیگر تمام شد، گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد، باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."
دشوار، دشوار، دشواری زیستن، دشواری بودن، دشواری گفتن، "دشواری وظیفه"، "توان غمناک تحمل تنهایی"
"به آلمانی که حرف می زنی حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غمبادی، نه ... ای مرده شور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف می زند، همه ی هستی اش می آید بالا."
بیگانه، با زمان، با مکان، با اکنون،
"هر وقت می آیم لقمه ای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض می کنم، گریه راه نفسم را می بندد و دلم می خواهد با همان لقمه که فرو می دهم در هق هقم خفه شوم. نمی دانم چرا.... گفت: برای اینکه بوی شرافت می دهد.... گفتم چی؟ ... نان."
چیزی ... جایی ... جا مانده است و فقط یاد جا ماندنش با من است.
 
ابراهیمی، نادر. بار دیگر شهری که دوست می داشتم.
فرخ زاد، فروغ. در آستانه ی فصلی سرد.
شاملو، احمد. در آستانه.
معروفی، عباس. فریدون سه پسر داشت.
 

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

از نرفتن ها و لغزیدن ها

من خسته بودم.
من خسته بودم و زخمی و خاک، در شیب تند، لغزنده.
من میخواستم به قله برگردم. من میخواستم به قله برگردم، و روی خاکریز رها بودم. طوفان حتی یقین اینکه به قله رسیده باشم را از من گرفته بود، و شک جای یادبود میامد. میدیدم که خرده سنگ تاب تحمل بار مرا نمیآرد. با چشم هر چه گشتم دیدم که جای پایی نیست، گیر دستی نیست. دیدم که روی خاکریز نشستن فراز کوه بودن نیست. اما نمیشد رفت، تنها میشد لغزید. در  انتظار نشستم. نگاه میکردم. میدیدم که آسمان پیداست، آسمان آبی ست، خورشید باز نورانی است انگار هیچ اتقاق نیفتاده است، تنها من در سوی دیگر کوهم. میدیدم که کوه بزرگ است، دست های زخمی من خالی ست، و حال دیگر اکنون نیست، حال لحظه های گذشته ست و بهت چشم انداز.

گلستان، ابراهیم. بعد از صعود (مرداد 1346)، در "جوی و دیوار و تشنه". چاپ پنجم، روزن، 1372. صص 231-230.
شیوه ی نگارش از نویسنده، تاکید از آژند.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

بیست سوالی

پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، یک تغییر. چیزی را قرار است تکان بدهند یا عوض کنند. همیشه همینطور است. تغییر در پشت دری است که تو این سویش ایستاده ای. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. می شود به نرده های ایوان کوچک جلوی در تکیه داد. محکم اند. نمی شود افتاد. یک طبقه بیشتر نیست. نه، بعید است با سر بروی توی استخر، بدنه ی استخر آن طرف تر است. آبی در آن نیست. هیچوقت نبوده است. می شود سر خورد کف استخر، تا آن ته، و باز برگشت. ذهنم از فکر سر خوردن کف استخر بی آب خاکی می شود. می تکانمش. برمی گردم بالا، بالای پله ها. دری نرده ای است که زمانی راه را بر خون درون انگشتم بست. در برای بستن است. خون دیگر قرمز نیست، بنفش می شود. می گویند کبود. مثل پشت ناخن لای در مانده، یا کشیده شده در زندان. سیاهچال درست همان زیر است. اتاقی کوچک و تاریک به اندازه ی یک نفر که بایستد، برازنده ی نام سیاهچال. جابه جا کردن چیزها در سیاهچال سودی ندارد. همیشه همانطور به نظر می رسد. فقط اگر پشت در ایستاده باشی فرقش را احساس می کنی. انگار جا به جایی در درون تو روی می دهد. چیزی را برمی دارند، چیزی را می گذارند، چیزی را تکان می دهند. بعد می گویند که بیایی تو. می روی؟ اگر نمی خواستی باید همان اول می رفتی. حالا که مانده ای دیگر راهی نیست جز رفتن، زیر نگاه های کنجکاو. نگاه خندان آنها که به شیطنت چیزی را برداشته، نگاه پکر آنها که می خواستند چیزی را بگذارند جایی و دیگران نگذاشتند، نگاه غمگین آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از تو که بیرون مانده بودی، و شاید هم نگاهی نگران. می روی میان همه ی نگاه ها و نگاه می کنی. دری بسته شده است، دری باز شده است، در آتشدان بخاری نفتی اتاق مانند دهان مرده باز مانده است. نه آتش در درون دارد و نه گرمایی در بیرون. گویی سالها گذشته است از آن زمان که اتاقی را به آتش کشید و قرنها از آن روز که گونه هایمان را سرخ کرد. دری بازمانده است و دیگر هیچ. دهانی باز از پیکری سوخته که به سیاهی می زند. می خواهم بروم بیرون. نمی شود. حرفی نیست. سکوت می کنم. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. جایی برای تکیه دادن نیست. باید نشست. می نشینم. می گویند نگاهم غمگین است، مانند آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از من که بیرون مانده بودم. حالا باز فکر می کنم پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، و دهانم مانند مرده باز است. همیشه همینطور است. صدایی نیست، سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است.

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

از کلیدر

شاید همه چیز پیش از آمدن ما آغاز شده بود، نه چون نمایشنامه ای در دست بازیگری، که چون نبشته ای بر دو سوی سنگی کهن، کتیبه ی ماث، در گوشه ای از طاغزاری که وطن نام داشت.


"طاغ درختی ست نه افراشته و سر به آسمان برداشته. کوتاه است و ریشه در ژرفاها دارد. گاه بیش از بیست پا، تا که ربشه به نم رساند، در دل خاک، بی امان فرو می دود. رمز ماندگاری طاغ در کویر، هم در این است. خشکسالی و بی آبی نابودش نمی تواند کرد. در کشمکش کویر و طاغی، طاغ فراز آمده است. طاغی توانسته است تن خویش در خاک خشک بنشاند و بماند. به پشتی ریشه های کاونده و ژرف-رونده اش تاب توانسته بیاورد. اما به قد، درختان اگر یلان اند، طاغی گرد است. کوتاه و در زمین کوفته. استخواندار و استوار. بی نیاز باران که ببارد یا نه. بر زمین و در زمان نشسته، یال بر خاک افشانده، با این همه خودسر و پرغرور. طاغی، عارفان خراسان را به یاد می آورد."

هر بنایی در این طاغزار روایتگر دردی است ریشه دار از شکستن های درون، دردی همزاد جهان. هر بنایی طاغی است خمیده در طوفان، پیچیده در خود از درد آنهایی که جان در خشت نهادند.

 
"روز از پی روز، شب از پی شب، ماهها می گذرند. سالها می گذرند. اندوه ها و شادی ها در هم گره می خورند، تابانده می شوند و می گذرند. مردانی می میرند. مردانی می رویند. مردانی جان در شکاف دیوارها امانت می نهند. مردانی، درون خشتها به هستی تازه گام می نهند. زنانی مویه می کنند. زنی موی بر می کند. بانوی خشت انداز. ناله ها در گنبدی های بنا، سرگردان می ماند. مویه، بیهوده.درمانده هایی که توانشان از تن گریخته، زیر تازیانه ی سالاری جان می کنند؛ نفرین. نفرین شان در راه آسمان گم می شود. گم می شود. گم می شوند. خموشی آشفته می شود، آشفتگی خموشی می گیرد. عمری می گذرد، عمرهایی می گذرد. هستی هایی بدل به خشت و پایه و دیوار و سقف شده است. هستی از هستی برآمده. مردان ما، دهفانان و چوپانان و دشتبانان و شتربانان، جان خود بخشیده اند. بنا، جان گرفته است. ساخته و پرداخته. زنده. سالار راه، آروغ می زند. بازماندگان، بازمانده ی مردان، رو به خانه ی خود دارند. شیون بیوگان در کاسه ی سر ماندگان. کار تمام."

"سخنها به دل دارد این باروی کهن. سخنها که زبان کسان، کمتر بازگویش کرده اند. به تن خواری ها کشیده است، به چشم و گوش هم. زخمجای چنگال مغولان بر پوست تن، هرای مهیب تورانیان در گوش جان، و رد آن منجنیق ها، ساخته ی ماهرترین استادکاران چین، هنوز بر گرده های این بارو به جای اند. جای چنگالها، جای نیزه ها، شمشیرها. چکاچاک تسخیر. هیاهوی هجوم. خروش و خون جوانان. بارو به خون و خنجر آغشته است. مردان، موریانه ها، بر دیوار می خزند. ستیز بر بال بارو. به هم در می غلتند. فریاد سقوط. خون بر هوا خط می کشد. بارو بر خود می لرزد. چندشش می شود. احساس می کند از پای در آمده ایست که مگسهایی سمج بر زخمهایش می خزند. وزوزشان را می شنود. شپشها او را می خورند. گرش می کنند. می مکندش. موریانه ها سوراخ سوراخش می کنند. بارو به هم در می شکند. دروازه به هم در می شکند. هجوم و غوغا. مردان به هم در می شکنند."

"خنجر، از پشت! این بار هم کار، چون همیشه! شهر به هم پاشیده است. سم اسبان و صفیر تیغ و فغان پیرزنان، ستیز، سینه به سینه. خنجر است و سینه. شمشیر است و گردن مردان، نیزه است و شکم مادران، پستان دختران. شهر دیوانه شده است. تاراج هست و نیست. شتافتن بی امان. شیهه ی وحشتزده ی اسبان در فغان مادران. شهر فغان می کند. کوچه ها، میدانها، خانه ها، شبیتانها، از تجاوز انباشته می شود. خاک و مردم زیر سم کوبیده می شوند. به جان، در کشته شدن می کوشند سربداران. مناره ای از سر مردان و مردمان، در میدان."

بی سبب نیست اگر یاد سرهای افتاده در راه رهگذران را تا قرن ها وادارد چزیده و خپیده باشند در بازارها و کوی و برزن.

 
"ابر تیره، چون کرک خاکستری بز، هنوز آسمان را فرو پوشانده بود. نه می بارید و نه می گریخت. همچنان سمج و بی بار، بر بالای شهر ایتاده و مانده بود.  گزمه ی بی چهره. مردمان از سنگفرش خیابانها برچیده شده بودند. پا به دکانها حزیده، یا سر در پوستین پیچیده و در کوچه ها فرو می رفتند. غباری سرد در تن کوچه ها رها بود. شهر، خاموشی دلگزایی داشت. تو گویی مردمان با شهر و، شهر با مردمان خود قهر بود. گهگاه می رفتند، گهگاه می آمدند؛ اما نه انگار که مردم اند. شبج و سایه، رخت بودند و صدای گامهایشان اگر نبود بر سنگفرش خیس خیابان، پنداری نبودند. صدایی از ایشان بر نمی آمد. پنداری هیچگس را با دیگری کار نبود. دکاندهارها چزیده در خود، خپیده در خود، عبا بر سر کشیده، پناه تخته کار دکان، روی منقل خاموش خود خمیده و چشمهاشان، چون چشمه هایی خشکیده به بیرون خیره بود. در نگاهها سرمای سمجی نهفته بود و نومیدی تیره ای را به جان نگرنده می دمید."
 
"هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید. و این سازش راهی به ستایش می یابد. میدان اگر بیابد، به عشق می انجامد! بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطه ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشق های گم کرده ی خویش را در او جستجو کرده و - به پندار - یافته اند! این، هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایه ی ترس، از ترس. گونه ای گریز از دلهره ی مدام. تاب بیم را نیاوردن. فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته ی محتوم آن می دانی و در جاذبه ی آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی به جز جذب شدن در او نداری. پناه! چه خوس و خصال شایسته ای که بدو نسبت نمی دهی؟! او - قدرت چیره - برایت بهترین می شود؛ زیباترین و پسندیده ترین! آخر جواب خودت را هم باید بدهی! اینجا نیز حضور موذی خود، آرامت نمی گذارد. دست و پا می زند که خود را نجات دهد. آخر نمی توانی که ببینی که ناروا رفتار می کنی! پس، به سرچشمه دست می بری. به قدرت، جامه ی زیبا می پوشانی. با خیالت زیب و زینتش می دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند. دروغی دلپسند برای خود می سازی."

اینچنین است که سرنوشت بال های خود را بر فراز سرهای بریده می گستراند و زندگی خود را تکرار می کند و سرها باز فرو می افتند و هیچکس با هیچکس سخن نمی گوید.


"راستی هم. چه روزهای بلندی؟ پنداری تمام ناشدنی اند. ساعتها، دقیقه ها، لحظه ها مثل گوشت مانده ی گاو، لمس و سنگینند. خورشید از برآمدن تا فروشدن، انگار کشدارترین قوس را دارد. بی کارها میان چاردیواری، خسته و کسل خمیازه می کشند. اما غروب، دیر می کند. نمی آید. شب، نمی آید. گیرم که بیاید! فردا، باز هم سر راه نشسته است."

"باید، باید دفاع می کردیم. گفته شده بود: مرگ هست، اما بازگشت نیست! گفته شده بود و شنیده بودیم. شنیده بودیم و باور کرده بودیم. مرگ هست، اما بازگشت نیست! اما حالا فقط مرگ بود؛ مرگ خوار و حقیر. و ما مثل عدد می مردیم!"
 
حکایت بازی خونین ما در آن طاغزار به سنگی نبشته ماند با طرحی از مرگ، مرگی که خود را در پایان هر فصل زندگی تکرار می کند و کسی را از آن رهایی نیست جز آن که تن به فصلی دیگر نمی دهد. یک فصل بس است.


"خوب اگر نگاه بکنی می بینی که زندگانی کرده ایم. زندگانی یک بار است و بیش از یک بار هم نیست؛ و ما یک بار زندگانی کرده ایم. یک بار است زندگانی. یک بار. همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنگ فرو می نشانیم، همان یک بار که سیبی را گاز می زنیم و همان یک بار که تن در آب می شوییم و همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم؛ یک بار ... یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولین زندگانی هستیم. در پی لذت اول، سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم، آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است در هر فصل..."


دولت آبادی، محمود. کلیدر. چاپ شانزدهم. نشر چشمه، 1382.
اخوان ثالث، مهدی. کتیبه. کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. (م.امید)
درخت تاغ. www.panoramio.com/photo/85370587
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی، دردی ست درین سینه که همزاد جهان است. (ه.ا.سایه)
سبزوار sarbedaran516.blogfa.com/post-5.aspx
چو در ره ببینی بریده سری، که غلطان رود سوی میدان ما، از او پرس از او پرس اسرار ما، کز او بشنوی سر پنهان ما. (مولانا)
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خود را پایدار می بیند. (نادر ابراهیمی)
هیچکس با هیچکس سخن نمی گوید، که خاموشی به هزار زبان در سخن است، در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای، و نوبت خود را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای. (احمد شاملو)
دردا و دریغا که در این بازی خونین، بازیچه ی ایام دل آدمیان است. (ه.ا.سایه)
رباط و دارایی گل محمد nooraghayee.com/?p=17034

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

مرگ هست، اما بازگشت نیست.

کلیدر را تازه تمام کردم. خبر نداشتم گل محمد را کشته اند. این همه سال، می دانستم که کسی مرده است.  مگر می شد کسی کشته نشده باشد. فقط نامش را نمی دانستم. حالا کلیدر را تمام کردم. گل محمد را کشتند. می دانم، باز هم کسی خواهد مرد. باید کتاب ها را زیر و رو کنم. وقت تنگ است.

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

خود زندگی

چیزهایی هست که باید بگذاشت و گذشت، مثلا خود زندگی.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

چرخه ی زندگی

از سر صبح، بیهودگی می آید و سرخوردگی تا به ظهر برسد. بعد اندوهی است که به خشم تبدیل می شود و کابوس های شبانه. و بعد باز صبح می شود و باز همه چیز از نو. می بینی که واژه ی نو هم آلوده شده است، مثل خود زندگی.

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

آن طرفی ها

سخن گفتن با آن طرفی ها ممکن نیست. اصلا همین عبارت آن طرفی ها مشکل ایجاد می کند. اول از همه باید خیال آدم های آن طرف خیابان را راحت کنم که اصلا منظورم آنها نیستند. چون در غیر این صورت از فکر اینکه این خارجی لهجه دار-  که نامش را نمی شود تلفظ کرد و پرچم آمریکا هم از سر چاپلوسی یا ترس بر سر درشان نیست - ممکن است به آنها نگاه کند برآشفته خواهند شد و شاید حتی به اداره امنیت ملی زنگ بزنند. یا اگر خیلی ماجراجو باشند خودشان با لبخند سعی کنند سر از کار این خارجی ها سر در آورند و مطمئن شوند که این طور آدم ها نتوانسته اند از سد نژادپرستی ها بگذرند و کاره ای باشند. بعد باید خیال آدم هایی را راحت کنم که آن طرف شهر زندگی می کنند و حالا ممکن است فکر کنند که باید کار و زندگی و گرفتاری شان را برای کسی آن طرف شهر رها کنند. بدیهی است که آدم نمی تواند انتظار داشته باشد کسی برنامه ی زندگی ماشینی اش را حتی برای مدتی کوتاه متوقف کند یا مثلا تغییری در آن بدهد که باعث نوعی کاهش درآمد یا پس انداز بازنشستگی  شود. اینها را که رفع و رجوع کنم باید پاسخ دوستان و آشنایان مقیم ایران یا کشورهای دیگر را بدهم که حتما خودشان را آن طرفی می دانند. البته بعضی هم خودشان را این طرفی و من را آن طرفی می دانند، این بستگی به میزان حرمت نفس دارد و نوع تفکرشان راجع به مقوله ی فرنگ و فرنگ نشینان. آنهایی که مقیم کشورهای دیگرند حتما به بدبختی ها و دربه دری هایشان فکر می کنند و اینکه مگر با این همه فاصله و دوری چه کاری از دستشان برای این طرف یا آن طرف بر می آید. اما آنهایی که مقیم ایران هستند حتما به بدبختی ها و در به دری هایشان فکر می کنند و اینکه مگر با این همه فاصله و دوری چه کاری از دستشان برای این طرف یا آن طرف بر می آید. هر دو هم فکر می کنند که آدمی که آن طرف نشسته است اصلا چرا می خواهد وقتش را با این طرف صرف کند، وقتی باید به فکر درآمد بیشتر باشد و زندگی آن طرفی تر. خیال همه ی اینها که راحت شد تازه  رسیده ایم همانجا که بودیم، سخن گفتن با آن طرفی ها ممکن نیست. آنها رفته اند. فرقی هم نمی کند که از رفتن شان چندین سال گذشته است یا همین دیروز رفته اند. دیر است برای هر حرف و سخن. همین.

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

فواید انقلاب

انقلاب هم مثل گاو فواید فراوانی دارد. یک فایده ی انقلاب ایران که هنوز هم کمی تا قسمتی پاربرجاست دورنگهداشتن ایرانیان مقیم لس آنجلس و حومه از ایران است. بدیهی است این فایده را مدیون خیلی ها هستیم. شاید یکی همان آیت اله خلخالی بود که اگر اعدام هایش باعث شد جماعت حساب کارشان را بکنند و زودتر فرار کنند و دیگری همان دانشجویان که اگر جاسوس خانه آمریکا را اشغال نمی کردند بساط روادید و رفت و آمد کماکان به راه بود. حالا از فواید جانبی قضیه بگذریم که اگر اعدام سران ارتش نبود ما هم مانند مصری ها به بلای کودتا دچار شده بودیم و اگر اشغال جاسوس خانه نبود ما هم مانند اروپایی ها کماکان مشمول تجسس های آنان بودیم. البته نه پرونده ی اعدام ها کامل بود نه کار دانشجویان، چون کسانی مثل پرویز ثابتی هنوز زنده اند، درست مانند جاسوس های آمریکایی. ولی دورنگری ناخودآگاه انقلاب، که شاید درس جنبش های مشروطه و ملی کردن نفت بود، کار خود را کرد. وگرنه ما هم مانند آلمانی های زمان هیتلر یا آمریکایی ها ی دوران ریگان و کلینتون و بوش ها و اوباما هنوز از شنیدن آنکه دولت شان قانون اساسی را زیر پا می گذارد در شگفت می ماندیم و باور نمی کردیم دولت های اروپایی و آمریکایی دهه هاست به حریم خصوصی شهروندان شان تجاوز می کنند. حتی وقتی رسانه های دولتی هم خبر را پخش می کنند بیشتر حواسمان به آگهی های تجاری سکسی میان اخبار پرت می شد تا اینکه فاشیزم دوباره در راه است. اصلا هم به ذهن مان خطور نمی کرد که دمکراسی نولیبرال آمریکایی توهمی بیش نیست و دولت آمریکا پتیاره ی اسراییل است همانطور که دولت های اروپایی پتیاره ی آمریکایی ها هستند. بعد هم مانند ایرانیان لس آنجلس، حتی آنها که هنوز شهروند آمریکا هم نیستند، روز چهارم جون، استقلال آمریکا، را به همدیگر تبریک می گفتیم و اصلا هم خبر نداشتیم که پنجم جون روزی است که ناو آمریکایی هواپیمای مسافربری ایران را بر فراز خلیج فارس سرنگون کرد و فرمانده ناو به خاطر آن مدال گرفت. انقلاب فواید زیادی دارد. اما بعضی ها هرگز فایده ای نمی برند.

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

نسل تماما مخصوص


عباس معروفی روایتگر نسلی است که در لابه لای گردش های چرخ انقلاب دست و پا زده اند. این ویژگی بیان و موضوع داستان های وی را از نویسندگان پیشین و پسین جدا می کند، اما نوع نگاه آخرین به زندگی را نه. 
 
در دل بیابان روزها و روزها با کلنگ بیفتی به جان زمین و برگردی پشت سرت را نگاه کنی؛ در کانالی دراز و بی انتها عده ای با کاسکت های زرد، زمین را می کنند و تو هی باید کلنگ بزنی تا فاصله ات را حفظ کنی. اما فرار نیست، شکستن قنداق تفنگ در جناق سینه ات نیست، مرگ نیست؛ دیگر از هیچ کس فرار نمی کنی. فقط فاصله ات را حفظ می کنی. با هر دوازده ضربه یک قدم می روی جلو، و پشت سرت مردی با بیل خاک را می دهد بالا. آشناست. بزن، بزن، دوباره بزن. راست نزن، چپ نزن، به نخ های دوطرف کانال نگاه کن و همین جور وسط را بزن. با تمام جان و احساست بزن. دیوانه نشو، هصیان نکن، داد نکش، سر به زیر باش، برن، همه چیز درست می شود.

تنهایی یک اصل غیر قابل انکار در داستان تماما مخصوص است که ربطی هم به خاستگاه طبقاتی و ملی شان ندارد.
 
دنیا پر از آدم هایی است که همدیگر را گم کرده اند.
 
پایان روزگار برای همه همان است که از ابتدا جلوی دید بود و کسی نخواست که ببیند. شاید هم کسی باور نمی کرد که آن رویدادهایی که در دوره نوجوانی دیدیم بزرگترین حکایت تاریخ میهن مان بود.

خیابان مصدق، مرکز اصلی زد و خورد بود و ما نمی دانستیم. ته جنگ بود، تیر خلاص جنگ بود، جهنم بود، و ما نمی دانستیم. بعدها این تصور رهایم نمی کرد که بازیگران هر دو طرف وارد جنگی شده بودند که آن دیگری می خواست. جنگی که از اول محکوم به شکست بود، یکی همان روز شکست می خورد، و دیگری برای همیشه.
 
غربت این نسل دست کمی از غربت آنهایی که پس از مشروطه جلای وطن کردند یا آنهایی که همین امروز خاک ایران را ترک می کنند ندارد.

آیا آخرین تصویر خورشید در مرز کشورم مثل بادبادکی بود که نخش از دستم رها شده بود؟
 
وقتی خودآگاه از چاره باز می ماند، ناخودآگاه ما را در رویا پیش می برد. این شاید عصاره ی همه ی داستان های خیال انگیز واقع گرایانه ای است که نویسندگان معاصر در همه جای این دنیای وانفسا روایت کرده اند.

آدم هایی که در خواب می آیند و حرف می زندد و هستند کجا می روند؟ بقیه ی زندگی شان کجاست؟ آیا آنها زنده اند و ما رویای آنها هستیم؟ یا ما زنده ایم و در رویای آنها گاهی حضوری داریم؟ چقدر بی مرز و راحت اند، دیوار ندارند، زمان ندارند، تابلو ندارند، مرز ندارند، و ما از هر جای زمان شان می گذریم به جایی دیگر. آیا جهان آنها تکامل یافته ی جهان ماست؟ آیا ما هم وقتی به آنها پیوستیم هر جا که بخواهیم با یک اراده می رویم؟ در هر زمانی؟ به هر خانه و شهری؟ کنار هر آدمی؟
 
و امکانات دغدغه ی این نسل است که قدرت پیش بینی خود را از دست داده است.

تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو می شود چهار، هنوز نفهمیده ای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشه های عدد دو ساییده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چقدر قد کشیده به دو نرسیده، و گاهی از آن بر گذشته، می دانی؟
 
غریب نخواهد بود اگر فکر کنیم که ما همه شگفت زده زندگی مان را پایان خواهیم داد: مات بر نطع سیاه و سپید.

سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می بینی.
 

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

یادداشت های بادر ماینهف

اینها را باید خواند و نوشت و دوباره خواند تا یادمان باشد کسی چون من که نه می تواند از زندگی اش بگذرد، نه کارش، و نه حتی حقوق آخر ماهش، هرگز یک انسان نیست، چون نتوانسته است مرزی روشن میان انسانیت و دشمنان آن بکشد، چه برسد به مبارزه برای رهایی انسان ها. اگر جدی هستیم باید بتوانیم بند ناف خود را از سیستم و وابستگی ها ببریم، دوشادوش هر کسی که در گوشه ای از جهان برای شرف انسانی می جنگد در عمل مبارزه کنیم، و هیچوقت به دام این پرسش احمقانه ی راحت طلب نیفتیم که مگر ممکن است. ما نیازمند تعریف پالوده ای از اخلاق هستیم که اصل انسانی را پاکیزه از امکانات و مصلحت اندیشی نگاه می دارد و فقط به مرگ یا پیروزی می انجامد. برای ما که بی هیچ دلیل و بی میل خود به جهان آمده ایم، هدف این است که خود تصمیم بگیریم کی بمیریم و چرا.

آمریکا درمورد کاربرد سلاح هسته ای در ویتنام می گوید، و اسراییل با حمایت آمریکا جنگی تعرضی بر می افروزد و آن را پیشگیرانه می نامد. پس [با این حساب] حمله ی هیتلر به لهستان، فرانسه و روسیه هم پیشگیرانه بود.
While America discusses the use of nuclear weapons in Vietnam, Israel, with American support, initiates a war of aggression and shamelessly labels it a preventive war. Then Hitler's attacks on Poland, France and Russia were preventive too.

استعمارطلبی آمریکا به هیچ چیز بسنده نمی کند. اول ویبنام، بولیوی ... و حالا خاورمیانه!
American imperialism stops at nothing. First Vietnam, Bolivia ... And now the Middle East!

سالهاست آمریکا به اسراییل اسلحه می فرستد. هر هماپیمای جنگی، هر موشک، تانک را آمریکا یا کشورهای غربی دیگر فرستاده اند.
For years America has pumped weapons into Israel. Every fighter jet, every rocket, tank, is supplied by the USA or other western countries.

فکر می کنی آمریکایی ها به خاطر نوع دوستی خالص کاری می کنند؟ این خوک ها فقط اختیار میدان های نفتی خاورمیانه را می خواهند! به تخمشان هم نیست اگر ده هزار مردم تلف شوند! خب، پس چرا موعظه نمی کنی که نیمی از مردم دنیا گرسنه هستند و نیم دیگر غرق در تجمل اند! اینکه دعا برای یک دنیای بهتر هیچ سودی ندارد! باید مبارزه کنند، لعنتی!
Do you think the Americans are acting out of pure philanthropy? Those swine only want control of the Middle East oil fields! They couldn't give a shit if ten thousand people die! Well, why don't you preach that over half the world's population are starving, while others bathe in luxury! That there's no use in just praying for a better world! That they have to fight back, damn it!

رفقا! ما وقت زیادی نداریم! در ویتنام خرد شده ایم. ویتنام به طرز اندوهباری تنها اقتاده است. نکته این نیست، "چه" می گوید، که برای قربانیان تعرض آرزوی موفقیت کنیم، به جای آن باید در مخاطرات وی مشارکت کنیم، و او را تا مرگ یا پیروزی همراهی کنیم!
Comrades! We don't have much time! In Vietnam we're being crushed. Vietnam is tragically isolated. The point is not, says Che, to wish the victim of aggression success, but rather to take part in his plight, to accompany him to death or to victory!

ما فروشگاه را آتش زدیم. ما این کار را در اعتراض به بی عاطفگی مردمی که  کنار می نشینند و کشتار جمعی را در ویتنام تماشا می کنند انجام دادیم. ما آموخته ایم که حرف زدن بدون عمل اشتباه است.
We set fire to the department store. We did it to protest against the apathy with which people sit back and watch the genocide in Vietnam. We learned that talk without action is wrong.

من شک دارم که قضات اندیشه ی آقای بادر و خانم انسلین را درک کنند. اگر این طور بود، شما ردای خود را در می آوردید و حنبش اعتراضی را رهبری می کردید!
I doubt the judges can follow Mr. Baader and Ms. Ensslin's thinking. If so, you'd take off your robes and lead the protest movement!

اگر یک سنگ بیندازید، این یک جرم جزایی است. اگر هزار سنگ انداخته شوند، این یک حرکت سیاسی است. اگر یک خودرو را به آتش بکشید، این یک جرم جزایی است. اگر صدها خودرو به آتش کشیده شوند، این یک حرکت سیاسی است. تظاهرات یعنی اینکه من می گویم با چیزی موافق نیستم. مقاومت یعنی اینکه من مطمئن شوم آنچه با آن مخالفم هرگز روی نمی دهد.
If you throw one stone, it's a punishable offense. If 1,000 stones are thrown, it's political action. If you set a car on fire, it's a punishable offense. If hundreds of cars are set on fire, it's political action. Protest is when I say I don't agree with something. Resistance is when I ensure that things with which I disagree no longer take place.

این بار ما بیکار نخواهیم نشست تا فاشیزم مانند دوران هیتلر گسترش یابد. این بار ما مبارزه را علم می کنیم. ما یک وظیفه ی تاریخی داریم. مردم اینجا و آمریکا باید بخورند و بخورند و خرید کنند، تا هرگز واکنشی نشان ندهند و آگاهی کسب نکنند، چون در غیر این صورت باید کاری کنند. من هرگز به کاری نکردن تن نخواهم داد. هرگز. اگر آدم های ما را هدف قرار دهند، مانند آوهنسرگ و دوشکه، ما هم مقابله می کنیم. این یک پیامد منطقی است. در تمام دنیا رفقای مسلح در حال جنگ هستند. ما باید اتحاد خود را نشان دهیم، حتی اگر فاشیست ها ما را به زندان بیندازند. چنین فداکاری هایی لازم است. آیا فکر می کنید خودارضایی نظریه پردازانه ی شما چیزی را تغییر خواهد داد؟
This time we won't sit idly as Fascism spreads like under Hitler. This time we will put up resistance. We have a historical responsibility. People here and in America have to eat, eat, and shop, so they can never reflect or gain awareness, because otherwise they might have to do something. I'll never resign myself to do nothing. Never. If they shoot our people like Ohnesorg and Dutschke, the we are going to shoot back. That's the logical consequence. All over the world armed comrades are fighting. We must show our solidarity, even if the Fascists throw you in jail. Such sacrifices have to be made. Or do you think that your theoretical masturbation will change anything?

ما بر آنیم که شرایط سیاسی را تغییر دهیم. اینکه چطور ممکن است یک پرسش بورژوازی تخمی است! ما این کار را می کنیم. یا در راه انجام آن کشته می شویم.
We're going to change the political situation. How is that possible is a fucking beurgeois question! We'll just do it. Or, we'll die trying.

چیزی که به آن نیاز داری یک اخلاق جدید است. باید خط واضحی میان خودت و دشمن ات بکشی. خود را از سیستم آزاد کنی و تمام پل های پشت سرت را بسوزانی. اگر جدی هستی، باید بتوانی چنین فداکاری هایی بکنی.
What we need is a new morality. You have to draw a clear line between yourself and your enemies. Free yourself from the system and burn all bridges behind you. If you're serious, you have to be able to make such sacrifices.

ما می گوییم نظام پوش یک خوک است، نه یک انسان. این گونه ای است که ما باید با وی رفتار کنیم. یعنی ما با او حرف نمی زنیم، و در کل حرف زدن با این جماعت اشتباه است. و بدیهی است هدف قرار دادن شان درست است.
We say, the man in uniform is a pig, not a human being. That's how we have to deal with him. This means we don't talk to him, and it's wrong to talk to these people at all. And of course, it's O.K. to shoot.
 
ما می خواهیم اسپرینگر جلوی تبلیغات کثیف روزنامه هایش بر ضد جنبش آزادی بخش جهان سوم را بگیرد. به ویژه اعرابی که برای آزادی فلسطین می جنگند. ما فقط هنگامی عملیات خود بر ضد دشمنان خلق را متوقف می کنیم که خواسته های مان برآورده شوند.
We demand that Springer stops his newspapers from continuing the smear campaign against the Third World liberation movement. Especially against the Arab peoples fighting to liberate Palestine. We will only cease operations against the enemies of the people when our demand have been met.
 
مائو تسه تنگ زمانی گفت اگر دشمن با شما بجنگد، خوب است. چون ثابت می کند که میان ما و دشمن خط سواکننده ی روشنی وجود دارد. اگر دشمن با زور مقابله کند و ما را با سیاه ترین رنگ ها بنمایاند، حتی بهتر است. این نشان می دهد که ما نه تنها خطی میان خود و دشمن کشیده ایم، بلکه کار ما به موفقیت شگرفی انجامیده است.
Mao Tse-Tung once said, if the enemy fights you, that is good. For its is proof that between us and the enemy a clear dividing line exists. If the enemy confronts us forcefully and paints us in the blackest of colors, then even better. It shows that we have not only drawn a line between us and the enemy but also that our work has led to magnificent success.
 
هدف این است. تو تصمیم بگیری کی بمیری. آزادی یا مرگ.
That is the goal. You decide when you die. Freedom or death.
 
بدیهی است من نمی دانم مردن چگونه است. یا کشته شدن. چطور می توانم؟ همین بود. در هر حال در سوی درستی. وضعیت روشن است. جنگ با خوک ها، به عنوان یک انسان، برای رهایی انسان ها. یک انقلابی در رزم. به مبارزه طلبیدن جنگ، با همه ی عشق به زندگی. این روش من برای خدمت به خلق است.
Of course I don't know what it's like to die. Or to be killed. How could I? That was it. On the right side, anyway. The situation is clear. Fighting against the pigs, as a human, for the liberation of humans. A revolutionary at war. Despite all love of life, defying death. That's my way of serving the people.
 
راستش، دیر است برای این گفتگو. بخت دگرگون کردن وقایع رمیده است. ما، زندانیان، هرگز کنش های ضد شهروندان را تایید نمی کردیم. حکومت مرکزی ... دولت باید دریابد که نسل های دوم و سوم راف خشونت را افزایش خواهند داد. در مقایسه با آنچه امروز روی می دهد، خط مشی های ما میانه رو بودند. کنش های بیرون را نسل های دوم و سوم انجام می دهند. مبارزه مسلحانه بین المللی شده است. پرسش این است: چه دولت هایی از افزایش خشونت سود می برند؟ شاید برخی دولت ها آرزویش را دارند. رابطه ی قدرت میان آمریکا و کشورهای صنعتی غربی توده ها را به وابستگی و پریشانی کشیده است. آنها به طور اجتناب ناپذیری به سوی تقابلی نو، وحشتناک و خشن راه خواهند برد.
It's actually too late for this talk. The chance to influence events has passed. We, the prisoners, would never have approved of acts against innocent civilians. The Federal Government ... The government has to realize that the second and third generations of the RAF will increase the brutality. Compared to what's happening now, our policies were rather moderate. The operations out there have been undertaken by the second and third generations. The armed struggle has become international. The question is: Which states profit from the escalation of violence? Maybe some states even hope for it. The power relations between the US and western industrial states cause the masses to be dependent and oppressed. They will inevitably lead to a new, terrible and violent escalation.
 
نک.
The Baader Meinhof Complex, Uli Edel, Stefan Aust, Bernd Eichinger. 2008.
http://www.baadermeinhofmovie.com/

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

Fuck You USA

چندین دهه از نابودی آزادی های مدنی و مردم خواهی در آمریکا می گذرد. تیر خلاص متمم های چهارم تا ششم قانون اساسی را هم بوش و اوباما در دهه ی اخیر زدند تا خاطره ی قانون هیتلر در سال سی و سه را زنده کنند. حالا پس از این همه سال که دولت فاشیست آمریکا کشتار وشکنجه را در همه ی جهان رسمی کرده است، خبرپراکن های آمریکایی حرف از اختیارهای نامحدود سازمان امنیت ملی می زنند و اینکه همه ی مراودات مردم را بدون حکم دادگاه کنترل می کنند و اینکه شبکه های گوگل و فیس بوک با دولت همکاری پشت پرده دارند و اینکه آمریکایی ها حتی نمی دانند هدف حملات هوایی شان کیست و همه ی اخبار دیگری که چندین دهه است بر همه ی مردم دنیا آشکار است جز مردم احمق آمریکایی که سر در زیرشکم دارند. و البته واضح است که مردم آمریکا که شریک جرم دولت شان هستند هنوز هم نمی دانند با این اخبار چه کنند و احتمالا حوصله ی در اوردن سرشان را از زیر شکم ندارند. بگذریم از اینکه آمریکایی فقط وقتی راجع به کشتار با پهپادها واکنش نشان دادند که پلیس آمریکا آنها را برای مصرف داخلی خریداری کرد. دولت آمریکا هم به جای پاسخگویی به مردم، با خونسردی بی شرمانه ی هر دولتی درصدد یافتن کسانی است که این اخبار را به رسانه ها درز داده اند.
پس نه حرفی با دولت آمریکا مانده است و نه با مردم آمریکا. کسی هم ادعای توان تغییر شرایط را ندارد. فقط هر کس تا هر جا که بتواند ضربه ای انتقام جویانه می زند یا دست کم از این گونه حملات پشتیبانی می کند. فقط روی سخن با یک گروه مانده است، آنهایی که از گوگل یا فیس بوک یا سازمان امنیت ملی آمریکا پول می گیرند تا در بیاورند چه کسی چه می کند و چه می گوید و چه می نویسد، کارمندان دون پایه ای که شرافت شان را فروخته اند به پول شکم و زیر شکم، جمعیتی که به آمریکایی ها نیز محدود نمی شود و از میان ایرانیان نیز با واسطه ی تبلیغات شان در رسانه های فارسی زبان عضو می گیرند. شاید کار این گروه این است که دربیاورند اینجا چه نوشته می شود و چه کسی می نویسد. پس باید سخن با این گروه را نیز کوتاه کرد، فاک یو.

نک. http://www.fuckyouusa.com/

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

به روایت یک شاهد عینی

گاهی هم خاطره ی درد  با درد همراه نیست، یا شوری می آید که برخاسته از یادآوری آن در یاد دیگری است. ذهن می رود و می آید میان دلخوشی اینکه هنوز کسی یادش هست و رنج آنکه کسانی دیگر در میان ما نیستند. کسی گفته بود انسان دوبار می میرد، وقتی که نفس آخر را می کشد و هنگامی که آخرین بار کسی نام او را می برد (Banksy). و ما حالا در برزخ میان دو مرگ کسانی هستیم که در مقیاس تاریخ معاصر ما بوده اند.
 
آزاده اخلاقی کارگردان مجموعه ای شامل هفده عکس از مرگ های دردناک  تاریخ معاصر ایران است. وی می گوید (نک. پیوند): "امروز آرمان‌گرایی سوژه‌ی تمسخر خیلی‌ها شده است، مردم کسانی را که اهداف بلند و دور از دسترس دارند دست می‌اندازند. برای من ولی کسانی که می‌جنگند و برای آرمانی جانشان را فدا می‌کنند بسیار محترمند. هدفم زنده کردن یاد کسانی بود که ستایش می‌کنم." عکس ها را می توانید روی چهره نمای اش ببینید یا روی تاروپود خبری.
 
عکس ها مرگ کسانی را زنده می کند که قاتلان شان هنوز با بی شرمی در میان ما ره می روند. عکس ها رویدادهایی را زنده می کنند که بسیاری هنوز از باورش سر باز می زنند. مشکل فقط این نیست که پرویز ثابتی، جنایتکار خونخوار ساواک، در فلوریدا بساز و بفروشی می کند. مشکل این است که بدون عبارت توضیحی جنایتکار خونخوار ساواک، برخی او را به جای نمی آورند. مشکل این است که برخی هنوز باور ندارند که ساواک دستگاه شکنجه ای بود که آمریکا و اسراییل به شاه هدیه کردند. مشکل این است که هیچ راه حل قانونی برای مجازات ثابتی وجود ندارد، و کسی هم درصدد مجازات وی به هر روشی نیست. مشکل این است که همراهان آمریکایی ثابتی بساط شکنجه را در همین آمریکا گسترده اند و آن را قانونی کرده اند.
 
در میان همه ی این وانفسای زندگی و پس از مرگ همه ی آن آرمانگرایان،  و هنگامی که آرمان های ما را نیز مرده می خواهند، گاهی نسیمی می آید. این هفده عکس همان نسیم هستند.

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

چو در ره ببینی بریده سری

کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدام است از این نقش‌ها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبان‌های مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان
فزون است از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشانتر است این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان می‌پرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آن است ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستست دستان ما
مولانا
تصویر: سر بریده ی کلنل محمد تقی خان پسیان (۱۲۷۰ تبریز - ۱۳۰۰ قوچان)
شعر حاشیه: عارف قزوینی (۱۲۵۹ - ۱ بهمن ۱۳۱۲)
این سر که نشان سرپرستی است
امروز رها ز قید هستی است
با دیده ی عبرت اش ببینید
این عاقبت وطن پرستی است
تصویر: سر بریده ی میرزا کوچک خان جنگلی  (۱۲۵۷ - ۱۱ آذر ۱۳۰۰)
تصویر: تیرباران ستوان خسرو روزبه (۱۲۹۴ سامن ملایر- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷)
تصویر: دکتر سید حسین فاطمی (۱۲۹۶ نایین - ۱۸ آبان ۱۳۳۳ تهران)
تصویر: پیکر حمید اشرف (۱۳۲۵ تهران - ۸ تیر ۱۳۵۵ تهران)
تصویر: سعید سلطانپور ( ۱۳۱۹ سبزوار - ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ تهران)
تصویر: موسی خیابانی (۱۳۲۲- ۱۳۶۰)
 
...
و گورستانی چندان بی مرز شيار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است
...
احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

کلنل

شاید پسره راست می گوید. آسان نیست، مردن در آرامش حرف ساده ای نیست. .من الآن آن ور شصت سالم. فهمیده ام که مردم نمی دانند چقدر داشتن مرگ آرام و آسوده شانس می خواهد. آدم از دردسر مردن کلافه می شود: خستگی اش مثل یک لایه دوده به آدم می چسبد. همین فکرش مثل حس نمناک رخوت آدم را آلوده می کند. حتی آدم را بیمار می کند. حتی غریبه ها هم می دانند که من معمولا از مرگ دم نمی زنم. قضیه ساده است، من اینجا هستم، آب کشیده و پلاسیده زیر این باران وحشتناک تمام نشدنی. اگر تقصیری داشته باشم همین است که سعی می کنم مردن را ساده و بی طرفانه شرح دهم. حس می کنم که آخرین توش و توان انسانی ام همین شرح دست و پا شکسته از مردن است. این تنها کاری است که می توانم انجام بدهم؛ من از مرگ دم نمی زنم، اصلا. چه کار دیگری از دستم بر می آید؟ مگر من نمی خواستم که باقی زندگی ام را روی خرندم در یک آفتاب غروب قشنگ بنشینم، با یک سماور جوش، قلیانی را زنم - شریک پایین و بالاهای زندگی ام- که کنار من نشسته روشن کند، و همانطور با یک لیوان عرق و یک کاسه ماست و خیار ور بروم، و یک ماهور نرمی با سه تار روی زانویم بزنم، آسوده از اینکه بچه های ام همه وضعشان در گوشه های مملکت خوب است؟
حتما که می خواستم، و باورم بود که حق من است. چندان توقع بیجایی هم نبود. اما حالا یک وجب گرد قهوه ای چرب روی سه تار نشسته، گرد مرگ. مثل بقیه خرت و پرت های شکسته بسته ای که دور خانه افتاده اند، و من اصلا نمی دانم حالا کجا هستند. روغن چراغ تمام شده و لباس های من هیچوقت تو این رطوبت خشک نمی شوند؛ مثل یک چوب خشک شده ام، پیچیده در این ملحفه ی  کثیف خیس؛ نمی توانم بروم به قناری دخترم توی قفس اش سر بزنم، و صداهایی که از هر در و تخته ای و گذری به گوشم می رسد فقط به جمع بدبختی هایم اضافه می کنند، و این باران مرگ زا بند نمی آید و هیچوقت هم بند نخواهد آمد.
پس کاری نمی شود کرد جز منتظر تشییع مسعود ماندن. چطور می توانم راجع به چیز دیگری فکر کنم، یا به چیز دیگری نگاه کنم، وقتی مرگ همه ی دور و برم را گرفته و من انگار تا سینه تو یک مرداب فرورفتم؟ جواب را می دانم. یک روزی لب ها و چشم های من موقع مرگ بسته می شوند، و آن وقت من نمی توانم راجع به مرگ حرف بزنم یا حتی مرگ را ببینم. آن وقتی است که مرگ از سینه ی من بلند می شود و گلوی من را بالاخره می گیرد. آن وقت خیلی نمی تواند دور باشد. اما .... چرا این لباس های لعنتی خشک نمی شوند؟ من باید بروم تشییع جنازه، نباید بروم؟
 
Dowlatabadi, Mahmoud. The Colonel. Translated by Tom Patterdale. Melville House, Brooklyn: NY, 2012. pp. 163-165. برگردان از آژند اندازه گر.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مرهم

می دانم، اگر بودی هم خبر خاصی نبود، شده بودی یک آدم جا افتاده که از شور و حال جوانی اش خبری نیست، مهاجری در گوشه ای از دنیا یا غریبه ای در میان وطن، که سال تا ماه از هم خبری نداشتیم، نه تولدی و نه عیدی و حتی مجلس ختمی. تفاوتی نمانده است میان تو که خاک شده ای و ما که پوسیده ایم. با این همه نمی شود فکر نکرد به امکان بودن ات. اما تو فقط مُردی، حتی نگاه هم نکردی، وگرنه رد خون را هم بر شقیقه ی خودت می دیدی وهم در چشم ما. اما تو فقط مُردی. یک خودکار بیک باقی گذاشته ای که نمی نویسد، یک تصویر به جای مانده است که نمی گوید، یک راه مانده است که نمی رسد، و یک چشم اینجاست که نمی خشکد. همین.
آمدنی که شدم، مرهمی برای شقیقه ات خواهم آورد، شاید خون اش بعد از این همه سال بند ییاید.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

بگیر و ببند

حکایت رسیده است به آنجا که بیایند که بگیرند و ببرند و تو بگویی به درستی که من که کاری نکرده ام و آنها بروند و آن وقت به خود بیایی که راستی هیچ نکرده ای و دریابی که کاش کاری کرده بودی. بگیر و ببند مرگ هم از همین گونه است.

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

سفر

...
اما
چندان که روز بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی کوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
که به پاکی
گفتی
زنگیان
غم غربت را بر کاسه مرجانی آن گریسته اند و
من اندوه ایشان را و
تو اندوه مرا
...
احمد شاملو، سفر، ققنوس در باران

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

دلتنگ غروبی خفه

چیزی از این شعر به من نمی ماند، جز همان دلتنگ غروبی خفه بر در.... برای خود شهریار هم گمان ندارم چیزی بیشتر مانده بوده باشد. باقی را برای دل ما گفته است که قدیمی تریم و هنوز دلمان برای آدم ها و مکان ها و زمان ها و چیزهای قدیمی تر تنگ می شود.

دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را
یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلّه ی پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کُشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضائی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رُخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مَهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاسِ مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچّه ی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصّه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شِیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پُر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صِغرم را و نقوش و صُوَرم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همه ی گمشدگان یافته بودم
از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را
این خنده ی وصلش به لب، آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلّا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه ی دیوار، درِ خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عائله ی دربدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعائی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را
 
شعر از شهریار

ارواح

وقتی بازمانده ی قافله ای جنگزده و انقلاب زده باشی و سنی هم از تو گذشته باشد بیشتر در این روزهای پایان سال (یا اغاز سال برای آنان که هنوز امیدی دارند) به یاد گورستان ها خواهی بود تا سفره های هفت سین. و چون پایی به گورستانی باز نیست در این وانفسایی که همه از خوردن و نوشیدن و کردن دم می زنند، این تب و لرز آخر سال فرصتی بود که همه ی ارواح گذشتگانت به سراغت بیایند و حالی از تو بپرسند: آن یک با آخرین چهره ای که از او در آخرین دیدارش بر ذهن نقش کرده ای و دیگری با نقشی از جسد بی جانش و آن دیگر فقط با لبخندی از دور یا این یکی با چهره ای سرشار از درد در آخرین دم های زندگی. نه کلامی و نه سخنی، که همه پیشتر گفته شده اند. فقط گاهی نگاهی که یعنی کجایی و گاهی اشارتی که یعنی بیا. و من خسته از تب و لرز فقط پلکی روی پلک می گذارم.

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

زاینده رود

حکایت مکن خوابت را
که می ربایند
شب و مهتابت را

تهران 14/2/1373
دریغا
دریغا نمی دانستیم
که با طنابی پوسیده
و سطلی سوراخ
به چاهی خشک
فرو می شویم
تهران 9/1/1374

سیب
در سینه دلم شکفته و رنگین است
مانند مهی دم زدنم سنگین است
ای دوست بیا ببین دل سرخ مرا
سیبی که تو دندان زده بودی، این است!
 
کرمانشاه 12/4/1380
 

خزانی
خزان،
وزید
گلی به سرخی دنیا
به باد رفت
...
تهران 22/7/1366

سیم چهارم
...
باران بارید
بر سیم چهارم سه تاری کهنه
مشتاقانه
از روی سه تار
ناگاه پرید گله ای پروانه

از من مطلب
آرام و قرار
خارج شده ام
از روی مدار
من سیم چهارمم بر این کهنه سه تار
 
تهران 27/10/1383

زاینده رود
زاینده رود می رود از لا به لای پل
یاد تو روی آب روان است مثل گل
در دوردست
مثل چراغ، خاطره ای خنده می کند
زاینده رود، یاد تو را زنده می کند

اصفهان 29/5/1382

صلاحی، عمران. پشت دریچه ی جهان. انتشارات مروارید، تهران: 1389.

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

پشت سرمان

باز پشت سرمان
نقطه چینی بود
کارهایی که به سامان نرسید
سخنانی که به پایان نرسید
حرف هایی که به دل ماند و کپک زد، خشکید
حرف هایی که نیامد بر لب
نقطه چین بود مسیر من و تو

1383/8/14

صلاحی، عمران. پشت دریچه ی جهان. انتشارات مروارید، تهران: 1389. ص 299.

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

باهار

ای داد و بیداد
چیزی از باهار
یادم نمیاد!

تهران - 29/5/1352
 
صلاحی، عمران. پشت دریچه ی جهان. انتشارات مروارید، تهران: 1389. ص 43.

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه