۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

واژه های درمانده

گاهی می شود شعری آورد ازشاعری، یا نقلی کرد از داستانی یا نگاشتی، یا سخنی گفت از زبان جانوری، چنان کلیله و دمنه، یا مثلی آورد از گنجینه ای بومی، یا کنایه ای زد به گونه ای دیگر، یا همینطور خاموش ماند، یا ننوشت، یا دق کرد، یا مرد. چون من از واژه ها درمانده ام و واژه ها از من: نه راه، نه زمان، نه پای، نه بیان. قلم نیز گو نباش.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خیابان ما

خیابان ما هیچوقت بن بست نبوده است. اصلا موضوع قبل و بعد از انقلاب هم نیست، که بگویند در چه دوره ای چه کسی آمده باشد راه را ببندد یا جهت خیابان را عوض کند. از چهل سال پیش که من خبرش را دارم تا حتی همین امروز روز هیچوقت بن بست نبوده است. آنهایی که این حرف را می زنند یا اصلا اهل محل نیستند، یا خیابان های تهران را نمی شناسند، و یا از روی تنبلی که نخواهند تا ته خیابان کسی را برسانند این را در می آورند. وگرنه این همه خودرو که از سر قنات یا چه می دانم منبع آب سرازیر می شوند و می ریزند سوی میدان چطور از خیابان ما رد می شوند که به این بن بست ها نمی خورند. اصلا یک مشکل ما همیشه این بوده که خیابان ما شده تنها مسیر قابل گذر، تو بگیر از پادگان مجیدیه تا برسد به پادگان حشمتیه یا از محله ارامنه تا برسد به عشرت آباد. حتی این آخری ها هم که کلی خیابان ها را از این سو به آن سو کردند و حتی ده متری ارامنه هم تغییر جهت پیدا کرد، کی فکرش را می کرد؟، و کوچه ی باریک پشت مدرسه ی ما با حفظ سمت قبلی به خیابان یک طرفه ارتقا یافت، خیابان ما همانطور که بود ماند. تمام اشکال هم این بود که یک خیابان بالادست ما، که از قضا خیابان خوبی هم هست و همه جور بقالی و خیاطی و حلیم پزی و نانوایی بربری و خانه ی کسی که توی نیروی هوایی برای کار سربازی آشنا دارد در آن پیدا می شود، یک طرفه است به سوی ما، برای همین خودروها وقتی برسند به خیابان ما دیگر راهی ندارند که بروند. حالا هی بیا توضیح بده که آن ته ما یک میدانچه بزرگ داریم که روزهای محرم دسته های بزرگ سینه زنی در آن جمع می شوند، جای دور زدن خودروها که دیگر چیزی نیست. خودم با چشم خودم دیدم اتوبوسی که آمده بود مردم را ببرد بهشت زهرا برای شب هفت مادرم همانجا دور زد که ما بارها روزهای محرم با زنجیر دور زده بودیم. از آن گذشته، بن بست جایی ست مثل کوچه پشت خانه ی ما، که می خوری سینه به سینه ی یک دیوار بلند که از آن طرفش به جای صدای رود بزرگ ترانه ی داریوش، صدای زنگ هنرستان و هیاهوی هنرجوهایش می آید. وگرنه از ته خیابان ما آن زمان ها می شد انداخت وسط پارکی که راه داشت به یک خیابان پرهیاهو. بگذریم که آن پارک هم پیش از این خرابه ای بود کنار یک موزاییک سازی، و حالا هم شده ایستگاه مترو، و من نمی دانم کدام بهتر بود. حتی میدانچه ی دسته های سینه زنی هم شده میدان تره بار. ولی خب مهم راه داشتن است. قضیه تازه از آن روزی بدتر شد که آمدند یک تابلوی ورود ممنوع گذاشتند سر سه راه و بهانه دادند دست راننده تاکسی ها که اصلا دیگر کسی وارد خیابان ما نشود. کسی نمی داند چندین هزار خودرو و آدم از خیابان ما رفته است بیرون بدون آنکه راه برگشت داشته باشد. ولی اهل محل همه می دانند که همیشه می شود رفت سر قنات، یا چه می دانم منبع آب، و سرازیر شد پایین. کسی هم باکی از باریکی خیابان های یک طرفه ندارد، چون تمام کوچه هایش مال ماست، هر وقت لازم باشد از کوچه ها می رویم، یکی از کنار خانه ی مجید رد می شود، آن دیگری از کنار بقالی ای که نگروکیس داشت، و سه دیگر از بر آن دوزندگی که دو-زندگی می خواندیمش. تازه کوچه های دیگر هم هست که دیگر از آنها رد نمی شویم تا یاد آنها که دیگر نیستند نیفتیم، وگرنه آنها هم راهگذر ما بودند. فقط باید راه افتاد، کمی پیاده، گاهی از خرابه، و شاید با چشم نمناک، تا برسیم جایی که حتی جوی های آبش هم یک طرفه اند به سوی خیابان ما که هیچوقت بن بست نبوده است.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

درخت هول

سیولیشه
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند "سیولیشه" روی شیشه.
به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای
خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه
نیما یوشیج

مسخره است، ولی اصلا خنده دار نیست. سربند هر توفان سرشاخه اش را مثل خیال توی خواب می آورد توی ایوانی که سر تا ته اش می شود دو تای قلب من. دو بار تا حالا بیرون اش کرده ام، گیرانده امش سر بام که برود بالا، نمی دانم آفتاب بگیرد یا باد بیافتد زیر گوش هایش و هوایی بخورد، مثل خیالی که خواب از سرش می پرد. اما باز آمده است از پشت شیشه زل زده است به من که نه به آفتاب کار دارم و نه بادی از سرم می گذرد. همین نشسته ام روزهایم را می شمارم، یا رفتگانم را، یا تعداد رگ هایم را، یا تکه های شکسته را. آن وقت می بینم سر خم کرده است که یعنی چند تا شد، یا کجاهایش هستی. اینطوری اصلا حواسم پرت می شود. توی خواب دلشوره می گیرم. حساب از دستم می رود. بدتر از همه دوباره که می شمارم هی عددها زیاد می شوند، یک دفعه می بینی یکی دیگر هم مرد، به همین سادگی، فقط به خاطر اینکه سر بند هر توفان سرش را می آورد تو که به من زل بزند. انگار که توفان فقط همان بیرون است. یعنی همه ی این ابرها را ندیده است که همه اش می بارند. برای همین مسخره است. ولی اصلا خنده دار نیست. آن انحنای گوشه ی لب هم فقط طرحی است از یک لبخند در خواب. اما گوشش با من نیست، فقط نگاهش با من است. باید فردا بگیرانمش سر بام که برود.