۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

هیچ وقت، هیچ کس

"باز هم یک چیز پنهان. احساس توپ بودن وسط یک بازی چند نفره. حرف هایی را که به تو می گویند و خودشان هم جواب می دهند، بی این که تو بخواهند تو هم بفهمی. این طوری است که همه می دانند موضوع چیست جز تو. اما لااقل این را می توانی بفهمی که یک چیزی غیر از این حرف ها وجود دارد، جاری به همان سمتی که از یک جاش به بعد، یعنی از همان جایی که تو تازه نوع بازی را فهمیده ای و فهمیده ای که از همان لحظه که بازی شروع شده بوده، تو بی این که حتا از بازیکن بودن ات باخبر باشی، به عنوان بازنده انتخاب شده بوده ای....حتا وقتی کسی تو را در اولین دیدار به تن خودش دعوت می کند و تنها چیزی که به خیالت نمی رسد این است که تنها بازنده ی این بازی تو باشی."

وقتی با آثار نویسنده ها و شاعران مملکت ات بزرگ شده باشی، همیشه چشم به قلم آنها نشسته ای تا چیزی از راه برسد، حتی وقتی دیگر نیستند. حتی شکسته بسته های سر قلم شان را هم که در زندگی شان فراموش کرده اند دور بریزند و حالا بازماندگان چاپ می کنند می بلعی. همه ی اینها حکایت روزگاری است که بود و گاهی فراموش می کنیم که بخشی از ما نیز همواره از شدن رو به بودن می گذارد. اینجور موقع هاست که یک داستان نو از هم دوره ای های خودت می رسد که یادت می اندازد بر ما چه رفت. داستان "نیمه ی غایب" حسین سناپور چنین داستانی است که مرا لختی از خواندن مکرر شاهکارهای مدرسه ای بازداشت.

"آدم همیشه برای به دست آوردن چیزی تازه است که راه می افتد و می رود، حتا اگر آن چیز تازه، جز مرگ نباشد. همیشه هم چیزی کهنه از دست می رود که ممکن است آن قدرها هم کهنه نبوده و ارزش نگه داشتن داشته. برگشتن اما گاهی برای دوباره به دست آوردن همان چیز کهنه و از دست رفته است، گرچه کمتر هم به نتیجه می رسد."
شباهت داستان با واقعیت این است که همه چیز واقعا روی می دهد و تو به همانجایی می رسی که باید می رسیدی.
"دلت می خواست هیچ وقت، هیچ کس منتظرت نبود؟"

تفاوت داستان با واقعیت این است که با نخواندن اش چیزی عوض نمی شود.
"فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گوی شان است. دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق که خیلی بیشتر."

شاید داستان را دوست داریم چون به ما اجازه می دهد بدون رو به رو شدن با واقعیت آن را لمس کنیم و آنچه را که زمانی کسی در خلوتی با خود گفته است در خلوت مان بشنویم.

"خوب کرد رفت و این جا نماند. آن جا پیش مادرش هم نباشد، به اش نزدیک تر که هست. کار درستی هم کرد اختیارش را دست احساساتش نداد. وقتی آدم توی مملکت و مردم غریب است و پشت و پناه محکمی می خواهد و کسی از همشهری های سوپرمن پیداش می شود که آدم را خیلی معقول و برای خانه و زندگی و بچه دار شدن می خواهد، دیگر حماقت است که برای اجازه گرفتن از مادر و انجام بقیه ی رسم های بته جقه ای وقتش را تلف کند. گوساله که نبود تا گول عشق و عاشقی را بخورد! گرفتار انتظارات و آرزوهای دور و دراز خانواده و دیگران هم نبود. متظاهر هم نبود تا نقش شرقی پابند اسلیمی و ختایی را بازی کند و از غیر شرقی های ماهی صفت که از خون گرمی شرقی ها بویی نبرده اند، دوری کند. وقتی به اش لبخند می زنند، نمی تواند که به شان دهن کجی کند یا رویش را برگرداند. آن وقت خیال می کنند برج زهرمار است، یا از روابط احتماعی و انسانی بویی نبرده. بالاخره پدر بچه ی آمریکایی اش باید یک چیزی از او ببیند تا فکر نکند که او مادر بچه اش است و مادر بچه ی یکی دیگر نیست! جالا توی دانشگاه تقاضای ازدواج بکند یا قبرستان، فرقی نمی کند. احساساتی نبود که عروسی با یک آمریکایی را رد کند به بهانه این که دنبال هم وطن و هم تبار و هم تنبان می گردد، تا کپه اش را روی متکای چهل تکه ی مامان دوزش بگذارد و دلش خوش باشد مجنونش چشم در چشم او که می اندازد یک بیت دست و پا شکسته و غلط از حافظ بخواند. منتظر بماند برای شرقی ابلهی که عاشق پشم و ابرو و مو می شود و توی خیابان ها و کوچه ها راه می افتد و سرشته و شیدا دنبالش می گردد، بی این که کار داشته باشد که او کجا هست و یا نیست، تنها است یا بغل کسی خوابیده. فقط بدی اش این است که یک چیز کوفتی مثل همین گلدان ها و نوار شعر نیست که بدلش باشد و خودت را به همان دلخوش کنی."

و حالا مگر تفاوت میان زندگی ما و یک روایت داستانی چقدر است؟ نه همه ی آن را خود ساخته و پرداخته ایم؟

"فکر های ما به آن چیزهایی که بیرون اتفاق می افتد هیچ ربطی ندارد."
این صفحه ها را نیز نمی توان از نو خواند. همه چیز همان است که نوشته شده است.
"از روی خاطره ی مجروح دیشب، مستقیم، اما با اکراه پیش می رود به طرف دانشکده ی معماری. یک باره می ایستد، راه کج می کند و تند به چپ می پیچد سمت در اصلی. هنوز به خیابان اصلی نرسیده، کم کم پایش کند می شود و می ایستد و دوباره برمی گردد. این بار تند و بی اعتنا از روی جنازه ی خودش می گذرد و وارد ساختمان می شود."
روایت سناپور فقط خاطره های ما را تایید می کند.
"وقتی آدم موقع خرید یا قدم زدن صدای آژیر می شنود و می ایستد تا به خط سفید کم رنگ موشک توی هوا نگاه کند، یا شب با همان صدا برود توی خیابان و پشت بام، تا به نقطه ی ریزی توی چندهزارمتری بالای زمین، نگاه کند که بمب هاش یک ساختمان چهارطبقه را مثل کیکی تا پایین می برد، آن وقت دیگر ترس و خطر را یک جور دیگر می فهمد."

سناپور، حسین. نیمه ی غایب. نشر چشمه. 1378.

هیچ نظری موجود نیست: