۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

از کلیدر

شاید همه چیز پیش از آمدن ما آغاز شده بود، نه چون نمایشنامه ای در دست بازیگری، که چون نبشته ای بر دو سوی سنگی کهن، کتیبه ی ماث، در گوشه ای از طاغزاری که وطن نام داشت.


"طاغ درختی ست نه افراشته و سر به آسمان برداشته. کوتاه است و ریشه در ژرفاها دارد. گاه بیش از بیست پا، تا که ربشه به نم رساند، در دل خاک، بی امان فرو می دود. رمز ماندگاری طاغ در کویر، هم در این است. خشکسالی و بی آبی نابودش نمی تواند کرد. در کشمکش کویر و طاغی، طاغ فراز آمده است. طاغی توانسته است تن خویش در خاک خشک بنشاند و بماند. به پشتی ریشه های کاونده و ژرف-رونده اش تاب توانسته بیاورد. اما به قد، درختان اگر یلان اند، طاغی گرد است. کوتاه و در زمین کوفته. استخواندار و استوار. بی نیاز باران که ببارد یا نه. بر زمین و در زمان نشسته، یال بر خاک افشانده، با این همه خودسر و پرغرور. طاغی، عارفان خراسان را به یاد می آورد."

هر بنایی در این طاغزار روایتگر دردی است ریشه دار از شکستن های درون، دردی همزاد جهان. هر بنایی طاغی است خمیده در طوفان، پیچیده در خود از درد آنهایی که جان در خشت نهادند.

 
"روز از پی روز، شب از پی شب، ماهها می گذرند. سالها می گذرند. اندوه ها و شادی ها در هم گره می خورند، تابانده می شوند و می گذرند. مردانی می میرند. مردانی می رویند. مردانی جان در شکاف دیوارها امانت می نهند. مردانی، درون خشتها به هستی تازه گام می نهند. زنانی مویه می کنند. زنی موی بر می کند. بانوی خشت انداز. ناله ها در گنبدی های بنا، سرگردان می ماند. مویه، بیهوده.درمانده هایی که توانشان از تن گریخته، زیر تازیانه ی سالاری جان می کنند؛ نفرین. نفرین شان در راه آسمان گم می شود. گم می شود. گم می شوند. خموشی آشفته می شود، آشفتگی خموشی می گیرد. عمری می گذرد، عمرهایی می گذرد. هستی هایی بدل به خشت و پایه و دیوار و سقف شده است. هستی از هستی برآمده. مردان ما، دهفانان و چوپانان و دشتبانان و شتربانان، جان خود بخشیده اند. بنا، جان گرفته است. ساخته و پرداخته. زنده. سالار راه، آروغ می زند. بازماندگان، بازمانده ی مردان، رو به خانه ی خود دارند. شیون بیوگان در کاسه ی سر ماندگان. کار تمام."

"سخنها به دل دارد این باروی کهن. سخنها که زبان کسان، کمتر بازگویش کرده اند. به تن خواری ها کشیده است، به چشم و گوش هم. زخمجای چنگال مغولان بر پوست تن، هرای مهیب تورانیان در گوش جان، و رد آن منجنیق ها، ساخته ی ماهرترین استادکاران چین، هنوز بر گرده های این بارو به جای اند. جای چنگالها، جای نیزه ها، شمشیرها. چکاچاک تسخیر. هیاهوی هجوم. خروش و خون جوانان. بارو به خون و خنجر آغشته است. مردان، موریانه ها، بر دیوار می خزند. ستیز بر بال بارو. به هم در می غلتند. فریاد سقوط. خون بر هوا خط می کشد. بارو بر خود می لرزد. چندشش می شود. احساس می کند از پای در آمده ایست که مگسهایی سمج بر زخمهایش می خزند. وزوزشان را می شنود. شپشها او را می خورند. گرش می کنند. می مکندش. موریانه ها سوراخ سوراخش می کنند. بارو به هم در می شکند. دروازه به هم در می شکند. هجوم و غوغا. مردان به هم در می شکنند."

"خنجر، از پشت! این بار هم کار، چون همیشه! شهر به هم پاشیده است. سم اسبان و صفیر تیغ و فغان پیرزنان، ستیز، سینه به سینه. خنجر است و سینه. شمشیر است و گردن مردان، نیزه است و شکم مادران، پستان دختران. شهر دیوانه شده است. تاراج هست و نیست. شتافتن بی امان. شیهه ی وحشتزده ی اسبان در فغان مادران. شهر فغان می کند. کوچه ها، میدانها، خانه ها، شبیتانها، از تجاوز انباشته می شود. خاک و مردم زیر سم کوبیده می شوند. به جان، در کشته شدن می کوشند سربداران. مناره ای از سر مردان و مردمان، در میدان."

بی سبب نیست اگر یاد سرهای افتاده در راه رهگذران را تا قرن ها وادارد چزیده و خپیده باشند در بازارها و کوی و برزن.

 
"ابر تیره، چون کرک خاکستری بز، هنوز آسمان را فرو پوشانده بود. نه می بارید و نه می گریخت. همچنان سمج و بی بار، بر بالای شهر ایتاده و مانده بود.  گزمه ی بی چهره. مردمان از سنگفرش خیابانها برچیده شده بودند. پا به دکانها حزیده، یا سر در پوستین پیچیده و در کوچه ها فرو می رفتند. غباری سرد در تن کوچه ها رها بود. شهر، خاموشی دلگزایی داشت. تو گویی مردمان با شهر و، شهر با مردمان خود قهر بود. گهگاه می رفتند، گهگاه می آمدند؛ اما نه انگار که مردم اند. شبج و سایه، رخت بودند و صدای گامهایشان اگر نبود بر سنگفرش خیس خیابان، پنداری نبودند. صدایی از ایشان بر نمی آمد. پنداری هیچگس را با دیگری کار نبود. دکاندهارها چزیده در خود، خپیده در خود، عبا بر سر کشیده، پناه تخته کار دکان، روی منقل خاموش خود خمیده و چشمهاشان، چون چشمه هایی خشکیده به بیرون خیره بود. در نگاهها سرمای سمجی نهفته بود و نومیدی تیره ای را به جان نگرنده می دمید."
 
"هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید. و این سازش راهی به ستایش می یابد. میدان اگر بیابد، به عشق می انجامد! بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطه ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشق های گم کرده ی خویش را در او جستجو کرده و - به پندار - یافته اند! این، هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایه ی ترس، از ترس. گونه ای گریز از دلهره ی مدام. تاب بیم را نیاوردن. فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته ی محتوم آن می دانی و در جاذبه ی آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی به جز جذب شدن در او نداری. پناه! چه خوس و خصال شایسته ای که بدو نسبت نمی دهی؟! او - قدرت چیره - برایت بهترین می شود؛ زیباترین و پسندیده ترین! آخر جواب خودت را هم باید بدهی! اینجا نیز حضور موذی خود، آرامت نمی گذارد. دست و پا می زند که خود را نجات دهد. آخر نمی توانی که ببینی که ناروا رفتار می کنی! پس، به سرچشمه دست می بری. به قدرت، جامه ی زیبا می پوشانی. با خیالت زیب و زینتش می دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند. دروغی دلپسند برای خود می سازی."

اینچنین است که سرنوشت بال های خود را بر فراز سرهای بریده می گستراند و زندگی خود را تکرار می کند و سرها باز فرو می افتند و هیچکس با هیچکس سخن نمی گوید.


"راستی هم. چه روزهای بلندی؟ پنداری تمام ناشدنی اند. ساعتها، دقیقه ها، لحظه ها مثل گوشت مانده ی گاو، لمس و سنگینند. خورشید از برآمدن تا فروشدن، انگار کشدارترین قوس را دارد. بی کارها میان چاردیواری، خسته و کسل خمیازه می کشند. اما غروب، دیر می کند. نمی آید. شب، نمی آید. گیرم که بیاید! فردا، باز هم سر راه نشسته است."

"باید، باید دفاع می کردیم. گفته شده بود: مرگ هست، اما بازگشت نیست! گفته شده بود و شنیده بودیم. شنیده بودیم و باور کرده بودیم. مرگ هست، اما بازگشت نیست! اما حالا فقط مرگ بود؛ مرگ خوار و حقیر. و ما مثل عدد می مردیم!"
 
حکایت بازی خونین ما در آن طاغزار به سنگی نبشته ماند با طرحی از مرگ، مرگی که خود را در پایان هر فصل زندگی تکرار می کند و کسی را از آن رهایی نیست جز آن که تن به فصلی دیگر نمی دهد. یک فصل بس است.


"خوب اگر نگاه بکنی می بینی که زندگانی کرده ایم. زندگانی یک بار است و بیش از یک بار هم نیست؛ و ما یک بار زندگانی کرده ایم. یک بار است زندگانی. یک بار. همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنگ فرو می نشانیم، همان یک بار که سیبی را گاز می زنیم و همان یک بار که تن در آب می شوییم و همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم؛ یک بار ... یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولین زندگانی هستیم. در پی لذت اول، سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم، آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است در هر فصل..."


دولت آبادی، محمود. کلیدر. چاپ شانزدهم. نشر چشمه، 1382.
اخوان ثالث، مهدی. کتیبه. کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. (م.امید)
درخت تاغ. www.panoramio.com/photo/85370587
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی، دردی ست درین سینه که همزاد جهان است. (ه.ا.سایه)
سبزوار sarbedaran516.blogfa.com/post-5.aspx
چو در ره ببینی بریده سری، که غلطان رود سوی میدان ما، از او پرس از او پرس اسرار ما، کز او بشنوی سر پنهان ما. (مولانا)
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خود را پایدار می بیند. (نادر ابراهیمی)
هیچکس با هیچکس سخن نمی گوید، که خاموشی به هزار زبان در سخن است، در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای، و نوبت خود را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای. (احمد شاملو)
دردا و دریغا که در این بازی خونین، بازیچه ی ایام دل آدمیان است. (ه.ا.سایه)
رباط و دارایی گل محمد nooraghayee.com/?p=17034

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

مرگ هست، اما بازگشت نیست.

کلیدر را تازه تمام کردم. خبر نداشتم گل محمد را کشته اند. این همه سال، می دانستم که کسی مرده است.  مگر می شد کسی کشته نشده باشد. فقط نامش را نمی دانستم. حالا کلیدر را تمام کردم. گل محمد را کشتند. می دانم، باز هم کسی خواهد مرد. باید کتاب ها را زیر و رو کنم. وقت تنگ است.