۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

راه

باید لباس گرم بر می داشتم، زمستانی بلند در راه است، تمام راه برف خواهد بارید، و من هرگز بهار را نخواهم دید.


چشم اندازی در مه، تئو آنجلوپولس
موسیقی: لنی کاراییندرو

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

روانشناسی قطار

قطارها سه چراغ بر پیشانی دارند. سومی شاید برای آن است که به آدمهای روی ریل بگویند که سفری طولانی در پیش است. گاهی در راه که می آیم، قطاری می آید یا قطاری می رود. امروز قطاری همسفر شد. ضرباهنگ صدایش با ضربان تمام نبض هایم یکی شد، انگار که خواهد ماند. خیالی بیش نبود. قطار، درست مثل زندگی، پشت سر جا ماند. خاطره اش سه خط هم نشد.

روانشناخت: من نه هیچوقت کنار راه آهن زندگی کرده ام و نه چندان با قطار به سفر رفته ام، به جز چندماهی که خط تهران-اهواز را در ماموریت سربازی می رفتم و می آمدم. تک خاطره ام از قطار صحنه های فیلم سرایدار از خسرو هریتاش است، پسربچه ای که روی ریل به سوی قطار می دود. همین.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

وقت هایی هست

وقت هایی هست که نه حرفی به کار می آید و نه فریادی. شعری یادت می آید که همه را گفته است. همین بس است.

خواب در بیداری، فرهاد مهرداد

اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
می آیم،
می روم،
آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیز
سفید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام، خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج، چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام، خواب دیده ام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

پیکر فرهاد


شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازه ی یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی می رویم که نه مبداء آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم.

زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد. زندگی آغاز ماجراست.

پرده ی بزرگی آن روبرو آویخته شده بود که آب زلالی در آن آرام می گذشت، صخره ای را دور می زد و به راه خود می رفت. پیکر فرهاد بر صخره مانده بود و صدای کرکس ها از دور می آمد.

معروفی، عباس. پیکر فرهاد. انتشارات نیما: آلمان، 1998.