۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

خواب در بیداری

دیر شد. از همان روز اول هم معلوم بود که دیر خواهد شد. اصلا قراری بر رسیدن نبود. دیر شدن بهانه ای بود برای نرسیدن. همه ی عمر تلف شد برای این راه، یا نه، همه ی راه تلف شد برای این عمر. جایی بود، راهی بود، و آمدنی بود، شدن در راه، اما دیر شد برای همه ی راه ها و همه ی گام ها، و هنوز نه "جای رسیدن"، و "نه بند کفشی که به سرانگشتان نرم فراغت گشوده شود"، و "نشان قدم" از هر سو تا بی نهایت هست، و ... "می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب دیده ام، خواب بوده ام، خواب دیده ام"...

هیچ نظری موجود نیست: