حالا من رسما در وقت اضافه هستم،
زندانی ابدی زمان،
درگیر در مکانی که پنجره های طبقه های بالای اش بازشو نیستند،
مسافر راهی که در سر هر پیچ اش نرده هایی من را از دره های آرامش بخش جدا می کنند،
بسته ی دامی که گره اش به دست خودم باز می شود،
پیش روی آیینه ای که روی ندارم در آن بنگرم و بگویم وقت تمام شده است،
در شاهراه هایی که از آنها نمی توان به کوچه ای باریک گریخت،
در خیابان هایی که مرا به دری رهنمون نمی کنند،
بر سر بامی که فاصله اش تا زمین دو وجب بیشتر نیست،
بیمار دردی که نام ش عمر دراز است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر