۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

بی سو

بین من و آن سویی که سویی نیست، فراز و نشیب راهی است خاکی که شانه هایش را نمی توانی از پایکوبش بشناسی. تک درختی این سو و آن سو اگر هست نه کاری به راه دارد و نه رهرویی که ببیندشان. از اینجا که منم، فرازی دیده می شود و بس. گفته اند و شنیده ام که از پس آن راهی ست رو به پایین، همه هموار و آشنا که خود راه تو را می برد. دیده ام و نشان داده اند که همه ی بیم و امید در این فراز است و چون به تارک راه رسی، همه فراخی است و گستره ای در پیش چشم. اما نه کسی از آن سو فراز آمده است و نه کسی از آن تارک به این سو نگاهی کرده ست. نه پایی بر این راه رفته است و نه دستی بر آن شانه ها آسوده. بیشتر که بنگرم همه راه و فرازش خود من ام که میان خود و رسیدن هیچی کشیده ام بر هیچ. نه سویی بوده است و نه کرانی در این برهوت که من ام. نه کس سخنی گفته است از نشیبی و نه من چشمی بازکرده ام به امیدی. در انتهای چاهی ایستاده ام، بر سر تپه ای از آرزوهای کسان، و پیرامون من بیابانی است در زیر بیابانی که کرانه های اش در تاریکی های بی مرز پناه گرفته اند. هر تکانی بیهوده است و هر اندیشه ای بی آرش که نه سویی مانده است و نه دمی.

هیچ نظری موجود نیست: