۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

باریک بلند بالای من

بعضی کوچه ها خیلی کوتاه بودند،
خیلی خیلی کوتاه.

آنقدر کوتاه،
که پیش از آنکه از آنها بگذرم،
از من گذشتند و رفتند.

آنقدر کوتاه،
که انگار هر دو سرشان یکجا هستند:
در گذشته ای دور،
در خاطره ای گم،
در خیالی محو،
در خوابی خوش.

بعضی کوچه ها خیلی خیلی کوتاه هستند:
به کوتاهی خواب های من،
آن هنگام که خیالم را در آنها پرواز می دهم،
به کوتاهی قد من،
آن هنگام که از آنها می گذشتم،
به کوتاهی پرش من،
از جوی آب روزهای بارانی اش،
به کوتاهی عمر و آرزوها و امید،
وقتی خبر بزرگ شدن رسید.

خوابتان خوش،
ای کوچه های باریک بلند بالای کودکی های من،
خوابتان خوش!

تصویر: آژند، تهران، محله ی ارامنه (حشمتیه)، آذر ماه 1387.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

باور

به نظر می رسد باید به گردنندگان رسانه های گروهی وابسته به امپریالیزم برای موفقیت بی نظیر در کنترل افکار جهان تبریک گفت. امروز قاتلان مارتین لوتر کینگ در آمریکا یاد او را گرامی می دارند و مطمئن هستند هیچیک از سخنرانی های او بر علیه سلطه جهانی آمریکا و جنایات آمریکاییان علیه بشریت از رسانه های گروهی پخش نخواهد شد. فردا تمام رسانه های بزرگ جهان مراسم تحلیف اوباما را به عنوان یک رویداد بزرگ جهانی پخش خواهند کرد و اطمینان دارند کسی اخبار سنای آمریکا را در چند سال گذشته دنبال نکرده است تا بداند وی به دنبال تامین منافع چه کسانی بوده است، و بیشتر از آن اطمینان دارند که بسیاری از مردم جهان باور کرده اند که در آمریکا فقط دو حزب دمکرات و جمهوری خواه در انتخابات ریاست جمهوری نماینده داشتند، و انتخاب بهتری وجود نداشت. از فردای روز بعد همگان باور خواهند کرد که مشکل بزرگ جهانی اقتصاد است که اوباما بر آن تاکید دارد، و همانگونه که رسانه های گروهی آمریکا بارها اعلام داشته اند دولت انتخابی مردم فلسطین، حماس، یک گروه تروریستی است و دولت اسراییل تنها دولت قانونی منطقه است که از هزاران سال قبل وجود داشته است، و نیازی نیست مردم دنیا در این لحظات تاریخی خیال خود را برای کشورهای اشغال شده ی فلسطین و عراق و افغانستان بیازارند، چون اینها مشکلات قومی مسلمانان اند، همانگونه کشورهای آمریکای لاتین، آفریقا، آسیای جنوب شرقی و بسیاری از دیگر نقاط جهان در صد سال اخیر دچار بحران هایی شده اند و نیازمند حضور نظامی سخاوتمندانه ی آمریکا برای حل آنها بوده اند. و البته اوباما برای تغییر آمده است و امید، برای چهار تا هشت سال آینده، و بر عهده ی نسل جوان است تا همانند بومیان آمریکا، شهروندان مکزیکی کالیفرنیا و تکزاس و آریزونا، سیاهان آفریقا، شهروندان هیروشیما و ناکازاکی، مردم هاوایی و گواتمالا و شیلی و هاییتی و مکزیک و کوبا و پاناما و ایران و عراق و افغانستان و فلسطین و فیلیپین و ویتنام و کامبوج و ... همه چیز را فراموش کنند و باور کنند که دوران جدیدی آغاز شده است، چرا که ناباوران همه تروریست هستند.

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

هول روز بعد

هی می روم و نمی رسم، هی چشم می اندازم و نمی بینم، هی گوش می خوابانم و نمی شنوم. نه راه راهی ست هموار، نه چشم انداز چشم اندازی ست دلخواه، و نه حتی صدایی به گوش می آید که بدانم کس دیگری هم هست. هر روز، هر روز، هر روز، می گذرم، می گذرم، می گذرم. نه جایی که بار بیاندازم، نه جایی که بیاسایم، و نه جایی که برسم. خسته، خسته، خسته، همه ی شب ها را از هول روز بعد نمی خوابم. و روز بعد می آید، بی هیچ ملاحظه ای و شرمی، و روزهای بعد، و شب های بعد، و روزهای بعد. شاید وقت ایستادن رسیده است، شاید هیچوقت رسیدنی در کار نبوده است. شاید بارها از خط پایان گذشته ام و بی خیال شکنجه ی رهواری دیگر را بر خود هموار کرده ام، که رسیدنی باید. باید جایی ایستاد، و زمان را مجال داد تا از درون ام بگذرد، از من پیشی بگیرد و من را در لحظه ای جا بگذارد که نام جاودانی اش گذشته است.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

از این لبه تا آن لبه ی بام

تصویر بالا: آن وقت ها می شد از این لبه ی بام خم شد و روشنایی های شهر را که تا دامنه ی کوه بالا می رفت دید. آن وقت ها این دیوار بالا نیامده بود و سایه ی سرو تا خود کوه کش می آمد. حالا سرو هم خم شود روشنایی های شهر را نخواهد دید.
تصویر پایین: آن وقت ها یک توپ پلاستیکی تنها چیزی بود که از این لبه ی دیگر بام به حیاط پرتاب می شد. آن وقت ها میان من و کاشی های حیاط، فاصله بسیار بود.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

چل تکه

می خواهی گوشه های زندگی را جمع و جور کنی، مثل یک جورچین، تا شکلی یا نمی دانم نمایی از خودت را ببینی. درست مثل خرده های یک آیینه که هر گوشه اش پیش کسی مانده به این خیال که این خرده شیشه ها تصویر خودش است. بعد که همه را پیش هم می گذاری می شوی مثل آدم های خواب رفته، یا چه می دانم هیپنوتیزم شده. رفته ای تا دو تا عکس را پیدا کنی، هزار جور خاطره ی دیگر می آید سراغ ات تا یادت بیندازد که فراموشی هم چیز خوبی است. انگار تمام خواب هایت تعبیر می شود. کلید واژه های تمام آن کابوس های روزانه و همه ی آن نشانه های سرگشتگی و گم گشتگی برای ات معنی می شوند. از همه مهم تر همه ی آن نشانه ها که در خواب دیده بودی دوباره جان می گیرند: سکوی کوچک کنار حیاط دبستان، فاصله ی میان کلاس تو و برادرت، پله های صبحگاه، آبخوری کنار دیوار، و استخر همیشه بی آب. و درمی یابی که چقدر این فاصله ها بزرگ بودند برای ات: می شد تمام زنگ تفریح را در میان شان دوید و باز بقیه را گذاشت برای روز بعد. و چقدر فاصله ی میان تو و همکلاسی های ات کم بود: حالا هی باید بروی تا برسی. و چقدر راه آمده ای تمام این چهل سال را و هنوز همان جایی. فقط در خودت متراکم شده ای، با همه ی این خاطرات که رهایت نمی کنند، رهایشان نمی کنی، و هی سنگین تر می شوی و بیشتر فرو می روی. هی می خواهی بلند شوی و نمی توانی، نمی خواهی که بتوانی. می خواهی برای کسی بگویی این خواب را، ولی در خواب که نمی شود حرف زد، چه برسد به فریاد. کودکی می آید تا گوش دهد، تلاش ات بی فایده است، همه را خودش می داند. درست مثل خودت که می دانستی. بعد فکر می کنی که پس اصلا چرا آمدم. شاید فقط برای اینکه خرده شکسته های آیینه هایی پیش ام مانده بود. گفتم شاید بخواهند گوشه های زندگی شان را نگاه کنند...

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

سفر غروب

قصد ما سفر شبانه نبود،
اما شب را بر راه ما گذر افتاد،
آفتاب از پیش ما گریخت،
و ما همیشه دیر رسیدیم.








عکس ها از آژند. بهشت زهرا، تهران. آذرماه 1387.