۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

وای بر من

دوش در خواب شب دوش تو را می‌دیدم
وای بر من که تو هم خواب شب دوش شدی

شهریار

۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

نامه

اینکه تو می توانی این نامه را بخوانی یا نه دلیل نمی‌شود که من بنویسم یا نه. این را همیشه می‌دانستم٬ فقط نمی‌خواستم بپذیرم‌ش. این شد گه گفتم پیش از اینکه سر سال سی همه خاک شده باشی حرفی زده باشم (ا). کسی نمی‌داند این را که از وقتی رفتی هوا سرد شد. نه اینکه بخواهم احساساتی بشوم با بخواهم ادا در بیاورم. خودت که می‌دانی اصلا آذر ماه سردی‌ست. بعد هم که دیگر چیزی نمی‌ماند از زندگی٬ همه‌ش زمستان است تا آخر. یعنی برای ما که اینطور بود٬ تو آن آخرین رشته‌ای بودی که هوار برف را از سر زندگی همه‌مان دور نگه‌داشته بود (ب). بعد خب همه یک جوری خواستند خودشان را گرم نگه‌دارند در این سی سال زمستان٬ ولی انگار گرمی هم از پوشاک ما رفته بود. همه‌ش خوردیم به کوچه‌های برفگیر باریک و بن‌بست که وصفش در همه‌ی شعرها آمده است. یعنی تو بگو این یک گله راهی که با هم می‌رفتیم از سر فروردین تا وصال انگار شده بود راه کوره‌پزخانه‌هایی که به‌شان سر می‌زدی٬ آن هم در زمستان بیابانی سال‌های شصت٬ بعدهم فکر کن مثلا یکی دو ساعت بعد از نیمه‌شب که وقت دفن اعدامی‌هاست یا گذاشتن کتاب‌های ممنوعه سر خیابانی ناشناس (پ). فکر کن همینطور بین کتاب‌فروشی‌ها می‌روم و انگار که چیزی عوض نشده که یک هو وسط بازارچه٬ درست کنار ستونی که ایستادیم اعلامیه را بخوانیم٬ زانوها طوری خم می‌شوند که دیگر نمی‌شود سرپا ایستاد٬ انگار وسط همان بیابان و برف و سرما و تاریکی هستم. حالا می‌بینی که نرفتن دلیل دارد (ت). نمی‌دانم اگر مانده بودی باز هم سرما این طوری همه‌ی ریشه‌هامان را می‌زد یا نه. شاید هم همه با هم زیر این برف می‌ماندیم٬ مثل شب‌های زیر پله‌ی موشک‌باران. شاید هم اصلا از اول همه داشتیم می‌رفتیم پایین و فقط تو یک کم زودتر رفتی٬ از بس که همیشه عجله داشتی و وسواس رسیدن (ث). خب این طوری هنوز جا هست که به گرد هم برسیم٬ ببینیم سردی دی بیشتر است یا آذر.

 پانویس‌ها:
ا.
یادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنین خسته‌ی افسوس نیست
رفته‌ها را بازگشت
(سایه)
ب.
بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرنده‌ای
(سایه)
پ.
خراب از یاد پاییز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان٬ شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می‌خواهند از جانم
(شهریار)
ت.
من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
(شهریار)
ث.
یک ماه! که از هلال خود تا به محاق
یک چشم زدن رهایی از ابر نداشت
یک نقش! که در سینه‌ی نقاشش مرد
یک راز! که ناخوانده به گورش کردند
یک لاله‌ی وحشی! که به چشم شهلا
یک چهره زخود در آب و آیینه ندید
یک دختر کولی! که پر و پایی لخت
یک عمر به آفتاب صحرا جنگید
چون لاله یکی تنور افروخته بود
یک چشمه! که در منگنه‌ی صخره‌ی کوه
یک عمر به اختناق در خود پیچید
یک راه نفس رهاندن از صخره نداشت
او تشنه‌ی جلوه و جهان تشنه‌ی او
افسوس که فیروزه‌ی چشم مخمور
یک لحظه به این پرند آبی نگشود
(شهریار)

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

یاد آن روزش

غلامحسین ساعدی را بر سنگ گور به همان قلم نوشته بودند که بر پشت جلد کتابهایش می‌نوشتند... گفت: می‌دانی همه اش به یاد آن روزش می‌افتم که خواستم مهمانش کنم. اینجا رسم نیست که کسی جور کسی را بکشد. یکبار٬ خوب می شود٬ اما همیشه او می‌داد. رفتم سراغش. پول نقد داشتم٬ حتی از بانک هم گرفتم٬ گفتم یکدفعه دیدی هوس مرده رنگ دار کرد. گفتم: "برویم٬ امشب را مهمان من." آمد. وقتی خواستم حساب کنم٬ باز دستم را گرفت. گفتم: "مگر قرار نبود؟" گفت: "نه٬ نمی‌شود." از دهانم پرید که هر کس بیشتر دارد٬ بدهد. گفت "قبول." بعد هم اشاره کرد که مثلا چند داری؟ هر چه داشتم رو کردم. گفت: "بد نیست." بعد هم دست کرد توی جیبش٬ این جیب و آن جیب٬ حتی جیب کوچک کتش و هی پول درشت و خرد در آورد و ریخت روی میز. یک کوه پول داشت٬ مچاله و صاف٬ خرد و یک چک. گفت: "بشمار." معقول پولی بود٬ مثلا بگیر خرج یک ماهش. من البته زیادتر داشتم. ولی او هر چه داشت همه را ریخته بود وسط.
باز به هق هقی دست بر پیشانی نهاده را مددی کرد. گفت: اینجا رسم نیست که هر چه داریم با خودمان ببریم این ور و آن ور.

گلشیری٬ هوشنگ. آینه‌های دردار. تهران: نیلوفر 1371. صص 42-41.

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

درنگ زندگی

نشسته در اتاقی دربسته٬ فرورفته در خاموشی مرگ٬
نه گوش به زنگ صدایی و نه چشم به راه نوری٬
ناگهان صدای پایی که نزدیک می‌شود به در بسته٬ بی هیچ رد و نشان دیگر که بدانی کیست و به چه کار٬
صدای پا٬ صدای پا٬ و باز خاموشی است٬ لحظه‌ای به درنگ می‌گذرد٬
و پس از آن صدای پایی که دور می‌شود از در بسته٬ بی هیچ رد و نشان دیگر که بدانی که بود و به چه کار رفت٬
زندگی همه آن لحظه‌ی درنگ بود٬ آویزان میان دو مرگ٬
سرشار از امید دیدن و شنیدن کسی که می‌آمد٬ پر از هول و هراس رفتن آنکه نیامد٬
همه آن لحظه بود٬ همه آن درنگ بود٬ میان دو بی‌کرانه‌گی که از همیشه تا همیشه گسترده‌اند.

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

خاوران هنوز می‌خواند!



باور
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
 نه٬ نه٬ من این یقین را باور نمی کنم
 تا همدم من است نفس‌های زندگی
 من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می‌شود؟
 آخر چگونه این همه رویای نونهال
 نگشوده گل هنوز
 ننشسته در بهار
 می‌پژمرد به جان من و خاک می‌شود؟
 در من چه وعده‌هاست
 در من چه هجرهاست
 در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
 اینها چه می شود؟
آخر چگونه این همه عشاق بی‌شمار
 آواره از دیار
 یک روز بی‌صدا
در کوره راه‌ها همه خاموش می‌شوند؟
 باور کنم که دخترکان سفیدبخت
بی وصل و نامراد
 بالای بام‌ها و کنار دریچه‌ها
 چشم انتظار یار سیه‌پوش می‌شوند؟
باور نمی‌کنم که عشق نهان می‌شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی‌اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
نفرین برین دروغ٬ دروغ هراسناک
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
 پیغام من به بوسه لب‌ها و دست‌ها
 پرواز می‌کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لب‌ها و دست‌هاست
کاین نقش آدمی
 بر لوحه زمان
جاوید می‌شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی‌گمان
 سر می زند ز جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌ام
تا دوست دارم‌ات
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
 کی مرگ می‌تواند
 نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
 اما من غمین
 گله‌ای یاد کسی را پرپر نمی‌کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
 باور نمی‌کنم
 می ریزد عاقبت
 یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می‌شود
 زین خواب٬ چشم هیچ کسی را گریز نیست
 اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
سیاوش کسرایی

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

در ستایش خشونت بی‌مرز توده‌ها بر ستم‌پیشه‌گان مسلح




برخاستن

چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.




عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
                      به پای
                             برخاسته بودی
خضروارت
          به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
                    به خاک
                            می‌گسترد،
و بادِ دامانت
              تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
                                      بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
 
احمد شاملو٬ ابراهیم در آتش٬ shamlou.org

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

در ستایش برتری داد بر آرامش

من از حالا نگرانم که باز فلسطینی ها مجبور می‌شوند آتش‌بس یا صلح موقت با اشغالگران سرزمین‌شان را بپذیرند و هیچ اسراییلی هم بابت جنایات این چندین هفته به مجازات نرسد و خوش‌باوران مبارزه‌ی غیرخشونت‌گرا از بخشودن حرف بزنند و این داستان آنقدر تکرار شود که فلسطینی‌ها هم سرنوشت بومیان و سیاهان آمریکا یا مردم کشورهای آفریقایی و لاتین را پیدا کنند و تمام سده‌های پس از اشغال و استعمار و استثمار را همچون مردم آفریقای جنوبی و هند در فقر و فلاکت دست و پا بزنند و تاریخ‌شان پر باشد از خیال‌بافی‌های ضد خشونت والخ.
راه دیگر هم این ‌است که منتظر عدالت از سوی جنایتکاران نباشیم و از همین امروز هر کس در هر حد که می‌تواند آسیبی هر چند کوچک به آمریکا و اسراییل و اروپایی‌های حامی‌شان و نظامیان و پلیس‌ها و شرکت‌های نفتی و بانک‌ها و مذهبی‌های دو آتشه و جز آن بزند تا دیگر جایی برای نگرانی نباشد.

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

در ستایش محو اسراییل از صحنه روزگار

مشکل فلسطین فقط در وحشیگری اسراییلی ها و آمریکایی ها خلاصه نمی‌شود. مردم بسیاری در جهان از درک جنایات اسراییل و آمریکا عاجز هستند. برخی اصلا از هرگونه شعور عاری هستند٬ مانند اغلب آمریکایی های سفید مسیحی که هنوز نسل‌کشی بومیان آمریکایی و برده‌گی سیاهان و بهره‌کشی هرروزه از اقلبت‌ها را هم درک نکرده‌اند٬ و برخی سود خود را در عدم درک یافته‌اند٬ مانند بیشتر یهودیان اسراییلی که دفاع‌شان از اسراییل چیزی کم از دفاع نازی‌ها از هیتلر ندارد. گروه فراوانی از کنشگران صلح‌طلب هم همواره در پی آن بوده‌اند تا با آموزش این جماعت غافل و مدارا کردن با توسعه‌طلبی‌های اسراییل مشکل فلسطین را حل کنند. نتیجه‌ی این صلح‌طلبی چیزی جز کشتار و غارت بیشتر برای فلسطینی‌ها به ارمغان نیاورده است. وقت آن رسیده است که مشکل خودمان و فلسطین و تمام جهان را با اسراییل یکسره کنیم. وجود اسراییل مشکل همه‌ی جهان است. بگذار به قبای یهودیانی - که سواری ندادن دنیا به یهودیان را یهودی ستیزی می‌خوانند - بربخورد یا نخورد. آنها هم باید بتوانند تصمیم بگیرند تا بخشی از راه حل باشند نه مشکل. اسراییل به اندازه‌ی جمعیت خود آدم کشته است و زندگی بر هم زده است. زمان آن است که سنگ روزگار بچرخد٬ با اسلحه٬ مشت٬ فحش٬ یا هر چیز دیگر که مردم به آن دسترسی دارند.






۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

Fuck You USA - 2

هیچکس هم که این یادداشت را نخواند، رایانه های جاسوسان آمریکایی باید این نوشته ها را هم در میان انبوه مدارک دیگری که از مردم عادی کش می روند ثبت کنند و یک نسخه هم برای هم جرمان اسراییلی شان بفرستند. این است که همه ی مطلب به زبان فراگیر انگلیسی است، مبادا از ارزش های آن در برگردان کاسته شود.
نسخه ی فارسی را اینجا ببینید: Fuck You USA
Are you a police office or security personnel? It really doesn't matter where in the world.

Are you affiliated with NSA, CIA, FBI, DHS, or ICE? Or any company working with them?

Do you support Israel or USA? Even a little bit, because you were born there?

Do you like Nazi or Tea party? Or any other controlling party similar to Democratic and Republican parties in your country?

Are you working in military or prison industries? Drugs dealing with or without CIA? How about international oil and pharmaceutical corporations? Or global banking and insurance sectors?

Are you making money out of sweatshops? Or, a factory in South Asia, Central America, or Africa, even if you don't like to call it a sweatshop?

Do you beleive in global war with terrorism?

Do you think Palestinians should use non-violence strategies?

Are you proud to be white, Christian, American, Jewish, and so on?

Are you a Zionist or Fascist?

If you answered yes to any of these questions, or similar questions that may come to your own conscious, then, fuck you!

Otherwise, check back often. You never know, when you would be fucked with nationality, religion, ideology, or just business. It's a new world with neoliberalism, neoconservatism, and neonazism. It's a globalized world.

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

از عسس ها و گزمه ها و آژان ها و پاسبان ها و پلیس ها و انتظامی چی های سراسر دنیا

"من عمدا لغت "آژان" را به جای پاسبان استعمال میکنم، زیرا واقعا اینها پاسبان نیستند. من قبلا هر وقت یکی از آنها را می دیدم که نیمه شب در خیابان ها چرت می زنند، به حالشان تاسف می خوردم. هر وقت به مناسبت عروسی یا عزا یکی از آنها دم در خانه ما پاسبانی می کرد، من به آنها با کمال میل و رغبت پنج قران و یا یک تومان می دادم. برای آنکه آنها را واقعا موجودات بدبختی می دانستم. حتی وقتی با یک نفر اروپایی سر این موضوع که پلیس در تمام دنیا از مردمان بدی تشکیل شده است، نزاع کردم و به او می خواستم ثابت کنم که پلیس ایران هنوز به منافع طبقاتی خود پی نبرده و پاسبانها به مقام اومپن پرولتر (ولگرد) تنزل نکرده اند ... ولی رفیق فرانسوی من متقاعد نمی شد ... و جدا اصرار داشت که پست ترین عناصر امروز پلیس ... را تشکیل داده اند و این مطلب به طور کلی در همه دنیا صدق می کند. اما روز اول که وارد زندان شدم، به حقیقت این مطلب پی بردم. در تمام چهار سال و نیم زندان حتی یک پاسبان هم ندیدم که واقعا وظیفه خود را انجام دهد. وقتی می گویم "وظیفه خود" مقصودم وظیفه وجدانی نیست، اصلا چنین توقعی ندارم. مقصودم وظیفه ای است که حکومت دیکتاتوری به او رجوع کرده بود.
یک نفر پاسبان نبود که نتوان او را با پنج شاهی تا یک تومان و دو تومان خرید. یک نفر پاسبان نبود که واقعا معتقد باشد...
... آژانها مخصوصا برای توهین  به زندانی سیاسی تربیت می شدند. این رفتار آژانها با زندانیان یک علت مادی و اجتماعی نیز داشت. چه کسانی در دوره سیاه آژان می شدند؟ آنهایی که در زندگانی معمولی هیچ کار دیگری ازشان برنمی آمد، آنهایی که به کار تن در نمی دادند. اینها مردمان توسری خورده ای بودند و فشار زندگانی روز به روز آنها را توسری خورتر می کرد.
... آن وزیر نماینده ملت ایران در جامعه ملل و آن حاکم قصاب و این صاحب منصب کشیک که من در این فصل به نقاشی تصویر او میپردازم و آن آژان هایی که  پنج تومان از زندان می گرفتند و شلاق می زدند و دو تومان از ما می گرفتند و شلاق را به چوب فلکه می زدند و آن مدعی العموم که دست نشانده شهربانی بود و آن وکلا که هر جنایتی را با شور و شعف استقبال می کردند و آن وزراء که غلام حلقه به گوش این دستگاه هستند و بودند، همه به هم می آیند. اگر یکی از آنها چنان نبود که بود، تعجب داشت.
... من در هر مورد این مطلب را تکرار میکنم. زیرا این دروغ که ملت ایران دیگر فاسد شده و از آن هیچ کاری برنمی آید بزرگترین سلاحی است که طبقه حاکمه و بیگانگان دشمن ایران به زیان طبقات زحمتکش و ستمدیده ایران به کار می برند و هر ایرانی با شرفی موظف است که جدا با آن مبارزه کند."
علوی، بزرگ. پنجاه و سه نفر. بی تا. بی جا. (شیوه ی نگارش از آژند است).



۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

همینطوری

همینطوری، وقتی مشغول کار هستی، یا اصلا در حال رفتن سر کار، یا گاهی همین که پا از خانه بیرون می گذاری، یا حتی در خانه هستی، یا ... بگذار راحتت کنم، همینکه سر از خواب بی خواب بر می داری، حالا با یاد رویایی یا کابوسی از شب پیش، انگار پتکی بر سرت می کوبند، یا لرزه ای در دلت می اندازند، یا هر هوار دیگری که بر سرت آوار بتواند بشود تا بفهمی که ای وای، ای وای، ای داد، فرسنگ ها و فرسنگ ها، دهه ها و دهه ها، دهه های بی انتهایی ست که از جایی که باید باشی، بگو خانه، یا وطن، یا ایران، یا تهران، یا سر کوچه ها و خیابان هایی که بودند، و ازکسی که باید می بودی، کسی که بود، رهگذر همان کوچه و خیابان، دور شده ای، دور، دور، دورتر، دورتر از آنچه هرگز در آن روزها گمان داشتی.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

نماند هیچ و ...


آهنگساز فکرت امیرف
اجرا ارکستر سمفونیک ملی آذربایجان
رهبر رئوف عبدالایف
خواننده عالم قاسمف


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

ساز تو

 
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم

صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم

نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم

بی تو آری غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
 
شعرهوشنگ ابتهاج (سایه)
تار محمدرضا لطفی
ضرب محمد قوی حلم

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

از کینه و مشت، آنجا که مشت زندگی است

کینه را در دل خود ذخیره کم، که می دانم این نیرو و توان است در مشت، - آنجا که مشت زندگی است.

و بیشتر، از آنچه ادبیات بدان موظف است سخن می گویم. راه دو بیش نیست: یا مزدور و ریزه خوار قدرت بودن، فراغت بی ثمرش را به زیبایی ها آراستن، حق را در پایش قربانی کردن، و یا در کنار مردم بودن، امید را در ایشان زنده داشتن، دیدگانشان را به زیبایی و حق گشودن. زیرا که زیبایی نیرو است و حق نیرو است، خاصه در زمینه گسترده زشتی و بیدادی که بر مردم می رود. اما زیبایی و حق به اعتبار آدمی است. پس آدمی و همه آنچه نیاز زندگی اوست، شرط شکفتگی تن و جان اوست، در مرکز ادبیات جای دارد، هسته و مغز زنده آن است.

به آذین، محمود اعتمادزاده. مهمان آقایان. 1349.

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

آخر دنیا

"چیزی نوشته ام مثل داستان. وقتی پیدات کردم نشانت می دهم. به تو ربط دارد. خودم هم نمی دانم چرا، ولی به تو ربط دارد. برای خودم هم عجیب است. اگر کسی بخواهد خودش را از آخر دنیا نجات دهد چه باید بکند؟ آخر همه چیز سرد است..."
 
اسماعیلی، پیمان. "گرای پنجاه و پنج". در برف و سمفونی ابری، نشر چشمه، تهران: 1390. ص 92.

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

اینجا

اینجا قطاری هست که تا خیلی دور می رود، با ریلی به درازی یک زندگی. اینجا راهی هست که می رود تا آن سوی مرزی که هیچ را از هیچ جدا می کند. اینجا حتی قایقی هست که می رود به ساحل هایی نارسیدنی. اینجا می شود بادبادکی شد خال در آن سوی ابری درشت. فقط مانده است بدانیم چقدر باید رفت، تا کجا دور باید شد، تا کی باید راند، تا آن سوی کدام سو. اینجا قطاری هست و ریلی و بادبادکی.

۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

دنده ها

دنده ها استخوان های زائدی هستند که مانع رسیدن چاقو به قلب می شوند.
 
ارسطویی، شیوا. آفتاب مهتاب. نشر مرکز، تهران: 1387. ص 104.

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

خواب

منتظر تاکسی بودم، مثل همیشه، درست سر عباس آباد. چند بار آنجا بوده ام؟ نمی دانم. اولین بار امتحان نهایی ابتدایی بود، آن زمان که هنوز به کلاس پنجمی ها گواهینامه می دادند. چند سال پیش بود؟ نمی دانم. همیشه فکر می کردم از اولین های نسل جدیدم. حالا بیشتر به آخرین های نسل قدیم می مانم. قایقی بود روی آّب رودخانه، همان تاکسی، آنجا که بزرگراه بود. راننده از شاخ و شانه کشیدن های قدیم اش می گفت. روی آب می رفت و از بندها به آرامی رد می شد. مردم با پاچه های بالازده از آب می گذشتند، زیر پل مطهری. اول ها فقط پل بود، برای رفتن و آمدن. بعدها بود که فاصله ی پل تا کف بزرگراه را برانداز می کردم در جستجوی راهی. حالا هم که آب گرفته بود همه جا را. مردم باید می رفتند. برگشته بودم سر سهروردی، منتظر چمدانم در باربند اتوبوس. در را بست و رفت. انگار که من نبودم. ولی بودم. همان جای همیشگی. خیلی های دیگر هم بودند. درست گوشه ی چهارراه. جلوی گلف اجنسی. این یکی می رود تا آن دورها. وقتی هنوز همه بودیم. چقدر طول کشید؟ شاید شش ماه یا هفت.  اگر می دانستم به همان زودی می گذرد، شاید حسابش را درست تر نگه می داشتم. یا دست کم همه اش نمی شمردم که کی فردا بشود، کی ماه دیگر، و کی سال دیگر. سال نشده بود که دور افتادیم. گفتم پشت چراغ قرمز می رسم به چمدان، راننده چراغ را رد کرد. حالا جلوی کتابفروشی بود، سر مفتح. چطور همه چیز برگشته بود عقب، نمی دانم. دیگر حساب از دستم رفته بود. زندگی تعریف صادقانه ای از فرورفتن بود و من نمی دانستم. می رفتم. آن طرف چهار راه ایستاد تا مسافری پیاده شود. دویدم. رفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. کاری نمی شد کرد. رفته بود. کاری نمانده بود جز بیدار شدن. ساعت را نمی شد دید. ولی بیدار بودم. کاری از دستم بر نمی آمد. فعلا رفتن در همه ی زمان ها صرف می شود و هیچ چیز از خود به جای نمی گذارد. فقط خواب مانده بود.

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

تنگ هم

نیم ساعنی تنگ هم نشستیم و آلبوم عکس ها را ورق زدیم. توی آلبوم، عکس دسته جمعی من و همکلاسی های دانشگاهی ام هم بود. توی یکی از عکس ها، که نظرم را جلب کرد، بیست نفری دیده می شدند از جمله من. عکس خوب به یادم مانده، همگی تنگ هم ایستاده ایم تا توی کادر عکس بیفتیم. بعضی ها روی زمین نشسته اند و بعضی هایمان ایستاده ایم. من یک گوشه ای ایستاده ام.... چقدر آن روزها آینده به نظرمان دور می آمد. کلی قرار مدار گذاشتیم که در آینده کجا همدیگر را ببینیم و چکار کنیم که تا آخر دنیا دوست بمانیم. از این حرف ها می زدیم و هره و کره می کردیم. آخر جوان بودیم و انگار عقل برس نشده بودیم.
هیچ وقت همدیگر را ندیدیم و دوست هم نماندیم. هنوز مانده بود که بفهمیم هیچ چیز در این دنیا ابدی نیست...خوب که فکرش را می کنم می بینم همگیشان در آن لحظه داشتند زندگی می کردند. من اما کجای آن زمان بودم؟ کجای زندگی بودم؟
... زندگی همین است. اول و آخر همین است. به عکس دسته جمعیمان خیره شده بودم که ... آلبوم را ورق زد.
 
چنگیزی, علی. پرسه زیر درختان طاغ. تهران: ثالث، 1388. ص 218.

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

نشانی

کسی گوشی را برنداشت. پرس و جو کردیم گفتند از این جا رفته، خیلی وقت است که رفته.
گلی ترقی، خواب زمستانی.

نگاه بود یا شاید حرکت دستی به سویی. بعد رفتن بود و دیگر هیچ.
بعد کلام آمد، شاید یکی دو واژه ی ساده، و گاهی هم چندتایی که مثلا جمله ای. مکثی بود در لحظه های بی وزن زندگی. نه نشانی به جا می ماند و نه ردی، و باز رفتن بود.
کلام ها که جان گرفتند، فرصتی پیش آمد برای کش آمدن بی وزنی ها، رها در خلسه ی پیوندی. گاهی نشانی بود و گاهی نه. زمان نقطه چین می شد بین حس نبودن، نقطه ... هیچ ... نقطه ... هیچ ... هیچ ... نقطه ... هیچ ... هیچ ... هیچ ... هیچ. نشانی رفته بود و هیچ باقی مانده بود از پس سالیان.
پس کلام و دست و نگاه به کار شدند تا نشانی ها را بنشانند و آمدن و رفتن ها را بپایند و نقطه ها بشوند خط هایی بریده بریده که در انتهای زمان پیوسته باشند و رهایی به ابدیت بپیوندد و ... ناگهان هیچ. وقت رفتن نبود آن وقت که هیچ بر سر آوار می شد. نشانی ها بیهوده بود، آمدن بیهوده بود، کلام بیهوده بود، نگاه و دست بیهوده می گردیدند، و رفتن تنها واژه بود در گستره ی زندگی.
حالا دیگر نه نگاهی مانده است و نه حرکت دستی، نه کلامی بر زبان است که واژه ای بخوانندش و نه نشانه ای از آمدنی که رهایی بنامندش. زمان تهی از هر چیز به جز هیچ شده است و زندگی در زیر بار ترس از رفتن از حرکت بازمانده است. دریغ از یکی دو واژه ی ساده. دریغ از مکثی در لحظه ای بی وزن. دریغ از ردی و نشانی.