۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

شب که بیاید

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی زآتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
نیما یوشیج، ققنوس
یک روز، خواهند گفت: چه دیر یا چه زود، چه بی راه یا چه به جای، چه ناسرانجام یا چه آرمانی.
یک روز، من نخواهم شنید.
فردای آن روز، کسی چیزی نمی یابد تا بگوید.
فردای آن روز، من دلم برای همه شان تنگ خواهد شد.
و شب که بیاید، ماه به جای همه ی ما خاموش خواهد ماند.
شب که بیاید.

هیچ نظری موجود نیست: