۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

و باز هم منافع ملی ما

اخبار و رویدادها یکی پس از دیگری از روی ما رد می شوند و می روند. گاهی بین دو گذر سری بالا می کنیم و دادی می زنیم. این هم یکی از آنهاست، شبیه مطلبی که پیشتر هم در اینجا آمده بود.
سخنرانی دکتر حمید دباشی در دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس همانطور که انتظار می رفت چندان تحلیلی نبود. از همین رو جماعت بیشتری نسبت به نشست پیشتر دکتر رامین جهانبگلو در همین دانشگاه آمده بودند. آنچه نظر مرا در آن نشست جلب کرده بود شنیدن آرای گروه پرشماری از ایرانیان تحصیلکرده بود که اهمیت حفظ منافع دراز مدت ملی ایران را در مواجهه ی همزمان با حکومت خودمدار ایران و سلطه طلبان اروپایی و آمریکایی درک کرده بودند. در آن جمع این موضوع به خوبی مطرح شد که مردم ایران، فارغ از مسایل داخلی و حکومتی شان حق دارند از تمام گونه های انرژی استفاده کنند و نیز حق دارند خود را در مواجهه با دشمنان تا به دندان مسلح شان به سلاح درخور مسلح سازند. در سخنرانی دکتر دباشی همین مفهوم در بیانی ساده تر مطرح شد و اهمیت دفاع از تمامیت ارضی ایران تا آنجا مهم شمرده شد که مردم باید با انعطاف پذیری سیاسی برای مقابله با هرگونه تهاجم نظامی و یا تجزیه طلبی، باز فارغ از مسایل داخلی و حکومتی شان، در کنار حکومت مرکزی بمانند. طبیعی است که برای آنکه خواسته های مدنی امروز فدای ضرورت های فردا نشوند، باید ریشه ی تهدید نظامی علیه ایران در خارج از کشور را خشک کرد، و نیز با شناسایی پراکندگی قومی و مذهبی در داخل کشور مفهوم اقلیت در داخل کشور را دگرگون کرد.
چگونگی برگزاری همایش ایران شناسی در سانتا مونیکا و شنیدن برگزیده ای از سخنرانی ها در هفته ی پیش نشانه ای از بحرانی بودن شرایط ایران در اردوی جهانی بود. فشار روانی بنگاه های خبری آمریکایی فرهیختگان و دانشمندان را نیز در موضع دفاعی قرار داده بود تا آنجا که پژوهشگری آمریکایی که از دین شیعه در قرن های هفده تا نوزده میلادی می گفت بارها واژگان خود را از هرگونه شباهت با معانی سیاسی روز شست، و یا حتی یک پرچم ایران به طور رسمی برافراشته نبود، در حالی که کاسبکار یهودی پرچم شاهنشاهی را در غرفه اش گذاشته بود. (بهترین بخش همایش شاید سخنرانی های معماری و شهرسازی بودند که در میان جمع کوچکی از فرهیختگان ایرانی و فرنگی ارایه شدند). زنگ خطر دیگر کم رنگ بودن حضور کارشناسان مقیم ایران و نمایندگان اکثریت مسلمان ایرانی بود. این همان خلایی است که راه را برای نفوذ بیگانگان باز می کند.
و سرانجام از همه این ها که بگذریم خبر حمله اسراییل به ناوگان امدادی برای غزه همانگونه که پیش بینی می شد رسید. حالا که حتی اروپایی های استثمارگر هم اسراییل را به انتقاد گرفته اند، آیا جرات آن را داریم که در کنار حرف حق، گوینده اش هر که می خواهد باشد، بمانیم و فریاد بزنیم اسراییل باید از بین برود؟ باعث شرمساری ست اگر نوام چامسکی در گفتگو با تلویزیون اسراییل و یا نیومی کلاین این حرف را بزنند و ما صدای مان در نیاید. پشتیبانی از جنبش سبز جدا از پشتیبانی از جنبش های روشنفکری جهان، از جمله اسراییل، نیست. مطمئن هستم بنگاه های خبری آمریکا همین روزها توجه جهان را از اسراییل به ایران منحرف خواهند کرد. باید هوشیار بود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

فصل دیگر

بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد
یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

۱۳۴۹

احمد شاملو، شکفتن در مه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

نه

نه. واژه ای که در پی اش می گشتم همین است، نه. می دانم این را از جایی آموخته ام. در انتهای دهلیزهای حافظه ام فریاد همین نه طنین انداخته است. همه ی کسانی را که آری می طلبند - با لبخند - با همین خاطره های خوش نه تاب آورده ام. می دانم می شود گفت نه، حتی وقتی همه گفته باشند آری. در همه ی آن لحظاتی که در لبه ی پرتگاه ها به پایین نگریسته ام همین واژه را شنیده ام، بازتاب ندایی از جایی دور. در همه ی آن دم هایی که پایم آرزوی پرواز تا ته دره را داشته است، خواسته ام به زمین با همه ی تکیه گاه هایش بگویم نه، حتی به دره ای که مرا به خود می خواند. می خواهم در جایی دور از خودم چنان فریادی از نه سر بکشم که پژواک اش با آن طنین باستانی دهلیزهای خاطره ام هم نوا شود. همه ی آن چه در پی اش می گشتم همین بوده است، نه. و حالا این دو حرف را یافته ام، نه، نه چیزی کم و نه چیزی بیش. دندان ها را برهم می فشارم تا هر دو را با تمام توان بیرون بدهم. طعمی دهانم را پر می کند، چیزی آشنا مانند خون، طعم دندان دردی که مرا در هفت سالگی از خواب بیدار کرد. دهانم بسته می ماند. درد گفتن و نگفتن واژه ای دو حرفی را مزه مزه می کنم. دندان ها را بیشتر بر هم می فشارم، همه ی خشم ام را در میان دو ردیف دندان مانند خون مزه مزه می کنم، دم بر نمی آورم و نه از میان انگشتانم سر می خورد و می رود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

من گروگانم

دوران زندانیم وارد سه سالگی خود شده است، یعنی سه سال زندگی زجر آور پشت میله های زندان اوین، که دو سال از آن دوران زندان را بلاتکلیف بدون وکیل و بدون وجود داشتن حکمی مبنی بر قرار بازداشتم را گذراندم. در مدت بلاتکلیفیم روزهای تلخی را در دست سپاه به سر بردم و بعد از آن هم دوران بازجویهای بند 209 شروع شد. بعد از دوران 209 بقیه مدت را در بند عمومی گذراندم . به در خواستهای مکرر من برای تعین تکلیفم پاسخ نمیداند. در نهایت حکم ناعادلانه اعدام را برایم صادر کردند.من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس میگویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام.
زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه بر قرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجاز نمیدهند با زبان خودم بنویسم.
به من میگویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس میگویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.
جناب قاضی محترم، آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.میدانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب (جلالیان) و روناک (صفارزاده) و ..... به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.
امروز 12 اردیبهشت 89 است (2/5/2010) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم. در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
serkefitn
شیرین علم هولی
13/2/89 –3/5/2010
(serkefitn "سه ر که فتن" به معنای پیروزیست)
خبرگزاری هرانا

قوی باش رفيق

يکی بود يکی نبود ماهی سياه کوچولويی بود که با مادرش در جويبار زندگی می کرد ، ماهی از 10000 تخمی که گذاشته بود تنها اين بچه برايش مانده بود بنابراين ماهی سياه يکی يک دانه ی مادرش بود، يک روز ماهی کوچولو گفت: مادر من می خواهم از اينجا بروم. مادرش گفت کجا؟ می خواهم بروم ببينم جويبار آخرش کجاست.

هم بندی ، هم درد سلام

شما را به خوبی می شناسم. معلم، آموزگار، همسايه ی ستاره های خاوران، همکلاسی ده ها يار دبستانی که دفتر انشايشان پيوست پرونده هايشان شد و معلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان انديشه های انسانيشان بود. شما را به خوبی می شناسم، همکاران صمد و خان علی هستيد.
مرا هم که به ياد داريد
منم ، بندی بند اوين
منم دانش آموز آرامِ پشت ميز و نيمکت های شکسته ی روستاهای دورافتاده ی کردستان که عاشق ديدن درياست
منم به مانند خودتان راوی قصه های صمد اما در دل کوه شاهو
منم عاشق نقش ماهی سياه کوچولو شدن
منم، همان رفيق اعداميتان
حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست به چپ رودخانه های کوچک ديگری هم به آن پيوسته بودند و آبش را چند برابر کرده بودند...ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می برد...ماهی کوچولو خواست ته آب برود .می توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله اش به جايی نخورد ناگهان يک دسته ماهی را ديد ، 10000تايی ميشدند،که يکی از آنها به ماهی سياه گفت:به دريا خوش آمدی رفيق.
همکار دربند، مگر می توان پشت ميز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان اين آب و خاک خيره شد و خاموش ماند؟
مگر می توان معلم بود و راه دريا را به ماهيان کوچولوی اين سرزمين نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد يا کارون، سيروان باشد يا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد درياست و يکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگين مسئوليت معلم بودن و بذر آگاهی پاشيدن را بر دوش داشت و دم برنياورد؟ مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحيف آنان را ديد و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود ، اما "الف" و "بای" اميد و برابری را تدريس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوين و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم در سرزمين" صمد"،" خانعلی" و "عزتی" معلم باشيم و همراه ارس جاودانه نگرديم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان اين سرزمين باشيم و دل به رود و دريا نسپاريم و طغيان نکنيم؟
می دانم روزی اين راه سخت و پر فراز و نشيب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد "برای تو معلم آزاده" ، تا همه بدانند که معلم ، معلم است حتی اگر سدّ راهش فيلتر گزينش باشد و زندان و اعدام ، که آموزگار نامش را ، و افتخارش را ماهيان کوچولويش به او بخشيده اند ، نه مرغان ماهيخوار.
ماهی کوچولو آرام و شيرين در سطح دريا شنا ميکرد و و با خود می گفت: حالا ديگر مردن برای من سخت نيست، تأسف آور هم نيست، حالا ديگر مردن هم برای من...که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به 12000 بچه و نوه اش گفت حالا ديگر وقت خواب است.11999 ماهی کوچولو شب بخير گفتند و مادر بزرگ هم خوابيد اما اين بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...
معلم اعدامی زندان اوين
فرزاد کمانگر - ارديبهشت ماه ۱۳۸۹
خبرگزاری هرانا (با سپاس از ارشیا)