۱۳۹۷ آبان ۲۸, دوشنبه

به خاطر یک درخت نارنج

"زمان چه آسان از بغل گوش آدمی می‌گذرد. به سرعت باد، به سرعت برق. و همیشه خیال می‌کنی آماده‌ای، همه‌ی کارهایت را کرده‌ای و آماده تا وقتی اتوبوس برسد سوارشوی و با آن بروی در همان خطی که می‌خواهی، اما پلک می‌زنی و اتوبوس رفته است. همیشه اتوبوس رفته است و تو مانده‌ای، همیشه مانده‌ای. و آدمی که به خاطر یک درخت نارنج در چهارچوب دری نیمه‌باز زندگیش را - حداقل بخشی از زندگیش را - کنده است و گذاشته تا زیر چرخهای اتوبوس و یا قطار له شود، ناکهان می‌بیند که چیزی ندارد، دستان خالی، ذهن پریشان و یک درخت خشک شده‌ی نارنج و قطاری که راه افتاده و اتوبوسی که رفته است."

روانی‌پور، منیرو. دل فولاد. تهران: نشر قصه، ١٣٧٩.

۱۳۹۷ مرداد ۱۸, پنجشنبه

یک مشت بی‌شرف

"می‌گویند از آدمیزاد هر چیزی برمی‌آید. می‌تواند دریا را خشک کند، کوه را بردارد، یا چه می‌دانم، درخت‌های جنگل را گره بزند به هم. دروغ می‌گویند. برنمی‌آید. آخرش یک مشت بی‌شرف می‌آیند گند می‌زنند به دریاهایی که خشک کرده. آن وقت باید دور بزند برود جنگل، کوه، چه می‌دانم، برود هر جا که می‌تواند گم شود. برود جایی که یادش برود دریایی بوده و او می‌خواسته خشکش کند."
مرعشی، نسیم. پاییز فصل آخر سال است. نشر چشمه، تهران، ۱۳۹۳.