۱۳۹۹ آبان ۱۲, دوشنبه

به دیاری که بازگشتی نیست

"از همان روز که پا به سالیان سفلا گذاشتم حس کردم پا به دیاری گذاشته ام که بازگشتی نیست؛ جایی نیست که آدم سرک بکشد و اکر نخواست بی آنکه خبری شود پا پس کشد، پشت کند و بازگردد. نه. بازگشتی نیست. حس می کنم از روزی که به اینجا آمده ام انگار چشم و گوشم باز شده است. پا به مرحله ای از پختگی و بلوغ روان گذاشته ام که معلوم هم نیست دوران خوشی باشد. تا اینجا که همراه با کشمکش بوده است و شاید به هراس و ناکامی و حتا مرگ بینجامد. من درین گوشه ی شارستان پس و پیش چیزها را نمی دانم. همه چیز را با احساسم محک می زنم، اما آدمها و خواب و خیالهایشان چیزی سپید و سیاه نیستند. همه سر و ته یک کرباس نیستند. برای همین ذهنم خسته می شود ازین که مدام تک تک چیزها و آدمهای دوروورم را وارسی کنم ببینم چیستند و کیستند و چه می شوند و چه نمی شوند. در میان این چیزهای آَفته، چیزهایی ناسازگار را در انبیق اندیشه می کنم که نمی دانم چه از آب درمی آِید. احساسی گنگ مدام توی دلم است که گهگاه بیمناکم می کند ..."

حمزوی، خسرو. شهری که زیر درختان سدر مرد. تهران: روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۸۲.

هیچ نظری موجود نیست: