۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

متوسط

من متوسطم. از خانواده ی متوسطی آمده ام. یعنی به من گفته اند که این را بگویم. و اگر کسی اصرار کرد بگویم متوسط بالا. مادرم اصرار داشت بگویم متوسط بالا. و اینکه بگویم پدرم طراح است. قدیم ها کارگر بوده، وقتی تحصیلات ابتدایی را تمام کرده بوده است. اما خودش هنوز می گوید کارگر است. وقتی هم در کنفرانسی دعوتش کردند پای مقاله اش نوشت که کارگر است. اما برنامه ریزان کنفرانس هم جلوی اسمش نوشتند تکنیسین. انگار آنها هم می خواستند متوسط باشند، متوسط بالا. من دوستی داشتم که خیلی بالا بود، اما خودش رویش نمی شد بگوید بالاست. و دوستی داشتم که خیلی پایین بود، و می گفت متوسط پایین است. و من فکر می کردم ایران هم که در میانه ی شمالی است، یک جورهایی می شود متوسط بالا. در پرونده ی بهداشتی ام هم همه اش نوشته بود متوسط یا خوب، نظم، بازی، اخلاق. و اینجوری من متوسط ماندم. نمی دانستم چطور می شود متوسط نبود. می گفتند باید کسی را بشناسی. مثلا همسایه ای که متوسط نیست. ولی ما درست وسط نظام آباد و گرگان بودیم، بین متوسط پایین و متوسط بالا. و همیشه سعی می کردیم مسیرمان از متوسط بالا باشد. خانه مان هم بین یک خیابان و یک کوچه ی بن بست مانده بود. از در کوچه می رفتم تا با متوسط های پایین بازی کنم، و از در خیابان راهم را از میان متوسط های بالا به دانشگاه باز می کردم، که بالا بود. اما حقوق ام می گفت هنوز متوسطی. حتی حقوق اجتماعی ام هم متوسط ماند. حالا وقتی قهوه چی می پرسد قهوه را تو چه لیوانی بریزد می گویم متوسط. وقتی اغذیه فروش می پرسد چه اندازه لقمه پیچی می خواهی، می گویم متوسط. طعم همه ی غذاها و میزان خواب و حد استرس و شدت درد و خورگی روح و همه و همه شده است متوسط. من به همه می گویم متوسط بالا، ولی خودم هم نمی دانم مرز بالا و پایین کجاست. حالا همه ی فکر و ذکرم این است که مرگ متوسط چه شکلی است، چطور می شود عوضش کرد، بدون اینکه لازم باشد کسی را بشناسی که متوسط نیست.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

شغل آینده

آن وقت ها وقتی می پرسیدند می خواهی چکاره شوی، جواب های آماده ای داشتم، معلم، دانشمند، مهندس و این جور چیزها. هر کدام هم دلیلی داشت، مثلا معلمم را دوست داشتم، یا از آزمایش کاشت دانه لوبیای کتاب علوم خوشم آمده بود، یا فکر می کردم برادرهایم خیلی با حالند. هیچوقت هم به سرم نزد آتش نشان یا خلبان یا دکتر بشوم، ولی فکر زندانی سیاسی شدن و چریک شدن از سرم گذشته بود. بعدها هم یه جورهایی دنبال همان مشاغل آرمانی رفتم چون فکر می کردم دانشجویان جویای دانش اند و پژوهشکده ها نیازمند پژوهش و سازه ها و روسازه ها آماده ی طرح و ساخت. اما امروز فکر می کنم شغل آرمانی شاید همان بمب گذار انتحاری ست. فقط مشکل این است که هنوز بمبی به بزرگی و هوشمندی آنچه باید باشد ساخته نشده است تا همه آنهایی را که باید فراگیرد پوشش دهد. برای همین هم این حرفه افتاده است دست جماعتی که حسی از مکان و زمان مناسب ندارند، درست مثل همین حرفه های معلمی و دانشمندی و مهندسی. در واقع طبق معمول کیفیت و نتیجه فدای سرعت و ارزانی می شوند. همین روش برخورد است که آدم را وا می دارد تا هر روز برای خودش دلیلی بتراشد و آن را تا روز بعد تاب بیاورد که این نیز بگذرد و هیچوقت به این اندیشه نپردازد که این همه کافی ست و بس...

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

دلال ها

یکی از مزایای تحصیلات عالی و اخذ مدارک تخصصی و پیمودن راه های آرمانی جوامع امروزی این است که پس از فتح قله ها می توانی رودرروی همان جامعه در آیی و بگویی که همه شان در تمام طول راه دروغ می گفتند. یک مشت دلال و واسطه تمامی مظاهر تمدن و مفاخر بشریت را به لجن کشیده اند و قربانی منافع سخیف و آنی خود کرده اند. آنچه نام نردبان ترقی به آن داده اند توهمی بیش نیست تا با آن جمعیت رو به افزایش جهان را به بردگی وادارند. بخش عظیمی از توانمندی های انسان در مراکز تحصیلی و دانشگاهی و پژوهشی به هدر می روند تا انبوهی از کتاب ها و نگاشت های به ظاهر علمی تولید کنند که هیچ گرهی از انسان امروز را باز نمی کند.
بسیاری از دانش آموختگان چنین مراکزی تا پایان عمر به تولید پوچ خواهند پرداخت و حقوق خود را برای خرید همه ی آنچه به آن بی نیازند به دلالان می دهند و با آوردن کودکانی به این دنیا سود نسل بعدی واسطه ها را تضمین می کنند. در همین حال دلالان و واسطه ها با تزویرهای گوناگون سلطه ی خود بر جهان را مستحکم می کنند و مطمئن خواهند شد تا هیچ فرهیخته ای در هیچ کجای جهان بر کار نباشد. این گروه بی شرم تا آنجا پیش می روند که مبانی برده داری نوین را با نام های آیینی مدیریت و رهبری به دیگران آموزش می دهند.
داستان مردم بی سوادی که تصویر مار را از مزوری پذیرفتند و واژه ی مار را از نویسنده ای نه، داستان انسان امروز است. رهبران سیاسی کشورها حیله گرانی هستند که راه حکومت اقلیتی بسیار بسیار ناچیز را بر اکثریت هموار می کنند و با گسترش قدرت اقتصادی و نظامی خود همه چیز را می خرند یا به دست می آورند، از فرآورده های کشاورزی و شکار مردم جوامع بدوی تا سرمایه های علمی و معنوی اندیشمندان امروزی. این گروه همان واسطه هایی هستند که دسترنج قشر تولیدکننده را در میانه ی راه می ربایند، چه مالکیت زمین باشد، چه مالکیت اختراع و نظریه ی علمی، چه پول نقد باشد، چه عنوان نویسندگی یک اثر. در نهایت نیز همین گروه به خود لقب شوالیه و دوک و استاد و برنده جایزه نوبل می دهند و با برقراری قوانین خودساخته مطمئن می شوند که فرزندان شان نیز از همان مدارج و مزایا بهره مند خواهند شد.
جماعتی که در طول سده ها و نسل در نسل مردم را به بردگی و بیگاری گرفته اند، امروز با تکیه بر پول فراوانی که کسب کرده اند برای خود شهرت و افتخار کسب می کنند و با دعوت همگان به رعایت قوانینی که خود نوشته اند و پرهیز آنان از هرگونه خشونت، آنان را از هر گونه مقابله به مثل و انتقام جویی باز می دارند. بسیاری از ما بر این باوریم که اگر بازی را به روش آنان بازی کنیم و همه ی جنایات آنان را ببخشیم و خود را در برابر آنان خلع سلاح کنیم، این واسطه های نازنین ما را در ثروتی که از خودمان به یغما برده اند شریک خواهند کرد و یا دست کم دیگر دست تطاول به منابع ما دراز نخواهند کرد. و ما دوست داریم این را باور کنیم چون دانش آموخته ی مکتب همین دلال ها هستیم و گمان داریم مذهب مان یا ملیت مان یا آرمان حزبی مان در گرو حکومت این اقلیت بسیار بسیار ناچیز است. حکایت بی ثمری جنبش های مردمی و نامرادی مبارزه فرودست ترین طبقات جامعه علیه همه ی نشانه های حکومت بزرگترین دروغ تاریخ به روایت دلال هاست.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

...

از ته کوچه ای بلند و باریک پیدا شد. گویی خواب می دیدم. پسرکی بود سوار بر دوچرخه ای بزرگتر از خودش که به زحمت آن را از پیاده روی تنگ عبور می داد تا در جوی آب میانه ی کوچه نیفتد. به سوی من می آمد، بر خلاف مسیر آب جوی. صدای قل قل آب با هوار قوطی فلزی خالی که با آن می رفت در هم می آمیخت و تحمل بوی لجن کف جوی را آسان می کرد. قدم به سوی دیگر گذاشتم که پهنای اش از شانه های ام کمتر بود. به ناچار ایستادم تا رد شود. نمی دانم، شاید می خواستم چیزی بگویم. نگاه اش مرا پایید و باز برگشت به سوی فرمان دوچرخه اش و چرخ جلوی آن که با احتیاط از روی موزاییک های شکسته و آسفالت های دست ریز ناهموار رد می شدند. گویا لبخندی نیز بر لب داشت، و شاید برقی در چشمان اش، وقتی از سر کوچه ی فرعی بن بست گذشت، از روی دست اندازی و از کنار در خانه ای سر نبش. و باز همان پیاده روی تنگ بود. همانطور تکیه داده به دیوار سیمانی راهش را پاییدم تا در سوی دیگر کوچه گم شد، رو به میدانگاهی با پیاده روهای پهن و بزرگ. سر برگرداندم. کسی در کوچه نبود. نه صدای پایی بود و نه صدای زنگ دوچرخه ای. قوطی خالی دیگری با آب می رفت. خواب ندیده بودم. کودکی ام از کنارم گذشته بود. همین.

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

پناهندگی به هزینه مردم

این روزها بازار پناهندگی های تشریفاتی گرم است و با استقبال رسانه ها نیز مواجه شده است. در این چند ده سال اخیر بسیاری از ایرانیان به دلایل گوناگون پناهندگی را بر مهاجرت ترجیح داده اند:
یکم، گروهی از بیم جان و به دلایل سیاسی از مرزها گریختند و در غبار غربت آن سوی مرزها گم شدند، نه تجلیلی و نه استقبالی. هر از گاهی خبر رحلت شان را در رسانه ها می خوانیم و آه می کشیم. رفقای چپ اغلب چنین سرنوشتی داشتند.
دوم، گروهی طاقت دشواری های اقتصادی و صف های پشت سفارت ها را نداشتند، از مرزهای آشکار و پنهان گذشتند تا کاری بیابند. برخی بعد از سال ها راه آمد و شد به ایران را بازیافتند، و برخی نه. همسایگان مان اغلب چنین بودند. و بودند کسانی از این گروه که دین را بهانه ی پناهندگی اقتصادی و اجتماعی کردند. مسلمانانی که در کشور بیگانه خود را بهایی نامیدند و یهودیانی که با حفظ سرمایه ها و کار و کسب داخل ایران از مزایای پناهندگی آمریکا نیز استفاده می کنند به نوعی متقلبان این شیوه پناهندگی هستند.
سوم، گروهی صف خود را از سربازان مدافع میهن جدا کردند و گریختند. بسیاری از ایشان با پشتوانه پول فراوان سربازی های خود را خریدند و باز خود را از ما دانستند. خیلی هاشان همیشه به رخ مان می کشند که از ونک پایین تر نیامده اند.
چهارم، جماعتی هستند که در تمام این سال ها با رژیم ایران ساختند و پرداختند ولی به هوای بادهای موسمی بادبان را گردشی دادند و به این سو آمدند. حتی برخی خود را روشنفکر و مبارز و آزادی خواه نامیدند و آماده اند تا همراه با جنبشی نوین باز مناصب از دست رفته را بازیابند. در این گروه همه جور آدمی از کارگردان گرفته تا عضو سپاه پاسداران را می شود دید.
پنجم، گروه نه چندان نورسی هستند که نه اهل فرار شبانه از مرزها هستند و نه حاضرند پول بلیت هواپیما را از جیب بدهند. این جماعت خود را به خرج مردم ایران و از سر همراهی با کاروان های ورزشی و فرهنگی به کشور بیگانه می رسانند. برخی حتی سابقه ی کار در نهادهای سوال برانگیزی چون صدا و سیما و وزارت ارشاد دارند، که نشان از زد و بندها و خط و ربط های شان با عوامل رژیم دارد. نه بیم جان داشته اند، نه غم نان، و نه سابقه ای از مبارزه در کارنامه شان دیده می شود. فقط فهمیده اند تا کجا می شود از هر موقعیتی سواری گرفت و کی باید موکب را عوض کرد. تا وقتی در ایران بودند مردم را به هیچ می گرفتند، و حالا که این سو آمده اند مردم این سو را دست انداخته اند.
مهاجرت حق هر انسانی است. پناهندگی از سر درماندگی قابل درک است. اما پناهندگی به خرج خزانه ی ملی قابل بخشش نیست، به خصوص اگر پناهنده تا یک روز پیش از درخواست پناهندگی حقوق بگیر و محرم رژیم بوده است.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

سفرهای دور و دراز

در من شمعی روشن کنید!
مرا به آسمان بفرستید!
مادر!
دست بچه ات را به من بده!
آیا تو خواب رنگین دیده ای؟
خسته هستم.
می خواهم بخوابم.
آقا!
تو مرگ سبز می دانی چیست؟
هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.
اینجا زلزله خواهد شد.
اینجا یک شب، ماه خواهد سوخت.
جوراب های ابریشمی خواهد سوخت.
اینجا ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.
چه فروریزنده است ایمان.
چه عابر است دوستی.
سلام آقا!
سلام خانم!
من یک کودکم.
من فانوس تاشو هستم.
در من شمعی روشن کنید!

نادر ابراهیمی، بار دیگر شهری که دوست می داشتم.
نادر ابراهیمی، سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن.
www.naderebrahimi.com