‏نمایش پست‌ها با برچسب یاد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یاد. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

یادمان گل طلا و کلاش قرمز

علی اشرف درویشیان (۱۳۲۰-۱۳۹۶) به داداش‌های خوبی پیوست که هرگز بازنگشتند: بهروز دهقانی، مهدی رضایی، داریوش نیک‌کوی کرمانشاهی، محمدعلی (بهنام) سالمی و ...

۱۳۹۶ مرداد ۱۸, چهارشنبه

در زمین سوخته

هنوز اول‌های کتاب است، زمین سوخته از احمد محمود. صفحه‌‌ای را ورق می‌زنم، چند سطر پایین‌تر، درست همان اول بند جدید، همه چیز می‌ترکد. در همان یکی دو سطر اول بند لرزش انفجار را حس می‌کنم. انفجار واقعی بود و با یادی در گوشه‌ای از ذهنم پیوند خورد. در گوشه‌های ذهنم می‌کاوم تا بفهمم این یاد از کجاست. من که هیچوقت در چنین انفجار نبوده‌ام. در همه‌ی سال‌های موشک‌باران محله‌ی ما در امان مانده بود. بگیر چهارتا خیابان این طرف آن طرف را زده بودند که هیچکدام چنین تکانی نداشتند. این حس از جا کنده شدن، خالی شدن زمین زیر پا، یا حتی پرت شدن نمی‌توانست ربطی با آنها داشته باشد. اینکه یکی دو گلوله از بیخ گوش در برود، حالا چه در دوران سربازی و یا همان انقلاب اصلا از زمین تا آسمان با ترکیدن زمین زیر پایت فرق می‌کند. مانده‌ام سرگردان برای اینکه به یاد بیاورم کدام تکان، کدام انفجار، یا کدام ضربه توانسته است انفجاری در بندی از برگی از کتابی را در من زنده کند. به یاد ماهی بر خاک افتاده در شاید وقتی دیگر از بهرام بیضایی می‌افتم که چگونه در حقیقت از یادی به یادی لغزید بی آنکه دل نگران حریم واقعیت‌ها باشد. و می‌اندیشم شاید من آن انفجاری را تجربه کردم که زیر پای تو را لرزاند و لحظه‌ای پیاده‌رویی در گوشه‌ای از خیابانی را معلق کرد تا دیواری را برجای‌اش بتکاند: "ناگهان انفجار شدیدی ... موج انفجار ... می‌لرزاند ... از جا می‌کند ... همه غافلگیر می‌شویم ... صدای زنگ تلفن بلند می‌شود ... همه، در آغوش هم فرو می‌رویم ... پناه می‌گیریم ...". و سی سال بیشتر است که فهمیده‌ایم پناهی نیست از نبودن‌ات.

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

دل فولاد

حرف از دانشگاه مادری بود با دانش‌آموختگان جدیدش٬ شاید دری از یاد باز بشود به ساختمان آجری کوچکی یا یکی دو چهره‌ی آشنا٬ سالی که جان به در برده‌های اخراجی برگشتند٬ سال‌های جنگ و موشکی که دانشگاه را تعطیل کرد٬ سالی که نام شریف واقفی بی ربط بود... نه! دری باز نشد٬ پنجره‌ای نیز هم. پرده‌ای بود ضخیم آویخته میان دو نسل: نسلی که نمی‌خواهد فراموش کند و نسلی که چیزی برای به یاد آوردن ندارد٬ نسلی که همه درگیر گذشته است و نسلی که همه درگیر حال است. یادمان دهه‌ی شصت دانشگاه برای نسل امروز دورتر از یادمان شانزده آذر برای نسل ما است. نه ساختمان مشترکی میان‌مان بود که از آجرها حرف بزنیم٬ نه چندان بازمانده‌ی ایام که از آدم ها دم بزنیم. شریف نامی بود مشترک روی دانشنامه‌های‌مان٬ همین.

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

پرواز ۶۵۵

Fuck the USA and Iranians who celebrate July 4th instead of remembering July 5th.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

ساز تو

 
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم

صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم

نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم

بی تو آری غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
 
شعرهوشنگ ابتهاج (سایه)
تار محمدرضا لطفی
ضرب محمد قوی حلم

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

بی بَر

دو تا باغچه بود، یکی به قواره، میان حوض و ایوان، و دیگری دراز، کنار دیوار همسایه.  سومی و چهارمی باغچه نبودند، یک کف دست خاک بود کنار دیوار آبریزگاه برای پیچکی که خود را می رساند تا روی طاقش، و یک کف دست دیگر کنار دیگر در، چسبیده به کاج، برای پیچکی دیگر که شاید می خواسته یاسی باشد بر سر دیوار. عکس مادرمان با آن پیچک بر جا ماند. سرو و کاج دو سر باغچه ی دراز بودند. سرو بیشتر با ما بود تا کاج، از بس بلند بود. تا یاد دارم همیشه می شد از روی بام هم با سرو حرف زد. هیچوقت از بام خانه بالاتر نرفت، شاید چون بالاتر چیزی جز تنهایی منتظرش نبود. کاج اما دور از دسترس بود، کنار در عریض آهنی. این آخری ها به هم گیر می دادند، هم کاج یله شده بود روی در و هم در از زنگ روزگار روی ستون خود بند نبود. گیر و گرفتاری های سر پیری. ریشه های کاج یکی دو کاشی را هم از کف حیاط بالا آورده بودند. بعد که ریشه ها را زدند، جای خالی شان شد محل اختفای موقت کتاب های ممنوعه، از بخت بلند بود که قطع کتاب های ضد دولتی همیشه کوچک بود، جیبی یا پالتویی و گاهی هم وزیری و رقعی، آنهایی که به هوای آزادی پس از انقلاب در آمده بودند. اما قطع سلطانی و رحلی همیشه می ماند بیخ ریش دولت و کتاب های فرمایشی شان. خوبی اش این بود که راه آب از توی باغچه بود و به حیاط کاری نداشت. ناودان آب را از سر بام می آورد تا پای سرو که برود کنار درختی بی بار و بر و راهی شود به سوی کاج. درخت بی بار و بر گویا زردآلو قرار بوده است باشد یا یک همچون چیزی. درست مثل درخت نارنجی که همیشه توی گلدان بود و هیچوقت هم میوه ای نداد. فقط سبز بود، آن قدر سبز که در عکس های سیاه و سفید هم جایش می دادند. تنها درخت مو بود که انگورهایش همیشه به وقت بود و به راه. کنار باغچه ی قواره مند نشسته بود و دو شاخه ی تنومند را به چپ و راست فرستاده بود، یکی به سوی ساختمان که می رفت تا بام و انگورهایش از بالکن طبقه ی بالا قابل دسترس بودند، و دیگری از روی حوض می جست سر طاق همان آبریزگاه گوشه ی حیاط که برایش داربستی گذاشته بودند تا سرش را روی آن بگذارد. گنجشک ها داربست و انگورهایش را در انحصار داشتند. حوض هم حوضی نبود در قواره ی آنها که در تاریخ ثبت می شوند برای غم غربت های تاریخی، یک وجب آب بود بگو دو قدم در سه قدم ما بچه ها و سه وجب و چهار انگشتی آب، دیواره اش از سیمان سفید ساب خورده با سنگ رنگی بود، ارزان ترین حوضی که می شد داشت لابد. هیچوقت یادم نیست آب در آن بوده باشد، شاید از ترس ترک ها، یا اینکه چاه آب خانه پر شود. چاه های خانه و ظرفیت شان دل مشغولی همیشگی بودند. موقع ساخت گویا کم پولی را از ظرفیت این چاه ها مایه گذاشته بودند و این حس گناه در وجدان ساکنان خانه مانده بود. بگذریم. دو قدم این طرف تر از انگور درخت گیلاس بود که گیلاس نداشت و به شاخه هایش گیلاس می آویختیم، و آن طرف تر هم درخت گلابی که البته گلابی نداشت و گلابی را هم از روی سنگینی نمی شد آویخت. در میانه ی این باغچه های بی بر بته ی گل سرخی گاهی می نشست و گلی می داد، صورتی رنگ. عکسش هنوز هست. یک بار هم درخت جارویی، یا چیزی شبیه به آن، بدون دعوت از کنار درخت گلابی سر زد و بالا رفت. گاهی هم شاید بنفشه ای می آمد و زود می رفت. بهارها زودگذر بودند یا اصلا نبودند. بیشتر گمانم زمستان داشتیم با درها و پنجره های بسته. جای ماندن برای بنفشه ها نبود. ما هم که مانده بودیم شاید به خاطر تنهایی سرو بود یا دورافتادگی کاج. همیشه حرف این بود که نارنج را رها کنند در باغچه. یک بار هم باغبانی آمد و نارنج را در همان گلدان پیوند زد تا به بار نشیند که نشد. این آخری ها ندیدمش دیگر. زردآلو و گیلاس و گلابی هم نبودند. انگور را انداخته بودند، پیر شده بود. گل سرخ شاید خودش رفته بود. از پیچک ها کف دستی خاک بر جا بود. خوب شد عکس شان ماند. کاج همان بود که بود، و سرو خودش را از بام بالا کشیده بود. سر بالا کردم که حرفی بزنم. سر در تنهایی داشت. حرفی نمانده بود: حوضی خشک مانده بود و طاقی بی گنجشک، و درختانی همه بی بر، مثل خودمان.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

تو

ماندن بهانه بود
رفتن بهانه بود
از ماندن گرته ای از خاکستر بر جای ماند و از رفتن سهمی از باد
تو بودی و بود
تو رفتی و رفت

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

یادمان هوشنگ کاوه، یادمان ما و عصرجدید


عجیب به نظر می آید و حزن انگیز: انبوهی از خاطرات و یاد ها و تجربه های روشنفکری و بزرگ شدن ها و دیدن ها و شب نخوابیدن ها را وامدار کسی هستم که اصلا نمی شناختم و هنوز هم جسته گریخته هایی که از وی خوانده ام قدری نیست که به شناختن انجامیده باشد. از هوشنگ کاوه، مدیر سینما عصرجدید، که همین هفته ی پیش جایی نه چندان دور از اینجا در سن فرانسیسکو در گذشت، همین بس که ما هنوز تک و توک سینماهای ینگه دنیا را که فیلم دندان گیر نشان می دهند عصر جدید می نامیم، یادمان فیلم ها و صف ها و دیدارها و سالن شماره ی سه و ترک سالن ها در بهت و پیاده رفتن در سکوت و حزن: یادش به خیر سینما عصر جدید، یادش به خیر زندگی، یادش به خیر هوشنگ کاوه.

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

جلد خیس کتاب

کتاب را باید پیش از خواندن جلد کرد، برای تمیز ماندن اش، برای پنهان کردن نامش، و برای تو که گفته بودی باید کتاب را جلد کرد. من همه ی مراحل جلد کردن را از بر شده ام، از دوره ی ابتدایی تا راهنمایی و دبیرستان، لوله ای از نایلون، قیچی برای بریدن به اندازه، و نوار چسبی که سرش را تا می زنی روی خودش تا همیشه بتوانی آن را پیدا کنی. اینجا اما تنها همین کاغذی هست که می شود قواره ی کتاب اش کرد، با چند تا پایین و بالای جلد. از بریدن دلخسته ام، از چسباندن ناامید، زندگی فقط کنار آمدن کاغذی است که خود را با اندازه ی هر کتاب جور می کند، تا به تا، با همه ی ریزه کاری هایی که باید کاغذ را دور شیرازه ی کتاب بگرداند تا هم کتاب باز شود و هم جلد ضخیم تر. همه همانطور است که گفته بودی، جز آنکه جلد کتاب های من همه خیس اند و بارانی از آسمان نمی آید.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

می رفتیم

 
تابستان تمام بود، و من خوب می شدم. تب رفته بود و لرز نمی آمد؛ و بعد باز مدرسه مان باز شد، و ما می رفتیم. در روز اولی که می رفتیم در راه مدرسه دیدیم با کلنگ بازار و خانه های پهلو را دارند می کوبند. دیوارها همه رمبیده بود، و روی بام های به جامانده یک تکه کهنه ی قرمز به باد می جنبید. سقف فروکشیده و اندود بام های گلی گاهی در پشت شیشه ی درهای بسته ی اتاق ها بود. گاهی دری نمانده بود، و از دور آستانه ها جز یک ردیف حفره ی خالی نبود. در خانه ها گاهی در گوشه ای هنوز کسی زندگی می کرد. در کنج یک حیاط از مفرش و گلیم، و در کنج دیگری از بوریا پناه ساخته بودند. گاهی کنار حوض فرورفته ای زنی سرگرم شستن بود. نارنج ها میان تل خرابه هنوز از لای برگ های خاک آلود می درخشیدند. و هی کلنگ بود که بر سقف بام ها می خورد، و خشت و خاک بود که هی می ریخت. می رفتیم. بابا برایم گفت می خواهند آنجا یک فلکه ی بزرگ بسازند، و بعد یک خیابان هم از هر طرف بهش برسانند. پرسیدم فلکه یعنی چه؟ نمی دانست. گفتم برای چه؟ آن را هم نمی دانست. می رفتیم.
 
گلستان، ابراهیم. از روزگار رفته حکایت. بازتاب نگار، 1383. ص 21.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

بیست سوالی

پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، یک تغییر. چیزی را قرار است تکان بدهند یا عوض کنند. همیشه همینطور است. تغییر در پشت دری است که تو این سویش ایستاده ای. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. می شود به نرده های ایوان کوچک جلوی در تکیه داد. محکم اند. نمی شود افتاد. یک طبقه بیشتر نیست. نه، بعید است با سر بروی توی استخر، بدنه ی استخر آن طرف تر است. آبی در آن نیست. هیچوقت نبوده است. می شود سر خورد کف استخر، تا آن ته، و باز برگشت. ذهنم از فکر سر خوردن کف استخر بی آب خاکی می شود. می تکانمش. برمی گردم بالا، بالای پله ها. دری نرده ای است که زمانی راه را بر خون درون انگشتم بست. در برای بستن است. خون دیگر قرمز نیست، بنفش می شود. می گویند کبود. مثل پشت ناخن لای در مانده، یا کشیده شده در زندان. سیاهچال درست همان زیر است. اتاقی کوچک و تاریک به اندازه ی یک نفر که بایستد، برازنده ی نام سیاهچال. جابه جا کردن چیزها در سیاهچال سودی ندارد. همیشه همانطور به نظر می رسد. فقط اگر پشت در ایستاده باشی فرقش را احساس می کنی. انگار جا به جایی در درون تو روی می دهد. چیزی را برمی دارند، چیزی را می گذارند، چیزی را تکان می دهند. بعد می گویند که بیایی تو. می روی؟ اگر نمی خواستی باید همان اول می رفتی. حالا که مانده ای دیگر راهی نیست جز رفتن، زیر نگاه های کنجکاو. نگاه خندان آنها که به شیطنت چیزی را برداشته، نگاه پکر آنها که می خواستند چیزی را بگذارند جایی و دیگران نگذاشتند، نگاه غمگین آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از تو که بیرون مانده بودی، و شاید هم نگاهی نگران. می روی میان همه ی نگاه ها و نگاه می کنی. دری بسته شده است، دری باز شده است، در آتشدان بخاری نفتی اتاق مانند دهان مرده باز مانده است. نه آتش در درون دارد و نه گرمایی در بیرون. گویی سالها گذشته است از آن زمان که اتاقی را به آتش کشید و قرنها از آن روز که گونه هایمان را سرخ کرد. دری بازمانده است و دیگر هیچ. دهانی باز از پیکری سوخته که به سیاهی می زند. می خواهم بروم بیرون. نمی شود. حرفی نیست. سکوت می کنم. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. جایی برای تکیه دادن نیست. باید نشست. می نشینم. می گویند نگاهم غمگین است، مانند آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از من که بیرون مانده بودم. حالا باز فکر می کنم پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، و دهانم مانند مرده باز است. همیشه همینطور است. صدایی نیست، سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است.

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

یادداشت های بادر ماینهف

اینها را باید خواند و نوشت و دوباره خواند تا یادمان باشد کسی چون من که نه می تواند از زندگی اش بگذرد، نه کارش، و نه حتی حقوق آخر ماهش، هرگز یک انسان نیست، چون نتوانسته است مرزی روشن میان انسانیت و دشمنان آن بکشد، چه برسد به مبارزه برای رهایی انسان ها. اگر جدی هستیم باید بتوانیم بند ناف خود را از سیستم و وابستگی ها ببریم، دوشادوش هر کسی که در گوشه ای از جهان برای شرف انسانی می جنگد در عمل مبارزه کنیم، و هیچوقت به دام این پرسش احمقانه ی راحت طلب نیفتیم که مگر ممکن است. ما نیازمند تعریف پالوده ای از اخلاق هستیم که اصل انسانی را پاکیزه از امکانات و مصلحت اندیشی نگاه می دارد و فقط به مرگ یا پیروزی می انجامد. برای ما که بی هیچ دلیل و بی میل خود به جهان آمده ایم، هدف این است که خود تصمیم بگیریم کی بمیریم و چرا.

آمریکا درمورد کاربرد سلاح هسته ای در ویتنام می گوید، و اسراییل با حمایت آمریکا جنگی تعرضی بر می افروزد و آن را پیشگیرانه می نامد. پس [با این حساب] حمله ی هیتلر به لهستان، فرانسه و روسیه هم پیشگیرانه بود.
While America discusses the use of nuclear weapons in Vietnam, Israel, with American support, initiates a war of aggression and shamelessly labels it a preventive war. Then Hitler's attacks on Poland, France and Russia were preventive too.

استعمارطلبی آمریکا به هیچ چیز بسنده نمی کند. اول ویبنام، بولیوی ... و حالا خاورمیانه!
American imperialism stops at nothing. First Vietnam, Bolivia ... And now the Middle East!

سالهاست آمریکا به اسراییل اسلحه می فرستد. هر هماپیمای جنگی، هر موشک، تانک را آمریکا یا کشورهای غربی دیگر فرستاده اند.
For years America has pumped weapons into Israel. Every fighter jet, every rocket, tank, is supplied by the USA or other western countries.

فکر می کنی آمریکایی ها به خاطر نوع دوستی خالص کاری می کنند؟ این خوک ها فقط اختیار میدان های نفتی خاورمیانه را می خواهند! به تخمشان هم نیست اگر ده هزار مردم تلف شوند! خب، پس چرا موعظه نمی کنی که نیمی از مردم دنیا گرسنه هستند و نیم دیگر غرق در تجمل اند! اینکه دعا برای یک دنیای بهتر هیچ سودی ندارد! باید مبارزه کنند، لعنتی!
Do you think the Americans are acting out of pure philanthropy? Those swine only want control of the Middle East oil fields! They couldn't give a shit if ten thousand people die! Well, why don't you preach that over half the world's population are starving, while others bathe in luxury! That there's no use in just praying for a better world! That they have to fight back, damn it!

رفقا! ما وقت زیادی نداریم! در ویتنام خرد شده ایم. ویتنام به طرز اندوهباری تنها اقتاده است. نکته این نیست، "چه" می گوید، که برای قربانیان تعرض آرزوی موفقیت کنیم، به جای آن باید در مخاطرات وی مشارکت کنیم، و او را تا مرگ یا پیروزی همراهی کنیم!
Comrades! We don't have much time! In Vietnam we're being crushed. Vietnam is tragically isolated. The point is not, says Che, to wish the victim of aggression success, but rather to take part in his plight, to accompany him to death or to victory!

ما فروشگاه را آتش زدیم. ما این کار را در اعتراض به بی عاطفگی مردمی که  کنار می نشینند و کشتار جمعی را در ویتنام تماشا می کنند انجام دادیم. ما آموخته ایم که حرف زدن بدون عمل اشتباه است.
We set fire to the department store. We did it to protest against the apathy with which people sit back and watch the genocide in Vietnam. We learned that talk without action is wrong.

من شک دارم که قضات اندیشه ی آقای بادر و خانم انسلین را درک کنند. اگر این طور بود، شما ردای خود را در می آوردید و حنبش اعتراضی را رهبری می کردید!
I doubt the judges can follow Mr. Baader and Ms. Ensslin's thinking. If so, you'd take off your robes and lead the protest movement!

اگر یک سنگ بیندازید، این یک جرم جزایی است. اگر هزار سنگ انداخته شوند، این یک حرکت سیاسی است. اگر یک خودرو را به آتش بکشید، این یک جرم جزایی است. اگر صدها خودرو به آتش کشیده شوند، این یک حرکت سیاسی است. تظاهرات یعنی اینکه من می گویم با چیزی موافق نیستم. مقاومت یعنی اینکه من مطمئن شوم آنچه با آن مخالفم هرگز روی نمی دهد.
If you throw one stone, it's a punishable offense. If 1,000 stones are thrown, it's political action. If you set a car on fire, it's a punishable offense. If hundreds of cars are set on fire, it's political action. Protest is when I say I don't agree with something. Resistance is when I ensure that things with which I disagree no longer take place.

این بار ما بیکار نخواهیم نشست تا فاشیزم مانند دوران هیتلر گسترش یابد. این بار ما مبارزه را علم می کنیم. ما یک وظیفه ی تاریخی داریم. مردم اینجا و آمریکا باید بخورند و بخورند و خرید کنند، تا هرگز واکنشی نشان ندهند و آگاهی کسب نکنند، چون در غیر این صورت باید کاری کنند. من هرگز به کاری نکردن تن نخواهم داد. هرگز. اگر آدم های ما را هدف قرار دهند، مانند آوهنسرگ و دوشکه، ما هم مقابله می کنیم. این یک پیامد منطقی است. در تمام دنیا رفقای مسلح در حال جنگ هستند. ما باید اتحاد خود را نشان دهیم، حتی اگر فاشیست ها ما را به زندان بیندازند. چنین فداکاری هایی لازم است. آیا فکر می کنید خودارضایی نظریه پردازانه ی شما چیزی را تغییر خواهد داد؟
This time we won't sit idly as Fascism spreads like under Hitler. This time we will put up resistance. We have a historical responsibility. People here and in America have to eat, eat, and shop, so they can never reflect or gain awareness, because otherwise they might have to do something. I'll never resign myself to do nothing. Never. If they shoot our people like Ohnesorg and Dutschke, the we are going to shoot back. That's the logical consequence. All over the world armed comrades are fighting. We must show our solidarity, even if the Fascists throw you in jail. Such sacrifices have to be made. Or do you think that your theoretical masturbation will change anything?

ما بر آنیم که شرایط سیاسی را تغییر دهیم. اینکه چطور ممکن است یک پرسش بورژوازی تخمی است! ما این کار را می کنیم. یا در راه انجام آن کشته می شویم.
We're going to change the political situation. How is that possible is a fucking beurgeois question! We'll just do it. Or, we'll die trying.

چیزی که به آن نیاز داری یک اخلاق جدید است. باید خط واضحی میان خودت و دشمن ات بکشی. خود را از سیستم آزاد کنی و تمام پل های پشت سرت را بسوزانی. اگر جدی هستی، باید بتوانی چنین فداکاری هایی بکنی.
What we need is a new morality. You have to draw a clear line between yourself and your enemies. Free yourself from the system and burn all bridges behind you. If you're serious, you have to be able to make such sacrifices.

ما می گوییم نظام پوش یک خوک است، نه یک انسان. این گونه ای است که ما باید با وی رفتار کنیم. یعنی ما با او حرف نمی زنیم، و در کل حرف زدن با این جماعت اشتباه است. و بدیهی است هدف قرار دادن شان درست است.
We say, the man in uniform is a pig, not a human being. That's how we have to deal with him. This means we don't talk to him, and it's wrong to talk to these people at all. And of course, it's O.K. to shoot.
 
ما می خواهیم اسپرینگر جلوی تبلیغات کثیف روزنامه هایش بر ضد جنبش آزادی بخش جهان سوم را بگیرد. به ویژه اعرابی که برای آزادی فلسطین می جنگند. ما فقط هنگامی عملیات خود بر ضد دشمنان خلق را متوقف می کنیم که خواسته های مان برآورده شوند.
We demand that Springer stops his newspapers from continuing the smear campaign against the Third World liberation movement. Especially against the Arab peoples fighting to liberate Palestine. We will only cease operations against the enemies of the people when our demand have been met.
 
مائو تسه تنگ زمانی گفت اگر دشمن با شما بجنگد، خوب است. چون ثابت می کند که میان ما و دشمن خط سواکننده ی روشنی وجود دارد. اگر دشمن با زور مقابله کند و ما را با سیاه ترین رنگ ها بنمایاند، حتی بهتر است. این نشان می دهد که ما نه تنها خطی میان خود و دشمن کشیده ایم، بلکه کار ما به موفقیت شگرفی انجامیده است.
Mao Tse-Tung once said, if the enemy fights you, that is good. For its is proof that between us and the enemy a clear dividing line exists. If the enemy confronts us forcefully and paints us in the blackest of colors, then even better. It shows that we have not only drawn a line between us and the enemy but also that our work has led to magnificent success.
 
هدف این است. تو تصمیم بگیری کی بمیری. آزادی یا مرگ.
That is the goal. You decide when you die. Freedom or death.
 
بدیهی است من نمی دانم مردن چگونه است. یا کشته شدن. چطور می توانم؟ همین بود. در هر حال در سوی درستی. وضعیت روشن است. جنگ با خوک ها، به عنوان یک انسان، برای رهایی انسان ها. یک انقلابی در رزم. به مبارزه طلبیدن جنگ، با همه ی عشق به زندگی. این روش من برای خدمت به خلق است.
Of course I don't know what it's like to die. Or to be killed. How could I? That was it. On the right side, anyway. The situation is clear. Fighting against the pigs, as a human, for the liberation of humans. A revolutionary at war. Despite all love of life, defying death. That's my way of serving the people.
 
راستش، دیر است برای این گفتگو. بخت دگرگون کردن وقایع رمیده است. ما، زندانیان، هرگز کنش های ضد شهروندان را تایید نمی کردیم. حکومت مرکزی ... دولت باید دریابد که نسل های دوم و سوم راف خشونت را افزایش خواهند داد. در مقایسه با آنچه امروز روی می دهد، خط مشی های ما میانه رو بودند. کنش های بیرون را نسل های دوم و سوم انجام می دهند. مبارزه مسلحانه بین المللی شده است. پرسش این است: چه دولت هایی از افزایش خشونت سود می برند؟ شاید برخی دولت ها آرزویش را دارند. رابطه ی قدرت میان آمریکا و کشورهای صنعتی غربی توده ها را به وابستگی و پریشانی کشیده است. آنها به طور اجتناب ناپذیری به سوی تقابلی نو، وحشتناک و خشن راه خواهند برد.
It's actually too late for this talk. The chance to influence events has passed. We, the prisoners, would never have approved of acts against innocent civilians. The Federal Government ... The government has to realize that the second and third generations of the RAF will increase the brutality. Compared to what's happening now, our policies were rather moderate. The operations out there have been undertaken by the second and third generations. The armed struggle has become international. The question is: Which states profit from the escalation of violence? Maybe some states even hope for it. The power relations between the US and western industrial states cause the masses to be dependent and oppressed. They will inevitably lead to a new, terrible and violent escalation.
 
نک.
The Baader Meinhof Complex, Uli Edel, Stefan Aust, Bernd Eichinger. 2008.
http://www.baadermeinhofmovie.com/

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مرهم

می دانم، اگر بودی هم خبر خاصی نبود، شده بودی یک آدم جا افتاده که از شور و حال جوانی اش خبری نیست، مهاجری در گوشه ای از دنیا یا غریبه ای در میان وطن، که سال تا ماه از هم خبری نداشتیم، نه تولدی و نه عیدی و حتی مجلس ختمی. تفاوتی نمانده است میان تو که خاک شده ای و ما که پوسیده ایم. با این همه نمی شود فکر نکرد به امکان بودن ات. اما تو فقط مُردی، حتی نگاه هم نکردی، وگرنه رد خون را هم بر شقیقه ی خودت می دیدی وهم در چشم ما. اما تو فقط مُردی. یک خودکار بیک باقی گذاشته ای که نمی نویسد، یک تصویر به جای مانده است که نمی گوید، یک راه مانده است که نمی رسد، و یک چشم اینجاست که نمی خشکد. همین.
آمدنی که شدم، مرهمی برای شقیقه ات خواهم آورد، شاید خون اش بعد از این همه سال بند ییاید.

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

دلتنگ غروبی خفه

چیزی از این شعر به من نمی ماند، جز همان دلتنگ غروبی خفه بر در.... برای خود شهریار هم گمان ندارم چیزی بیشتر مانده بوده باشد. باقی را برای دل ما گفته است که قدیمی تریم و هنوز دلمان برای آدم ها و مکان ها و زمان ها و چیزهای قدیمی تر تنگ می شود.

دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را
یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلّه ی پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کُشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضائی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رُخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مَهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاسِ مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچّه ی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصّه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شِیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پُر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صِغرم را و نقوش و صُوَرم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همه ی گمشدگان یافته بودم
از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را
این خنده ی وصلش به لب، آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلّا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه ی دیوار، درِ خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عائله ی دربدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعائی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را
 
شعر از شهریار

ارواح

وقتی بازمانده ی قافله ای جنگزده و انقلاب زده باشی و سنی هم از تو گذشته باشد بیشتر در این روزهای پایان سال (یا اغاز سال برای آنان که هنوز امیدی دارند) به یاد گورستان ها خواهی بود تا سفره های هفت سین. و چون پایی به گورستانی باز نیست در این وانفسایی که همه از خوردن و نوشیدن و کردن دم می زنند، این تب و لرز آخر سال فرصتی بود که همه ی ارواح گذشتگانت به سراغت بیایند و حالی از تو بپرسند: آن یک با آخرین چهره ای که از او در آخرین دیدارش بر ذهن نقش کرده ای و دیگری با نقشی از جسد بی جانش و آن دیگر فقط با لبخندی از دور یا این یکی با چهره ای سرشار از درد در آخرین دم های زندگی. نه کلامی و نه سخنی، که همه پیشتر گفته شده اند. فقط گاهی نگاهی که یعنی کجایی و گاهی اشارتی که یعنی بیا. و من خسته از تب و لرز فقط پلکی روی پلک می گذارم.

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

برنامه ی روز

این را باید چندین روز پیشتر می گذاشتم. ولی خب این چندین روز تاخیر را بگذار کنار این بیست و هفت سالی که رفته ای و برنگشته ای. شاید نمی دانی که ما هم منتظر بوده ایم. قضیه از این قرار است که تو آن طرف سایه هایی و گذشت این سال ها برایت چنان تیغ تیز هر روز این روزهای طاقت فرسای ما نیست. حالا دیری است که ابرها پدیدار شده اند و سایه ها می گسترند. مانده ایم برویم به سوی سایه ها یا همینجا بمانیم تا بیایند. همین.

برنامه ی روز ساده بود و همیشه همان: سوار اتوبوس میدان انقلاب می شوی، سرشانزده آذر پیاده می شوی که نامش هنوز روی کتیبه ی خیابان شانزده آذر نیست، یاد می گیری که نام خیابان ها همیشه آنچه به نظر می آید نیست، و با انتشارات دنیا نبش بازارچه شروع می کنی، و نام دنیای ارانی را می آموزی، اعلامیه های روی ستون های بازارچه را می خوانی و با هر اعلامیه جدید با موج جمعیت این سو و آن سو می روی، گاهی پیش و گاهی پس، و بعد، راه می افتی جلوی دانشگاه و در هر کتابفروشی می ایستی، نام ها در تو می آمیزند، طهوری و آگاه و نیل و جاویدان و آذر و پیشگام و گوتنبرگ و جیبی و دهخدا و زمان و مروارید، حتی خرید نوشت افزار هم جایی دارد، فرشته ته بازارچه، و بعدها خودت هم گاهی می مانی که چرا خرید مداد همان شوق خرید کتاب را در تو بر می انگیزاند، و سری به آخرین کتابفروشی همنام خودش سر خیابان وصال می زنی، که دیگر نیست چون اول نامش را عوض کردند و بعد حرفه اش را و نمی دانستند که یک نام فقط نام نیست برای سردری که نام ها را روی دل ها می گذارند برای همه ی کسانی که زمانی از زیر آن سردرها عبور کرده اند، و سرانجام سوار بر اتوبوس بازمی گردی با همه ی کتاب هایی که می توانی با خود بیاوری، و همه ی چیزهایی که باید بدانی، یاد می گیری عاشق خواندن شوی، و بازمانده ی روزگار را با کتاب ها زندگی کنی، وقتی هیچ چیز به جز خاطره بر جای نمانده است، و وقتی همه ی آموخته ها حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.
  
آه آیینه

او را ز گیسوان بلندش شناختند.

 ای خاک این همان تن پاک است؟
 انسان همین خلاصه خاک است؟

وقتی که شانه می زد
 انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
اندیشه خیال پسندش را.

او با سلام صبح
خندان، گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
 خورشید را در آینه می دید.

اندیشه ی بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرومی ریخت
در آسمان چشم جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ آیینه
از باغ آفتابی جانش.

 دزدان کور آینه، افسوس
 آن چشم مهربان را
 از آستان صبح ربودند!

 آه ای بهار سوخته
 خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده ی آیینه ی تهی
با یاد گیسوان بلندت
آیینه در غبار سحر آه می کشد.

مرغان باغ بیهده خواندند
هنگام گل نبود.

ابتهاج، هوشنگ (ه. ا. سایه). تاسیان. نشر کارنامه، تهران: ۱۳۸
۵. صص ۱۷۴-۱۷۲.

 


۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

حرمت

علامه دهخدا در فراهم آوردن لغت نامه گفته بود: "این کار به هیچ فصل و قطعی، بیرون از بیماری صعب چند روزه و دو روز رحلت مادرم - رحمه الله علیها- تعطیل نشد" تا هم از سترگی کار بگوید و هم از ارزش آن و هم از حرمت مرگ. و ما در تکاپوی همه گونه کار خرد و بی ارزش حرمت مرگ را هم نمی توانیم بداریم، در سراشیبی که نامش زندگی ست. "بر مردگان خویش نظر می بندیم ... و نوبت خود را انتظار می کشیم."


۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

برای آیرینین امریکن ها

پیش از آنکه هموطنان مان ذوق زده شوند و چهارم ژوییه، روز استقلال آمریکا را همانند روز ولنتاین و سال نو و شکرگزاری و سایر ایام آمریکایی جشن بگیرند، خوب است یکی دو سه نکته، شاید هم هفت هشت نکته ی تاریخی را برای خودشان یادآوری کنند. حالا اگر تاریخی هم نباشد همین که یادشان باشد ناو آمریکایی روز پنجم ژوییه هواپیمای مسافری ایران را به عمد هدف قرار داد و فرمانده اش برای این کار مدال گرفت و دولت آمریکا هیچگاه برای این جنایت پوزش نخواست، خودش خیلی است، پیوند. باقی بماند برای همان تاریخ.


۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

اینجا محله ی ماست


اینجا محله ی ماست. بیشتر ایرانی ها در اینجا از من می پرسند کجای تهران می نشستید، چون می خواهند مطمئن شوند منزل ما شمال منزل آنها نبوده است. یک بار هم کریس هجز در تنها دیدارمان این را پرسید، لابد چون خبرنگار بود. بامزه اینکه چون تهران را می شناخت به نشانی های کلی هم راضی نبود و نام و نشان خیابان را می خواست! به هر حال اینجا محله ی ماست. جای خوبی به نظر نمی رسد، مگر اینکه بدانید قبل از آن کجا می نشستیم! تازه همین هم قرار نیست باقی بماند. برنامه هایی هست برای گسترش بزرگراه هایی که راست از وسط محله خواهد گذشت. چرا از محله ی ما؟ برای اینکه در همه جای دنیای نئولیبرال رسم بر این است که هزینه ی توسعه شهری را محله های کم درآمدتر بپردازند، به این بهانه که زمین در آنجا ارزان تر است، و به این دلیل که آدم های کم در آمد توان رویارویی با حکومت مردم پولدار را ندارند. پس ساکنان محله های پردرآمد می توانند از سروصدا و آزار پروژه های شهری در امان بمانند و برای رفت و آمد از بزرگراه هایی بهره برند که از کنار محله های کم درآمد می گذرند. البته شهرداری دیوارهایی را در کنار بزرگراه نصب خواهد کرد تا دورنمای فقر چشم رانندگان را نیازارد. و همه می دانند این دیوارها از بیرون زشت خواهند بود و جلوی صدا و آلودگی را نخواهند گرفت.

اینجا محله ی ماست. بحث عدالت اجتماعی به کنار، قرار است از مسجدی که ختم جوانان محل را زمان جنگ در آن می گرفتیم تا نزدیک بقالی آذری که برای حل معمای ریاضی نوشابه جایزه می داد را خراب کنند. هم دو تا سنگ دروازه ی گل کوچک می رود و هم خانه ی پر از قناری. نانوایی تافتونی احتمالا می افتد جایی وسط بزرگراه، اما آن دوزندگی که آن را دو-زندگی می خواندیم می شود جایی کنار حاشیه ی آن. مسیر خانه به مدرسه را هنوز نمی دانم چه می شود. اما اگر مدرسه و قنادی ارمنی روبروی اش نباشد، تصنیف فروش دم در هم که دیگر نیست، پس چندان دلبسته ی مسیرش هم نباید بود، ... فقط آن کوچه ی باریک و بلند ...

اینجا محله ی ماست. از حریم و حواشی که بگذریم، جایی است که می شود در پرواز به سوی تهران به آن فکر کرد. جایی است که فکر جدایی از آن در هنگام بازگشت می تواند تمام برنامه ی سفر را برهم زند. محله که نباشد می شود به هیچ چیزنیاندیشید و می شود به هیچ کجا بازنگشت، درست نمونه ی انسانی که دنیای نئولیبرال می طلبد.

اینجا محله ی ماست. روی نقشه های رسمی بخشی است جدانشدنی از کلان شهری بزرگ، درست مانند سمفونی تهران علیرضا مشایخی، ناهنجار و سرسام آور. اما در کودکی ذهن من شهری است کوچک که مرزهایش را توپ هایی که گاه و بیگاه از حریم بازی دور می شدند و دوچرخه سواری هایی که خیابانی را قطع نمی کردند، و ترس از ناشناخته ها در ورای نانوایی های دور روزهای جمعه تعیین می کردند، تهران کوچک، شهری بازگشتنی و دوست داشتنی.