۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

زندگی

ماهی نیمه تمام در آسمانی نیمه تمام باقی مانده است. دیگر نمی خواهم به این فکر کنم که آیا رو به تمامی می رود یا به سیاهی مطلق، که از این رفتن و بازگشتن ها بسیار بوده است و خواهد بود. و آنقدر این نیمه ی آشکار آسمان بی سوی و بی ستاره است که نگاه کردن به سوی دیگرش را بر نمی تابم. مگر نه این بود که گمان می کردم یکی از همین شب ها ماه تمامی همه ی آسمان را پر خواهد کرد و نگاه در میان آسمان پر ستاره آنقدر چرخ خواهد خورد تا همه ی آرزوها را بر شهابی پرواز دهد. حالا این دریچه ی تاریک مانده است و ماهی نیمه تمام در آسمانی نیمه تمام...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

جز تو کسی نیست مرا

"چه کسی باور می کند رستم" با ناباوری آغاز می شود:
"اصلا ممکن نیست باور کنم. مثل این است به آدم بگویند: تو که رفته بودی سفر، مملکتت را آب برد."
اما همه می دانیم که چیزی روی داده است، حتی اگر داستان را نخوانیم. پرده ای بین باور ما و آنچه بر ما رفته کشیده شده است.
"تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. می گفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد..."
و این تنهایی زاده ی همان سفر است که در پس پرده ای ما را از زمانی دور جدا می کند.
"انکار از آن زمان که همه چیز ابدی می نمود چند سال نوری (اشتباه از نویسنده است!) گذشته است. نمی دانستم روزی از این دنیای کج و کوله دچار ناباوری مایوس کننده ای خواهم شد و انگشتهایم برای شمارش مرده هایم کافی نخواهد (نخواهند) بود."
"از خود می پرسم به کدام خوشبختی، کدام رنج، به کدام یک از آنهایی که دلیل زندگی ام بوده اند و بی بودنشان دوام آورده ام خواهم پیوست؟ از کجا باید شروع کرد،... از زندگی آنها که رفته اند جز از دل من، یا از انها که مانده اند، اما در دنیایی تنها، دور از هم، جدا از هم...دنیای من همه حسرت آن چیزهایی است که از دست داده ام."
و همه ی داستان همین آمد و رفت میان گذشته ی از دست رفته و ناباوری زمان حال است، شیفتگی به در و دیوار زمان از دست رفته، و هر گیاه و جانوری که در آن روییده، پیچیده است.
"من هنوز هم دلم برای کلاغی که روزی با هم دوست بودیم تنگ می شود. هنوز هم تصور می کنم که او جایی در میان درختهای پراگ زندگی می کند. نمی دانم آیا مرا به یاد می آورد.... به چه کسی می توانستم بگویم که دلم برای کلاغم تنگ می شود. هنوز هم گاهی دلم برایش تنگ می شود، کسی باور می کند؟ آیا او هم دلش برایم تنگ می شود؟"
اما زندگی در حال مدام در می زند، یا بهتر بگوییم با لگد به در می کوبد، بی صبر، بی تحمل، و پر درد.
"به من می گویند تو مرده ای، مثل این است که به آدم بگویند تو که رفته بودی سفر، وطنت را آب برد. و من دیگر جایی را ندارم که بروم..."
و باور می کنیم. هم مرگ را، هم به آب رفتن وطن را، هم همیشه در سفر بودن را. "چه کسی باور می کند رستم" پرسش رمز آلودی نیست، تسلایی است برای آنان که پاسخ دردناک را در تمام این سال ها ذره ذره زیسته اند و حالا می خواهند گوشه ی کتابی را باز کنند، از سر یادآوری:
"گوشه پایین سمت چپ، صفحه سی و هفت نوشته ای: سالها می گذرد، جز تو کسی نیست مرا..."
شریفیان، روح انگیز. چه کسی باور می کند رستم. چاپ ششم، انتشارات مروارید. 1386.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

بی سو

بین من و آن سویی که سویی نیست، فراز و نشیب راهی است خاکی که شانه هایش را نمی توانی از پایکوبش بشناسی. تک درختی این سو و آن سو اگر هست نه کاری به راه دارد و نه رهرویی که ببیندشان. از اینجا که منم، فرازی دیده می شود و بس. گفته اند و شنیده ام که از پس آن راهی ست رو به پایین، همه هموار و آشنا که خود راه تو را می برد. دیده ام و نشان داده اند که همه ی بیم و امید در این فراز است و چون به تارک راه رسی، همه فراخی است و گستره ای در پیش چشم. اما نه کسی از آن سو فراز آمده است و نه کسی از آن تارک به این سو نگاهی کرده ست. نه پایی بر این راه رفته است و نه دستی بر آن شانه ها آسوده. بیشتر که بنگرم همه راه و فرازش خود من ام که میان خود و رسیدن هیچی کشیده ام بر هیچ. نه سویی بوده است و نه کرانی در این برهوت که من ام. نه کس سخنی گفته است از نشیبی و نه من چشمی بازکرده ام به امیدی. در انتهای چاهی ایستاده ام، بر سر تپه ای از آرزوهای کسان، و پیرامون من بیابانی است در زیر بیابانی که کرانه های اش در تاریکی های بی مرز پناه گرفته اند. هر تکانی بیهوده است و هر اندیشه ای بی آرش که نه سویی مانده است و نه دمی.