۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

برنامه ی روز

این را باید چندین روز پیشتر می گذاشتم. ولی خب این چندین روز تاخیر را بگذار کنار این بیست و هفت سالی که رفته ای و برنگشته ای. شاید نمی دانی که ما هم منتظر بوده ایم. قضیه از این قرار است که تو آن طرف سایه هایی و گذشت این سال ها برایت چنان تیغ تیز هر روز این روزهای طاقت فرسای ما نیست. حالا دیری است که ابرها پدیدار شده اند و سایه ها می گسترند. مانده ایم برویم به سوی سایه ها یا همینجا بمانیم تا بیایند. همین.

برنامه ی روز ساده بود و همیشه همان: سوار اتوبوس میدان انقلاب می شوی، سرشانزده آذر پیاده می شوی که نامش هنوز روی کتیبه ی خیابان شانزده آذر نیست، یاد می گیری که نام خیابان ها همیشه آنچه به نظر می آید نیست، و با انتشارات دنیا نبش بازارچه شروع می کنی، و نام دنیای ارانی را می آموزی، اعلامیه های روی ستون های بازارچه را می خوانی و با هر اعلامیه جدید با موج جمعیت این سو و آن سو می روی، گاهی پیش و گاهی پس، و بعد، راه می افتی جلوی دانشگاه و در هر کتابفروشی می ایستی، نام ها در تو می آمیزند، طهوری و آگاه و نیل و جاویدان و آذر و پیشگام و گوتنبرگ و جیبی و دهخدا و زمان و مروارید، حتی خرید نوشت افزار هم جایی دارد، فرشته ته بازارچه، و بعدها خودت هم گاهی می مانی که چرا خرید مداد همان شوق خرید کتاب را در تو بر می انگیزاند، و سری به آخرین کتابفروشی همنام خودش سر خیابان وصال می زنی، که دیگر نیست چون اول نامش را عوض کردند و بعد حرفه اش را و نمی دانستند که یک نام فقط نام نیست برای سردری که نام ها را روی دل ها می گذارند برای همه ی کسانی که زمانی از زیر آن سردرها عبور کرده اند، و سرانجام سوار بر اتوبوس بازمی گردی با همه ی کتاب هایی که می توانی با خود بیاوری، و همه ی چیزهایی که باید بدانی، یاد می گیری عاشق خواندن شوی، و بازمانده ی روزگار را با کتاب ها زندگی کنی، وقتی هیچ چیز به جز خاطره بر جای نمانده است، و وقتی همه ی آموخته ها حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.
  
آه آیینه

او را ز گیسوان بلندش شناختند.

 ای خاک این همان تن پاک است؟
 انسان همین خلاصه خاک است؟

وقتی که شانه می زد
 انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
اندیشه خیال پسندش را.

او با سلام صبح
خندان، گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
 خورشید را در آینه می دید.

اندیشه ی بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرومی ریخت
در آسمان چشم جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ آیینه
از باغ آفتابی جانش.

 دزدان کور آینه، افسوس
 آن چشم مهربان را
 از آستان صبح ربودند!

 آه ای بهار سوخته
 خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده ی آیینه ی تهی
با یاد گیسوان بلندت
آیینه در غبار سحر آه می کشد.

مرغان باغ بیهده خواندند
هنگام گل نبود.

ابتهاج، هوشنگ (ه. ا. سایه). تاسیان. نشر کارنامه، تهران: ۱۳۸
۵. صص ۱۷۴-۱۷۲.

 


۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

حرمت

علامه دهخدا در فراهم آوردن لغت نامه گفته بود: "این کار به هیچ فصل و قطعی، بیرون از بیماری صعب چند روزه و دو روز رحلت مادرم - رحمه الله علیها- تعطیل نشد" تا هم از سترگی کار بگوید و هم از ارزش آن و هم از حرمت مرگ. و ما در تکاپوی همه گونه کار خرد و بی ارزش حرمت مرگ را هم نمی توانیم بداریم، در سراشیبی که نامش زندگی ست. "بر مردگان خویش نظر می بندیم ... و نوبت خود را انتظار می کشیم."


۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

نامه

از اوضاع حقیر خواسته باشید مانند سابق به طرز احمقانه ای می گذرد. فقط روزها می آیند و می روند: نه حقی داریم که از کسی بازخواست کنیم، نه میهنی که به گذشته و آینده ی آن علاقه مند باشیم، نه آینده ای که برای بهبودی آن بکوشیم، و نه زال و زاتولی که در تامین آینده ی او تلاش بکنیم، و نه دماغی و دلی که به کاری سر خودمان را گرم کنیم. بدتر از دوزخ سارتر همه چیز بی طرفانه می گذرد، با جار و جنجال و سر و صدا. ما هم روزی چند چروک بیشتر، چند ناخوشی تازه، چند موی سفید برای فردای خودمان ذخیره می کنیم. از زندگی حیوانی و نباتی هم گذشته به حالت سنگ افتاده ایم. این هم یک جورش است. گیتی است، کی پذیرد همواری. از این جور مزخرفات زیاد می شود کاغذ را سیاه کرد. اما هر چه فکر می کنم مطلبی ندارم که بنویسم. هوا گاهی ابر است گاهی آفتاب، گاهی سرد و یا گرم است. بعضی ها به آدم خوبی می کنند بعضی ها بدی. مثل اینکه اینها هم کهنه شده است. شاید مقدمات جنون دارد شروع می شود.

هدایت، صادق. هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورایی. چشم انداز، پاریس: بهار ۱۳۷۹.



۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

المپیک و شرکا با مسئولیت محدود

در روزگاری نه چندان دور، المپیک در انحصار ورزشکاران آماتور بود، آنهایی که ورزش را به عنوان یک حرفه ی درآمدزا پی نمی گرفتند. این سخت گیری دست کم در مورد ورزشکاران غیر سفید جدی گرفته می شد تا جایی که مدال المپیک سوئد جیم ترپ را که رگه ای از بومیان آمریکایی در خود داشت - با فشار کمیته المپیک آمریکا و علیرغم بخشش کمیته سوئد - پس گرفتند. در چنین دوره ای یک دونده آفریقایی هنوز بخت آن را داشت که با یک دونده اروپایی رقابت کند، چرا که شرکت های چند ملیتی روی هیچکدام سرمایه گذاری نمی کردند و المپیک مکانی بود برای رقابت دو انسان که ورزش را در کنار تکاپوهای روزمره زندگی پی می گرفتند. بنابراین بدیهی بود که ورزشکارانی که از سرمایه گذاری معنوی کشورشان، همچون گستردگی امکانات ورزشی در مدارس، بهره می بردند بخت بیشتری برای گرفتن مدال داشتند تا ورزشکاران کشورهای سرمایه داری که همه چیزشان در خدمت پول بود.
اما روزگار چنان نماند. شرکت های جهانخوار سلطه خود را بر دولت های مزدور گسترش دادند و آنها را وادار کردند تا برای برپایی المپیک به فروش تبلیغ و آگهی بپردازند و خود را برده ی آن شرکت ها سازند. این روزگاری بود که بسیاری از شهرهای برگزارکننده المپیک را در قرض و بدهی و فقر فروبرد (پیوند)، درست مانند آنچه از یک مزرعه پس از هجوم ملخ های ویرانگر باقی می ماند. جشنواره ی پر رنگ و آب المپیک خانه روشنی شهرهای جهان سوم بود پیش از مرگ محتوم.
 
و روزگار چنان نیز نماند. کمیته المپیک که حالا دربست در اختیار سرمایه داری نوین جهانی است آخرین چوب حراج را هم سال هاست به نمادهای المپیک زده است و شرکت ها را از آگهی دهنده به مجریان بازی ها تبدیل کرده است. حالا همه چیز در اختیار سودآوری است. حتی محدودیت غیر حرفه ای بودن نیز برداشته شد تا آخرین رگه های ورزش غیر حرفه ای در جهان از بین برود. ورزشکاران کشورهای غیر سرمایه داری هر روز بخت کمتری برای بردن مدال یا حتی رقابت و حضور در المپیک را دارند، چون المپیک پیش از آنکه به ورزش مربوط باشد به پولی مربوط است که یک ورزشکار می تواند برای دستیابی به تجهیزات و امکانات و مکان و زمان تمرین اختصاص دهد. کشورهای استثمارگر تا آنجا پیش رفته اند که با اعطای ملیت فوری به ورزشکاران کشورهای دیگر - با فاصله ای اندک از آغاز رقابت ها - حاصل عمر آنها و دستاورد ملی شان را به نام خود تاراج می کنند (یک نمونه). انگلستان از جمله این کشورهاست که پیشینه شرکت دادن ورزشکاران رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی را وقتی در تحریم جهانی بودند در کارنامه اش دارد (نمونه ی دیگر). دلال ها و واسطه ها عرصه ی ورزش را نیز همچون عرصه ی دانش و فرهنگ در خدمت پول درآورده اند.
پس نباید شگفت زده شد از اینکه مراسم گشایش المپیک دربست در اختیار تبلیغ برای سرمایه داری غیر انسانی انگلستان باشد. بدیهی بود نام برتراند راسل جایی در فهرست مشاهیر نام برده شده در این مراسم نداشته باشد، چون بر جنگ افروزی آمریکایی ها تاخته بود. همچنین نام الکساندر فلمینگ برده نشد، شاید چون اسکاتلندی بود (این جور موقع ها بریتانیای کبیر می شود انگلستان)، و شاید چون حاضر نشد پنیسیلین را به انحصار شرکت های داروسازی در آورد تا از تولید آن، همچون داروهای سرطان و ایدز، جیب خود را پر کنند وقتی میلیون ها انسان جان خود را به خاطر نداشتن پول دارو از دست می دهند. همچنین صنعتی شدن انگلستان بخش ویژه ای در مراسم گشایش داشت، ولی از عواقب غیر انسانی آن و خردشدن طبقه ی کارگر خبری نبود. پس جایی برای نام چارلز دیکنز هم نبود. نشانه های روزگار نو و نسل نو در لندن نیز آنچنان بی مایه و سطحی بود که هیچ پیوندی با جنبش های اخیر جوانان و دانشجویان در لندن نداشت، مگر در حضور پر رنگ سرکوبگران پلیس و ارتش در پس زمینه.
 برگزارکنندگان جشن تلاش فراوانی به خرج دادند تا دست کم پرچم المپیک و مشعل آن را - به روال سنتی آن - به دست ورزشکاران بسپارند، یا دست کم شخصیت های انسان مدار. حضور محمدعلی نشانه ای از این تلاش بود تا پوششی باشد بر این پرسش که سیاستمداری چون بان کی-مون آنجا در میان فعالان حقوق بشر چه می کند، کسی که مقام دبیرکلی سازمان ملل را با مقام حافظ منافع ایالات متحده آمریکا اشتباه گرفته است.
مراسم گشایش با نواختن آهسته ی ناقوسی آغاز شد که می شد آن را چون بانگ رسای مرگ جهان و انسانیت به گوش جان شنید (پیوند). سرنوشت پرچم المپیک و سپرده شدن آن به دست نظامیان نیز باید چون هشداری بر آنچه در پیش روست دیده شود، گردآمدن زر و زور و تزویر در یک جا برای قربانی کردن آنچه از انسانیت باقی مانده است.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها اشاره ای است به ترق و تروق یک مشت تخته پاره ی سر هم بندی شده در اشکوب هایی که قرار بوده پاسخ گوی فزون خواهی آدم های بی هویت باشند و حالا تاب وزن آنها و ورجه وورجه هایشان را ندارند. این صدای شبانه بازتاب تلاش های کلافه کننده ی آدم هایی ست که به زور برای خودشان بهانه های زندگی می تراشند تا خیال برشان دارد که کاری می کنند.

مشکل آدم های داستان از غربت زدگی آغاز می شود، بیگانگی از مکان.

"هر تبعیدی برای آنکه بتواند در سرزمین جدیدی فرود آید، به یک پایگاه نیاز داشت. انتخاب سرزمین جدید هم با شخص تبعیدی نبود. باید می دید این پایگاه - که معمولا برادری بود یا خواهری یا دوست و آشنای نزدیکی و، خیلی که دستش از همه جا کوتاه بود، گاه دوست دوست آشنای دوری - کجا دست می دهد. آن وقت روی سر میزبانش خراب می شد و پس از مدت کوتاهی هم، به حکم قوانین نانوشته ی تبعید، این پایگاه برای همیشه ویران می شد تا بعدها تبعیدی تازه وارد به نوبه ی خود پایگاهی شود برای یک تبعیدی تازه وارد دیگر و دور و تسلسل ادامه یابد. هیچکس هم مقصر نبود. چون نه میزبان و نه تبعیدی تازه وارد هیچکدام سر جای خود نبودند. میزبان که حس می کرد زمان برایش منجمد شده است بدخلق بود و خود را از دست رفته می دید. به علاوه، می بایست تا وقتی که تبعیدی تازه وارد وضعیت تثبیت شده ای پیدا می کرد هر روز همراهش به این طرف و آن طرف سگدو بزند. و تازه وارد، به عکس، خود را در وضعیت کاملا متضادی حس می کرد. نه تنها دردهای تبعید را نمی شناخت که به هر چه نظر می کرد رایحه ی خوش آزادی به مشامش می رسید. تبعیدی میزبان دائم با گذشته اش زندگی می کرد و تبعیدی تازه وارد می کوشید گذشته اش را فراموش کند. پس گفتگویشان گفتگوی گنگ خواب دیده می شد با مخاطب کر."

پس بیگانگی درونی می شود. وقتی ریشه ای نیست، هم ریشه ای هم نخواهد بود.

"اصلا مگر مرض داشتم خودم را درگیر شنیدن ماجراهایی کنم که اغلب نه فاعلش بر من روشن بود نه زمانش و نه محل وقوعش؟ همصحبتی من با دیگران چه فرقی داشت با وضع یک آسانسورچی، که دائما در معرض شنیدن ماجراهایی است که یا از ابتدای آن بی خبر است یا از انتهایش؟ تازه کسی از آسانسورچی توقع واکنش ندارد. خوشحال هم می شوند که حواسش جای دیگری باشد."

و درون گرایی قهری می شود. به پر و پای همه ی ما می پیچد، حتی اگر در تمام عمر از جای مان تکان نخورده باشیم.

"حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملا ایرانی است، هیچگاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم؛ گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم."

و من هنوز نمی دانم وقتی کار از کار گذشته باشد چه اشکالی در کشت و کشتار هست، حتی اگر هیچ چیزی حل نشود.

قاسمی، رضا. همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها. نشر کتاب، بی تا.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

برای این روزهای هرات و هراتی ها

از ضعف به هر جا که رسیدیم وطن شد
از گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
جان دگرم بخش که آن جان که تو دیدی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

شعر از طالب آملی (1036-994)
آواز از دکتر صادق فطرت، ناشناس

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

سیاست نامه

"خواجه، با توجه به ویژگی های نظام قبیله ای غلامان ترک و مذهب مختار، ترکیبی از مفردات اندیشه ی سیاسی ایرانشهری فراهم آورده بود، بی آن که بتواند در نسبت آن ترکیب با وضع زمانه و مفردات اندیشه ای تاملی کرده باشد. هفت دهه پیش از آن، حکیم ابوالفاسم فردوسی، به درستی، آغاز دوره ای نو در تاریخ ایران زمین را دریافته بود که در آن، از دهقان و از ترک و از تازیان، نژادی پدید خواهد آمد که از این هر سه بیگانه خواهد بود با سخن هایی به کردار بازی، وضعی که خواجه نظام الملک وزیر و سیاستنامه نویس نتوانست دریافت روشنی از آن پیدا کند. این که فردوسی با شاهنامه واپسین خردنامه ی آرمانی ایرانشهری را تدوین و خواجه با سیاستنامه راه نظریه ی سلطنت دوره ی اسلامی را هموار کرد، نشان از این واقعیت دارد که در فاصله ای این هفت دهه، آن نژاد نو پدیدار شده و جایگاه خود را تثبیت کرده بود، و بنابراین، نه بازگشت به گذشته امکان پذیر بود و نه راهی در افق پدیدار می شد. واپسین جرقه های آرمان خواهی دهقانان ایرانی که خواجه نیز خود به آنان تعلق داشت، در مسیر تندباد تثبیت نظام قبیله ای ترکان خاموش شد و آرمان پایداری در برابر بیگانگان و بقای ایرانی مستقل تعارضی اساسی با واقعیت های مناسبات سیاسی جدید پیدا کرد. در واقع، در چنین شرایطی ایرانیان بقا را بر تامل در شرایط امکان بازگشت به گذشته ترجیح داده بودند و با به فراموشی سپردن بخشی عمده از آرمان خواهی راه تداوم تاریخی ایران زمین را برگزیدند. تداوم ایران زمین، چنان که پیش از این نیز گذشت، تداومی در انحطاط تاریخی و زوال اندیشه بود..."

طباطبایی، جواد. خواجه نظام الملک طوسی، گفتار در تداوم فرهنگی ایران. چاپ دوم، انتشارات ستوده، تبریز: 1385. صص 173-174.
خرده دستکاری در شیوه ی نگارش و برنمایی از آژند است.

"چون چشم معتصم بر بابک افتاد... فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند. چون یک دست ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد....گفتند: "آخر بگوی، چه حکمت است؟" گفت: "شما هر دو دست و پای من بخواهید بردین، و گونه ی مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دست ها و پای ها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد." ... پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمرد."

نظام الملک طوسی، خواجه حسن بن علی. سیاست نامه، سِیَرُالملوک. برگزیده، به اهتمام دکتر جعفر شعار، موسسه انتشارات امیرکبیر، تهران:1362. صص 52-51.
خرده دستکاری در شیوه ی نگارش از آژند است.
نگاره: زخم زدن خواجه نظام الملک، از جامع التواریخ، رشید الدین فضل الله همدانی.

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

برای آیرینین امریکن ها

پیش از آنکه هموطنان مان ذوق زده شوند و چهارم ژوییه، روز استقلال آمریکا را همانند روز ولنتاین و سال نو و شکرگزاری و سایر ایام آمریکایی جشن بگیرند، خوب است یکی دو سه نکته، شاید هم هفت هشت نکته ی تاریخی را برای خودشان یادآوری کنند. حالا اگر تاریخی هم نباشد همین که یادشان باشد ناو آمریکایی روز پنجم ژوییه هواپیمای مسافری ایران را به عمد هدف قرار داد و فرمانده اش برای این کار مدال گرفت و دولت آمریکا هیچگاه برای این جنایت پوزش نخواست، خودش خیلی است، پیوند. باقی بماند برای همان تاریخ.


۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

از انرژی و عدالت و اپل

قضیه در هم آمیخته ی نژاد پرستی آمریکایی ها و تبعیض شرکت اپل و تحریم های وزارت اقتصاد آمریکا می تواند بیدارباش خوبی باشد برای ایرانیان مقیم آمریکا که فکر می کنند خونشان از بومیان و سیاهان و ژاپنی ها و لاتین تبارها رنگین تر است و آمریکایی ها آنها را در امان خواهند گذاشت. بگذریم که هنوز برخی گروه های ایرانی-آمریکایی در صدد تبرئه آمریکایی ها از تبعیض هستند (مثلا گروه پایا -PAAIA- که متشکل از خرپول های دزد ایرانی آمریکایی است که با دلار هفت تومان مملکت را تاراج کردند؛ دختر پرویز ثابتی، دژخیم جنایتکار ساواک و پیمانکار بساز و بفروش در آمریکا، را در فهرست اعضای برجسته خود دارد؛ و هنوز سود بیشتری در مجیز گویی آمریکاییان می بیند تا دفاع از حقوق مردم ایران). اگر ایرانی ها کمی به خود بیایند و تبعیض های گوناگون را چون تکه های یک جورچین کنار هم بگذارند، شاید بتوانند پیش از آنکه دیر شود برای خود سرپناهی قانونی فراهم کنند و دست کم با پیوستن به جنبش ضد فاشیزم در آمریکا به سرنوشت ژاپنی های دوره ی جنگ دچار نشوند. چون بدیهی است کسانی مثل ثابتی که دختر دیگرش با آمریکایی خرپول دیگری به نام زاگات ازدواج کرده است باز هم به موقع از مهلکه فرار خواهند کرد.

اما این داستان رویه ی ناگفته ای نیز دارد. ایرانیان نیز همانند بسیاری دیگر از مردم دنیا آنچنان فریفته ی فرآورده های نوین شده اند که دل مشغولی شان خرید آخرین مدل هاست، نه پرسش از فرهنگ مصرف گرایی. جای ایرانیان در اعتراض های جهانی به سیاست های جنایتکارانه ی شرکت اپل در چین بسیار خالی است. حکومت ایران هم که تکلیفش معلوم است. وقتی با خرید فرآورده های اپل، بدون هرگونه پرسشی از فرآیند تولید، دست آنان را برای استثمار و گسترش تبعیض در دیگر کشورها باز می گذاریم، پیشاپیش فرصت های خود را برای مقابله با تبعیض در آمریکا و به زیان شهروند ایرانی تبار از دست داده ایم. و البته اپل فقط یکی از شرکت های آمریکایی است که هیچ احترامی برای هیچ انسانی قائل نیست. سرنوشت به هم بافته ی انسان ها و جهانی شدن استثمار به خوبی نشان می دهند که دفاع از حقوق کارگر استثمارشده ی چینی زمینه ای است برای دفاع از حقوق ایرانی میانه حال ساکن آمریکا و برعکس.

نگاهی به جزوه ای که ایوان ایلیچ (2002-1926)، فیلسوف و نظریه پرداز اجتماعی، در دهه ی هفتاد نگاشته است نشان می دهد تا چه حد سقوط کرده ایم که حتی این پرسش ها نیز مطرح نمی شوند، چه برسد به پاسخ آنها. وانوشت زیر از برگردان فارسی متن (که به بهای پشت جلد هفتاد و پنج ریال خریدم!) شاید بازگشایشی بر این موضوع باشد. تاکیدها در متن از آژند است.

 "یک آمریکایی نمونه، برای طی ده هزار کیلومتر مسافت، هزار و ششصد ساعت وقت صرف می کند. یعنی در حدود ساعتی شش کیلومتر را می پیماید. در کشورهایی هم که صنعت حمل و نقل راه پیدا نکرده است مردم این مسافت را در همین مدت از زمان طی می کنند. در آن جاها مردم، پیاده، به هر جا که می خواهند می روند و به جای بیست و هشت درصد فقط در حدود سه تا هشت ساعت درصد از وقت جامعه در عبور و مرور تلف می شود. آنچه ترافیک کشورهای غنی را از ترافیک کشورهای فقیر مشخص می گرداند این نیست که در کشورهای اول اکثریت مردم مسافت بیشتری را در هر ساعت طی می کنند، بلکه این است که مجبورند مقادیر بیشتری انرژی که جمع و توزیع آن توسط صنعت حمل و نقل به طور غیر عادلانه انجام می شود، مصرف می کنند.

...

مسافر معتاد باید یک رشته اعتقادات و انتظارات جدیدی برای خود دست و پا کند تا بتواند در جهان غریبی که هم تنهایی ها و هم آشنایی هایش مولود صنعت حمل و نقل است احساس آرامش کند. برای او گردهمایی آدمیان معنی ندارد مگر اینکه اتومبیل عده ای را به یک جای گرد آورد. چنین باورش شده است که نیروی سیاسی یا از ظرفیت سیستم حمل و نقل سرچشمه می گیرد و یا از دسترسی به صفحه ی تلویزیون حاصل می شود. آزادی حرکت را با آزادی حرکت داده شدن عوضی می گیرد.


سطح فعالیت دمکراتیک به زعم او وابسته است به نیروی حمل و نقل و وسایل ارتباطی. ایمان خود را به نیروی پا و زبان خویش از دست داده است. بنابراین آنچه می خواهد سرویس بهتری است برای یک مشتری؛ نه آزادی بیشتری برای یک شهروند.

او دیگر آزادی حرکت و آزادی بیان نمی خواهد. آنچه می خواهد این است که مثل بار حملش بکنند و وسایل خبری "اطلاعات" را به او برسانند. او به دنبال تولیدات بهتر است نه آنکه زنجیر اسارت این تولیدات را بشکند.

اینک وقت آن فرا رسیده است که حالی این موجود بشود که افزون طلبی های او نتیجه ی معکوس بار می آورد، بند او را سخت تر می کند و به کمبود بیشتر عدالت و فراغت و استقلال می انجامد."
 
ایلیچ، ایوان. انرژی و عدالت. برگردان محمدعلی موحد (از چاپ 1974، Calder and Boyars Ltd)، موسسه انتشارات علمی دانشگاه صنعتی آریامهر، تهران: ۱۳۵۶ (=۲۵۳۶). (ببینید).

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

بردلی منینگ

خبر حمایت گروه های بین المللی از حقوق بشر در کشورهای جهان سوم بخش ثابت رسانه های خبری اروپایی و آمریکایی است. محکومین و محرومین این کشورها نیز البته سپاسگزار چنین حمایت هایی هستند. در ایران اما حمایت کشورهای اروپایی و آمریکایی سمت و سوی دیگری یافته است و اغلب به جای اینکه شامل کارگران و دانشجویان دربند ایرانی شود شامل کارمندان و حقوق بگیران پلیس فدرال و سازمان جاسوسی آمریکا می شود که در حین قاچاق سیگار یا گذر غیر قانونی از مرز یا کشتار شهروندان ایرانی دستگیر می شوند. 
اما این سکه روی دیگری هم دارد. تشکل های سیاسی و دانشجویی ایران که زمانی به همبستگی شان با خلق های جهان می بالیدند در زیر فشار حکومت خرد شدند و از انتقال تجربه ی خود به جنبش های امروز بازماندند. جنبش سبز نیز در چند سال اخیر آنچنان در بند مسایل ویژه ی خود بوده است که از دفاع از حقوق کارگران ایرانی نیز بازمانده است، چه برسد به حقوق خلق های جهان. و سرانجام نسل نوپای ایران که خود را برای رهبری فردا آماده می کند بیشتر به تبادل پیوندهای مجازی دوستی با مردم اشغالگر تمایل دارد تا حمایت از زندانیان دولت های اشغالگر.
بردلی منینگ (Bradley Manning) سرباز آمریکایی است که به خاطر افشا کردن جنایت های ارتش آمریکا دستگیر، شکنجه و زندانی شده است. افشاگری جنایت در قانون آمریکا جرم نیست. از آن گذشته سربازان در آمریکا سوگند وفاداری به قانون اساسی یاد می کنند نه به دولت یا رییس جمهور. با این همه این سرباز آمریکایی در آستانه رویارویی با دادگاه نظامی است، و هیچکس در آمریکا، حتی وکلای مدافعش جرات ندارند آزادی وی را بر اساس قانون طلب کنند. دفاعیه وکلا بر اساس این ادعا استوار شده است که بسیاری از سربازان دیگر هم به اطلاعاتی که منینگ در اختیار داشته دسترسی داشته اند. درست مثل بقیه کشورهای جهان، هیچکس نمی تواند به دیکتاتور لقب جنایتکار بدهد.
بسیاری از رسانه های ایرانی خارج از کشور پیگیر آزادی آن سه آمریکایی متهم به جاسوسی شدند که در هنگام عبور از مرز بازداشت شده بودند. اما در نهایت شگفتی کلامی جز اخبار رسمی دولت آمریکا درباره منینگ درج نکرده اند. به نظر می رسد جنبش ایران به جای همبستگی با جنبش مردم آمریکا، دلبند دولت آمریکا شده است. تا زمانی که وهم دمکراسی آمریکایی برای ایرانیان فرونریزد، مردم سالاری واقعی در ایران پای نخواهد گرفت. خطر واقعی در ایران شکست جنبش سبز نیست، آن است که آمریکایی ها جنبش را پس از پیروزی بربایند، آنچنان که در مصر و یمن و کشورهای دیگر روی داد. همبستگی با جنبش های مردمی جهان بهترین راه مراقبت از یک جنبش محلی است. از بردلی منینگ حمایت کنید.

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

از نقی و موسی

نادر ابراهیمی سال ها پیش از این داستانی نوشت با نام "هیچکس صدای شیپور شامگاه را نمی شنود" در مجموعه ی "تضادهای درونی". وی نگاهی عمیق تر و بومی تر از این نوشته دارد.
هر از گاهی فضای مجازی پر می شود از شوخی ها و هرزه هایی که قوم، ملت، یا مذهبی را نشانه می گیرند. این شوخی ها و هرزه ها بسته به تندی و تلخی خود بار احساسی بیشتری از نگاشته های جدی علمی و فرهنگی دارند و واکنش های دیگرگون را نیز بر می انگیزند. به سخره گرفتن نشانه های ایرانی یا نشانه های اسلامی از نمونه های این شوخی ها هستند که اغلب از مرز هرزگویی می گذرند. جای شگفتی نیست که رفتارهای حکومتی که خود را اسلامی و ایرانی می نامد بهانه ی ترویج و نشر این شوخی ها باشد. اما قربانی نهایی جمعیت نود و چند درصدی مسلمان و یا ایرانی است. قضایای شاهین نجفی و نقی در بستر یک جامعه ی چند فرهنگی و در کنار شوخی ها و هرزهای چندفرهنگی دیگر روی نمی دهند. آخرین دو دهه ی زندگی روژه گارودی، فیلسوف فرانسوی (2012-1902) و بایکوت خبری او پس از انتقاد از اسراییل و صهیونیزم نشان می دهد چرا شوخی در فضای مجازی چند فرهنگی نیست.  کسانی که فیلم بیل ماهر به نام رلیگولوس (خرمذهب؟) را دیده اند لابد متوجه شده اند که کارگردان یهودی همه ی مذاهب را به جز روایت اسراییلی مذهب یهود به سخره می گیرد. واکنش های غیرفرهنگی هالیوود، کانون فیلم یهودیان، به سخنان لارس فن تریه در فستیوال کن و حمله ی همه جانبه رسانه ها به گونتر گراس برای سرودن شعرهایی که محتوایش را همه می دانیم و باور داریم نشان می دهند چرا برای اهالی فیس بوک و توییتر راحت تر است تا تیغ ریشخند را متوجه اسلام یا ایران کنند. همه می دانند که کوچکترین انتقاد شوخی یا جدی از اسراییل، صهیونیزم و حتی دین یهود عواقب جبران ناپذیری در پی خواهد داشت. باید از ایرانیانی که هر از گاهی یک شوخی آذری یا رشتی را بازگو می کنند یا درباره نقی می نویسند، یا درباره آزادی بیان حرف می زنند خواست تا یک بار درباره اینکه اسراییل مجهز به سلاح هسته ای است، یا اینکه قطعنامه 1967 سازمان ملل محترم است، یا اینکه تفاوت در حقوق مدنی اعراب و یهودیان اسراییلی نژادپرستی است، یا اینکه حقوق رانده شدگان فلسطینی محترم است، یا اینکه موسی فردی افسانه ای بوده است، یا اینکه کشتی گرفتن یعقوب با خدا مسخره است، یا اینکه انتقام گیری موسی از مدیانیان در کتاب اعداد عهد عتیق نمونه ی بارز موجه شمردن نسل کشی است، و .... بنویسند. شاید دریابند سازمان های اسراییلی به اندازه ی مادربزرگ های مان که به امامان پناه می برند یا هموطنانمان که به زبان ستارخان و میرزاکوچک سخن می گویند گذشت ندارند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

اینجا محله ی ماست


اینجا محله ی ماست. بیشتر ایرانی ها در اینجا از من می پرسند کجای تهران می نشستید، چون می خواهند مطمئن شوند منزل ما شمال منزل آنها نبوده است. یک بار هم کریس هجز در تنها دیدارمان این را پرسید، لابد چون خبرنگار بود. بامزه اینکه چون تهران را می شناخت به نشانی های کلی هم راضی نبود و نام و نشان خیابان را می خواست! به هر حال اینجا محله ی ماست. جای خوبی به نظر نمی رسد، مگر اینکه بدانید قبل از آن کجا می نشستیم! تازه همین هم قرار نیست باقی بماند. برنامه هایی هست برای گسترش بزرگراه هایی که راست از وسط محله خواهد گذشت. چرا از محله ی ما؟ برای اینکه در همه جای دنیای نئولیبرال رسم بر این است که هزینه ی توسعه شهری را محله های کم درآمدتر بپردازند، به این بهانه که زمین در آنجا ارزان تر است، و به این دلیل که آدم های کم در آمد توان رویارویی با حکومت مردم پولدار را ندارند. پس ساکنان محله های پردرآمد می توانند از سروصدا و آزار پروژه های شهری در امان بمانند و برای رفت و آمد از بزرگراه هایی بهره برند که از کنار محله های کم درآمد می گذرند. البته شهرداری دیوارهایی را در کنار بزرگراه نصب خواهد کرد تا دورنمای فقر چشم رانندگان را نیازارد. و همه می دانند این دیوارها از بیرون زشت خواهند بود و جلوی صدا و آلودگی را نخواهند گرفت.

اینجا محله ی ماست. بحث عدالت اجتماعی به کنار، قرار است از مسجدی که ختم جوانان محل را زمان جنگ در آن می گرفتیم تا نزدیک بقالی آذری که برای حل معمای ریاضی نوشابه جایزه می داد را خراب کنند. هم دو تا سنگ دروازه ی گل کوچک می رود و هم خانه ی پر از قناری. نانوایی تافتونی احتمالا می افتد جایی وسط بزرگراه، اما آن دوزندگی که آن را دو-زندگی می خواندیم می شود جایی کنار حاشیه ی آن. مسیر خانه به مدرسه را هنوز نمی دانم چه می شود. اما اگر مدرسه و قنادی ارمنی روبروی اش نباشد، تصنیف فروش دم در هم که دیگر نیست، پس چندان دلبسته ی مسیرش هم نباید بود، ... فقط آن کوچه ی باریک و بلند ...

اینجا محله ی ماست. از حریم و حواشی که بگذریم، جایی است که می شود در پرواز به سوی تهران به آن فکر کرد. جایی است که فکر جدایی از آن در هنگام بازگشت می تواند تمام برنامه ی سفر را برهم زند. محله که نباشد می شود به هیچ چیزنیاندیشید و می شود به هیچ کجا بازنگشت، درست نمونه ی انسانی که دنیای نئولیبرال می طلبد.

اینجا محله ی ماست. روی نقشه های رسمی بخشی است جدانشدنی از کلان شهری بزرگ، درست مانند سمفونی تهران علیرضا مشایخی، ناهنجار و سرسام آور. اما در کودکی ذهن من شهری است کوچک که مرزهایش را توپ هایی که گاه و بیگاه از حریم بازی دور می شدند و دوچرخه سواری هایی که خیابانی را قطع نمی کردند، و ترس از ناشناخته ها در ورای نانوایی های دور روزهای جمعه تعیین می کردند، تهران کوچک، شهری بازگشتنی و دوست داشتنی. 



۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

از دو سوی روزگار

قضیه این است که ما خودمان را سر کار گذاشته ایم. افکار و اندیشه ها گویا فقط در سر ماست که می گردد. هیچکس به هیچ جایش نیست که روزگار چگونه می گذرد. همه چیز کالایی است مانند سبزه و تره بار روز که می آید و می رود. درست مثل اینکه بشوی باغبان جایی و دلت خوش است به اینکه در آینده به گل ها برسی و درخت بکاری و در حین کار خیالی نیست اگر چند بار کود هم ببری و بعد دریابی که اصلا صاحب کار برای همان کودها پول می دهد و یک روز هم در می آید که همه ی باغچه را بکوبند و صاف کنند تا بار کود راحت بیاید و برود و تو می مانی و بار کود تا آخر عمر. حالا حکایت زندگی است با همه ی بالا پایین های احمقانه اش. همه ی تلاش ها را که جمع می زنی می بینی سر آخر دو کار مفید از زندگی در نمی آید و آن دو کار هم فقط به نظر خودت مفید بوده است و بس. همه ی نفع زندگی رفته است به جیب جماعتی که سبزه و تره بار روز را به ما فروخته اند و از ما چون گاو شیری بهره کشیده اند. و ما همه ی اینها را تاب می آوریم چون زنده هستیم، یا چون گرگ بیابان از "انتخاب ساده ای میان سوزشی خرد و زودگذر، و یک رنج غیرقابل اندیشیدن، حریصانه و پایان ناپذیر" ناتوانیم. شاید هم در بند روز انتقام هستیم، از زندگی و روزگار و البته خودمان.

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

درخت، درخت

همین که نیمسال تحصیلی تمام شد زدند همه ی درخت ها را قطع کردند چون جای خودروها تنگ بوده است و دانشگاهی که هر سال شهریه ها را بالاتر می برد و از حقوق استادان کم می کند و سیصدهزاردلار اضافه حقوق به روسا می دهد پول برای راه حل بهتر نداشته است. آن وقت همین دانشگاه ادعای برگزاری دوره های نگاهبانی محیط زیست و طبیعت را دارد و خود را پیشرو پژوهش در زمینه ی آب و انرژی و این خزعبلات می داند. اگر بی قافیه بودن و بی وزن نبودن نشان بی ادبی نباشد باید به زبان امجدیه رو ها گفت هر چه درخت قطعه ... تثار رییس دانشگاه، و هر که در این میان نقشی داشته است.
تصاویر و شرح بیشتر را اینجا ببینید. تا حالا نگذاشته اند خبر به بیرون درز کند. اگر این اتفاق در یک کشور جهان سومی افتاده بود، آمریکایی ها تا حالا به بهانه ی حفظ محیط زیست به آن لشگر کشیده بودند. ولی در اینجا دانشجوها و استادان باید از هفت خوان های سانسور داخلی عبور کنند تا صدای شان را کسی بشنود. حواله ی دمکراسی آمریکایی هم به همان درخت های قطع شده. باز هم از بی قافیه بودن و بی وزن بودن عذر می خواهم.





۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

آغاز

از همه بدتر این خواهد بود که بخواهی بدانی از کجا شروع شد. همینطور باید در دهلیزهای خاطره ات برگردی عقب و دلیل پشت دلیل بیاوری برای زندگی و زنده ماندن و این خزعبلات. به جایی می رسی که دیگر جز تاریکی چیزی در اعماق آن دهلیزها نمی یابی و باید دست به دامن دهلیزهای تودرتوی خاطره کسانت باشی که شاید نوری بر آنچه فراموش شده است بیندازند. و این نور همیشه روشنایی نیست، که بیشتر به سردرگمی شب تاب هایی می ماند که اینجا و آنجا چیزی را روشن تر از آنچه هست می نمایانند. و هیچوقت نمی رسی به اینکه از کجا شروع شد، از دیروز، از سال پیش، از شهری که دوست داشتم، از مدرسه ای که می رفتم، یا از خانه ای که جا ماند؟ گویا از همه جا شروع شده بود و از هیچ جا شروع نشده بود. نه به دنیا آمدن آغازی است که می پنداریم و نه حتی کوچ اسلاف مان به دیاری که از آن رانده شدیم. آغازی در کار نیست، هر چه هست پایان است و هر چه بود پایان بود، پایانی بر نبودن، پایانی بر قرار، پایانی بر تاب و توان، پایانی بر ماندن، پایانی بر همه چیز و سرانجام پایانی بر بودن. از همه بهتر این خواهد بود که بخواهی بدانی در کجا پایان می یابد. نه به دهلیز خاطره ای نیازی هست و نه رانده شدنی به تاریکی های تودرتو. باید بخواهی که "قطره ی قطرانی" بشوی در "نامتناهی ظلمات". "دریغا، ای کاش ای ‌کاش، قضاوتی قضاوتی قضاوتی، درکار درکار درکار می‌بود!».

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

از دلال ها و واسطه ها

داستان های کودکی همیشه پر بود از دانشمندان دود چراغ خورده ای که با فقر و قناعت زندگی می کردند در برابر ثروتمندانی که از دانش گریزان و ناتوان بودند. داستان سرا هم کسی نبود جز پدر یا مادر بی سواد یا کم سوادی که از ابتدایی بالاتر نرفته بود، ولی دانش را می پرستید. همین خط کشی های ساده کافی بود تا بشود راه را تا آخرش دید، دانشمند فقیر و بی چیز. اما جایی در میانه ی راه این خط کشی ها به هم خورد. شاید دانشمندان در پی وسوسه ی پول رفتند و شاید هم ثروتمندان تاب حقارت کم دانشی را نیاوردند. و البته هر دو از اصالت آن داستان های کودکی دور ماندند. حالا دانشگاه، آخرین جایی که می شد در آن دانش را جست، پر شده است از آدم هایی که مصرف کننده و تغذیه کننده ی نئولیبرالیزم هستند. دانش مسلکان دانشی را کسب نمی کنند مگر از آن پولی در آید. و مالداران همه ی زور خود را می زنند تا سطح آموزش را به نادانی خود نزدیک کنند بلکه مدرکی بگیرند که حقارت شان را بپوشاند. آنها که می توانند یاد بگیرند در پی پول هستند و آنها که در کلاس ها حاضر می شوند نمی توانند یاد بگیرند. و این پایان عصر دانش است. دلالی و واسطه گری میانه دار است تا صاحبان شرکت ها دانشگاه را نیز تصاحب کنند. دولت های نئولیبرال با کاهش و نابود کردن تحصیلات رایگان عمومی راه را برای پولداران باز گذاشته اند تا دانشگاه های ورشکسته را به طمع پول به سوی خود بکشانند، چیزی نه چندان دور از تن فروشی علمی. در بهترین شرایط دانشگاه ها تبدیل شده اند به پژوهشکده های خصوصی شرکت های چندملیتی و دانشجویان به برده گان شان. از همه بدتر اینکه دانشگاه های کشورهای زمانی مستقل هم پیرو الگوهای خبیث آمریکایی شده اند. زمان برای بازیافت دانش در حال از دست رفتن است. نسل جدید مردم تحت سلطه بدون دستیابی به تحصیلات رایگان کاری از پیش نخواهد برد و راهی جز برده گی در پیش رو نخواهد دید.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

اردیبهشت


کلاس هنوز شروع نشده بود. چندنفری که آمده بودند سر گفتگو را باز کردند که چطور باید جلوی بالا رفتن شهریه ها و پایین آمدن خدمات درمانی و دوبرابر شدن نرخ بهره ی وام های دانشجویی را بگیرند و اینکه اعتصاب و تظاهرات هم بی ثمر شده است. همگانی نیست. یاد تو کردم که روزهای اعتصاب می رفتی سروقت کلاس های برقرار تا استادان بی خیال را بیرون بکشی... خیلی سال پیش بود... چندمین روز اردیبهشت امسال می شد چندمین سال از آن سال ها. روزی بود شاید همانند یکی از همان روزها. شعری می شد گفت شبیه یکی از همان شعرها... خیلی سال پیش بود... حالا دیگر گذشته است.... هم از تو، هم از من... اما تو به وزن خاک عادت کرده ای و من هنوز تاب وزن هوا را ندارم.


آخرین نامه

بیست روز پس از بازگشت


دیگر چه میتوانم گفت؟
دیگر چه میتوانم گفت؟

خاموش میشود.


دیشب در خواب دیدم که بازگشته ای
کوچک چون عروسکی از بلور
و پر داشتی، پرهای سبز روشن
و هم دفتر سیاهی از مشق های خط خورده داشتی.

در خواب
باران گرفت.
ابرها تنها برای تو آسمان شب را تطهیر کرده اند.
در خواب
دیگر نمیتوانم گفت.

امروز صبح از روی رودخانه ی چمخاله - یادت هست؟- یک قایق مرطوب کاغذی امد.
قایق، نگاه دریاست-یادت نیست؟- باز کردم.
رنگ ِ خطِ ترا داشت.


در خواب؟
نه.
امروز صبح نرده های چوبی دور باغچه ی خلوت را رنگ زدم.
و ظرف ها را شستم. اینجا درخت نارنج خشک میشود - نزدکی آب شور - میدانی؟
دیگر چه میتوانم گفت؟


تو کاری نخواهی داشت مگر آنکه دو سوی دامنت را باز و زانوهایت را کمی خم کنی.
و صبح روز بعد به دسته های غازهای مهاجر بنگری که فریاد کشان آسمان را تسخیر میکنند.


در خواب.
از چاه گود آن باغ - باغ نبود - من آب میکشم و تو با دلو سر میکشی
و آب میچکد از سقف
و بال های سبز تومرطوب میشود.
دیگر نمیتوانم گفت.
دیگر نمیتوانم . آب را میجوشانم و بخاری کوچک دستی را برای تو روشن میکنم. تو گرم میشوی. تو می نشینی و میگویی این چند روز چطور گذشت. مادر نمرده بود هنوز؟
من در صدای تو هستم.

اگر توانستی از کنار جنگل بیا-که ماهی گیران خیال میکنند هنوز اینجائی.
امروز آمدند و گفتند که شب جشن کوچکی دارند - عروسی دختر چایخانه دار با صاحب "نگین دریا" و خوشحال میشوند اگر قبول کنی که شب آنجا باشیم.

خاموش میشود. شک میکند. نمی بینم. نمی بینم. مِه نیست، نفت بخاری دستی تمام میشود. دیگر سیاه نیست دایره - نیمه سیاه نیست.

دیگر نمیتوانم،نمیتوانم گفت.

متن: نادر ابراهیمی، آخرین نامه، بار دیگر شهری که دوست می داشتم

موسیقی: حسین علیزاده، بیات ترک، ترکمن
تصاویر، نگاره ها، و خوشنویسی: علی اکبر صادقی، علی اکبر صنعتی، محمد طریقتی، محمود فرشچیان، میرزا رضا کلهر، عباس کیارستمی
منابع:
tehran24.com
naderebrahimi.info
hosseinalizadeh.net

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

فریاد

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟

فریدون مشیری. از خاموشی. ۱۳۵۶.
[www.fereydoonmoshiri.org]

خوشنویسی از نستعلیق آنلاین [www.nastaliqonline.ir]

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

سنتورم یا خامنه ای؟ شما قضاوت کنید

اولی یک مذهبی قشری است مخالف با سکولاریزم، نقش زنان در محیط کار، و دیو تحصیلات عالی، که در پی تحمیل ارزش های اخلاقی محتسب منش (1) خود بر حکومت است. دیگری رهبر نظام جمهوری اسلامی ایران است.

پس از پیروزی اخیر ریک سنتورم (2)، سناتور پیشین پنسیلوینیا، در رقابت ابرسه شنبه (3) می توان با خیال راحت گفت که مبارزه جمهوری خواهان هنوز مانده است تا به پایان برسد.

سنتورم، اگر نمایندگی جمهوری خواهان را ببرد و رییس جمهور منتخب شود، این بخت را خواهد یافت تا سرانجام، همانگونه که وعده داده است، ایران را بمباران کند.

اما پیش از آن، بیایید لحظه ای درنگ کنیم و با شخصیت ماجراجویی که اگر فرصت یابد دنیا را به کام جنگی مقدس خواهد کشید آشنا شویم.

یک بازی: رهبر معظم علی خامنه ای یا سنتورم؟ چه کسی چه چیزی را گفته است؟

آیا می توانید حدس بزنید کدامیک اینها را گفته اند؟ تقلب نکنید!

یک: "ما به عنوان آفریده ی خداوند در روی زمین آمده ایم تا بر زمین حاکم شویم."

دو: "ما به دمکراسی اعتقاد داریم، به آزادی اعتقاد داریم، اما به لیبرال دمکراسی اعتقاد نداریم."

سه: "اگرچه سوسیالیزم در معنی برابر با توزیع ثروت است، ، اما با معانی دیگری همراه است که ما از آنها بیزاریم. در طول زمان، سوسیالیزم با چیزهایی در جامعه همراه شده است که برای ما قابل قبول نیستند."

چهار: " فمینیست های تندرو در برهم زدن زیرساخت سنتی خانواده و قانع کردن زنان به اینکه موفقیت شغلی آنها کلید خوشبختی است موفق شده اند."

پنج: "این به هیچ عنوان یک جنگ سیاسی نیست. این یک جنگ فرهنگی نیست. این یک جنگ معنوی است."

شش: "این جنگی است میان دو اراده: اراده ی مردم و اراده ی دشمنان."

هفت: "برگردید و بخوانید عفریته ها (4) چه می کنند وقتی شما به آن جزیره برسید ... آنها شما را می خورند. آنها شما را از بین می برند. آنها شما را می بلعند."

هشت: "خشم مردم آمریکا از ایران ریشه دار است." نه صبر کنید، برعکس شد. ببخشید. باید بخوانید: "خشم مردم ایران از آمریکا ریشه دار است."

پاسخ ها: یک سنتورم، دو خامنه ای، سه خامنه ای، چهار سنتورم، پنج سنتورم، شش خامنه ای، هفت سنتورم، هشت خامنه ای.

خب، امتیازتان چه بود؟
هفت تا هشت پاسخ درست: رهبر، پنج تا شش تا درست: جنگجوی مذهبی، سه تا چهار تا درست: عارف لم یدری، یک تا دو تا درست: سکولاریست تندرو، صفر پاسخ درست: می خواهید بالا بیاورید.

پانویس ها 
1
در اصل متن نام دراکو قانون گذار سخت گیر آتن آمده است. در تاریخ و فرهنگ فارسی برابر با امیر مبارز الدین محمد است که حافظ او را محتسب می خواند.
2
سنتورم را سنتروم یا سنتوروم یا سنترم هم نوشته اند. متن به تلفظ نزدیک تر است.
3
ابرسه شنبه درآمریکا روز سه شنبه ای در فوریه یا مارس است که بیشترین ایالت ها انتخابات خود را در آن روز برگزار می کنند.
4
اشاره به داستان یونانی سفر ادیسه در اثری به همین نام از هومر به جزیره ی سیرن ها. سیرن به عفریته برگردانده شده است.

منبع:
Khamenei or Santorum? You be the judge

از رضا اصلان ( برگردان و پانویس از آژند اندازه گر)، پیوند
رضا اصلان بنیانگذار شبکه ای برای اخبار و گزارش درباره خاورمیانه بزرگ است
سیاست خارجی

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

روانی

جنگ روانی یعنی اینکه رسانه های آمریکایی بی وقفه بر طبل جنگ می کوبند و هر شماره ی روزنامه یا هر برنامه ی ده دقیقه ای صدا و سیمای شان پر است از مزایای جنگی دیگر. آمریکایی های دون مایه نیز از نان شب شان می زنند تا سربازان شان مردم دیگر را به خاک و خون بکشند. در دوره ای زندگی می کنیم که جنایتکاران با بی شرمی از جنایات شان داد سخن می دهند مردم برای شان دست می زنند. در زمانه ای به سر می بریم که هرگونه حرف از انسان و شان او ساده لوحانه و خام گویی است. چنانکه شاملو در شبانه ای در شهادت گروه حنیف نژاد سرود:


در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب،
ما
بیرون زمان ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گرده های مان.

هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید.
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.

در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ای،
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده ای!

جنگ روانی یعنی وادار کردن انسان به پذیرش سرنوشتی که گریزناپذیرش می نمایانند، پیش از آنکه دشته ها فرود بیایند. تاب درونت را چنان در این جنگ نابرابر می فرسایند که به هنگام واقعه هیچت برنیاید، وقتی همه ی تاب و توان در راه نان شب می فرساید و روزمره گی های مسخره ی زندگی. بهانه های کوچک زندگی ات می شود یادی از نوروزی که وجود ندارد، نوکردن قبایی که برای تو نیست، و افزودن چیزی بر چیزی که از تو نیست. رفت و آمدهایت پر می شود از نگرانی گرفتاری به هزار و یک بندی که همه جا پراکنده اند.

جنگ روانی یعنی اینکه از یاد می بری از دردها بنویسی، از تئوآنجلوپولوس و از سیمین دانشور، از حکومت کودتا در هندوراس و فاشیزم در آمریکا. حتی فراموش می کنی بگویی که اگر جنگی در بگیرد از خودت دفاع خواهی کرد. در انتخاب اسلحه خود دقت بفرمایید.

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

راه آهن

چیزی مانند باژگونه شمردن، یا بگو خواب هول و پرتکان، یا چون لرزش راه آهن
می آید و می رود، نگرانم اگر نیاید، درست مانند آنی که نرود
به یک پایان می ماند، نمایشی که می خواهی در میانه اش بلند شوی بروی، مانده تا برسد به دمی که بشود رفت
همین شدن ها و نشدن ها، رفتن ها و نرفتن ها، شده اند چیزی مانند باژگونه شمردن
یا بگو خواب هول و پر تکان، یا چون لرزش راه آهن زیر پای، و سترگی آهن پاره ای پیش روی

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

رقصی چنین میانه ی میدان


در این روزها که آمریکایی ها و اسراییلی ها شمشیر را از رو بسته اند، هم جای مجاهدین خلق ضد امپریالیست خالی ست تا ژنرال های سیا و موساد را درو کنند، و هم جای بسیجی های پاسدار مرزها تا سربازان مزدورشان را درو کنند. روزگار جوانان بی باک یاد باد و بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت و انقلاب ضد شاهنشاهی و ضد امپریالیستی


تصویر نخست از کیهان 25 بهمن 1357، تصویر دوم از آلفرد یعقوب زاده، و تصویر سوم از ناشناس

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه