۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

یادمان باشد

سی و یکم شهریور سالروز آغاز تهاجم عراق به ایران است.
یادمان باشد گروهی از ایرانیان عرب تبار از ماه ها پیش از رسمی شدن جنگ شهرها ی جنوب را به ناامنی کشانده بودند.
یادمان باشد عراقی ها بسیاری از اعراب ایرانی تبار را در مرزها آواره رها کردند.
یادمان باشد ایرانیان بسیاری از زیر بار جنگ شانه خالی کردند و با تکیه بر سرمایه های بادآورده از کشور گریختند.
یادمان باشد جوانان بسیاری در لباس هایی به رنگ های گوناگون در برابر تجاوز ایستادند و دلاورانه جان دادند.
یادمان باشد تمام کشورهای عربی، حتی فلسطین، از عراق پشتیبانی کردند تا آرزوی دیرینه دستیابی به خاک ایران را برآورده کنند.
یادمان باشد آمریکایی ها و اروپایی ها از هیچ کمکی به عراق، از جمله ارسال سلاح های شیمیایی، دریغ نکردند.
یادمان باشد سازمان ملل تا سال ها حاضر نشد حکومت عراق را برای آغاز جنگ محکوم و یا حتی سرزنش کند.
یادمان باشد سربازان عراقی، و نه شخص صدام حسین، دست به چه جنایات و تجاوزاتی مانند فاجعه ی سوسنگرد زدند.
یادمان باشد نه عراقی ها و نه حکومت شان هرگز غرامت مندرج در قطعنامه سازمان ملل را نپرداختند.
یادمان باشد شورای امنیت سازمان ملل هرگز از حقوق ایران دفاع نکرد.
یادمان باشد همه ی این ستم ها وقتی به ایران رفت که فقط به شاه نوکر صفت آمریکایی گفته بودیم نه، و آمریکایی ها از این رنجیده بودند. شاید هم از این رنجیده بودند که سفارت شان را به حال خود نگذاشته بودیم تا مانند سال سی و دو از آنجا کودتا را رهبری کنند. هنوز نه احمدی نژادی در کار بود و نه تاسیسات هسته ای. فقط شیرهای نفت به اسراییل و آفریقای جنوبی نژاد پرست را بسته بودیم. و در همان حال آمریکا از اسراییل حمایت می کرد و انگلیس از آفریقای جنوبی.
یادمان باشد ما تنها هستیم. ایران تنهاست. و سازمان ملل و شورای امنیت و صاحبان حق وتو و سیاست بازان جهانی فقط می خواهند سوار باشند.
یادمان باشد هیچکس در نیویورک جرئت ندارد عکس آریل شارون را روی اتوبوسی با شعار حقوق بشر بگذارد. هیچکس جرئت ندارد حرفی از سازندگان بمب هیروشیما و ناکازاکی بزند، مگر به تحسین. هیچکس حق ندارد بوش یا اوباما یا نیکسون یا ترومن را بابت کشتار مردم بیگناه بازخواست کند، نه ناپالم، نه عراق، نه ویتنام، نه افغانستان، و نه هیچ جای دیگر. هیچکس جرئت ندارد بپرسد تکلیف آوارگان شصت ساله ی فلسطینی که در اسارت به دنیا آمده اند چیست.
یادمان باشد روزی که سلاح را زمین بگذاریم، بمب ها بر سرمان فرود خواهند آمد.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

موقعیت

درست مانند خوابزده ای که می خواهد دنیا را خبر کند، فریاد در گلوگاه می ماند. این بارزترین مشخصه ی موقعیت ما در آمریکا، اتاق فرمان جنایات متعدد علیه بشریت است. حکایت ها همان ها هستند که بودند، با مناسبت هایی تازه، از جمله انعکاس روز قدس در اسراییل و دستبند سبز بر دستان خانم آغداشلو، و برچسب حمایت از جنبش ایران بر کنسرت های دست دیزی این طرف:
صهیونیست ها از گفتارهای این احمدی نژاد بیشترین بهره برداری را می کنند و مخالفت با وی را در زمره ی حمایت از خودشان و دم و دستک هولوکاست شان جا می زنند و در نهایت هر صدای مخالف را که در پی متوقف ساختن اشغال، نسل کشی و تبعیض نژادی در فلسطین است به پای امثال او می گذارند. در همین حال رسانه های وابسته شان پرده ی بزرگی روی ماهیت تظاهرات مردم در روز قدس و چرایی انتخاب این روز برای مخالفت با حکومت کودتا در ایران کشیده اند.
دیگر اینکه این پول صدقه ای که آمریکایی ها برای براندازی حکومت ایران گذاشته اند همه جور آدمی را وسوسه می کند، از اقوام جدایی طلب به ظاهر ایرانی بگیر تا آن ها که قرارداد فروش ارزان نفت ایران به اسراییل را با خون شان امضا خواهند کرد. دسته ی دیگر بسیاری از هموطنان مان در آمریکا هستند که از سوی رسانه های آمریکایی به لقب آگاه به مسائل ایران مفتخر گشته اند. شغل دوم این هموطنان معمولا چیزی در مایه ی کار آزاد است، تو بگو صاحب غذاخوری، مدل زیبایی، هنرپیشه و جز آن، که در شرایط بحرانی آن را رها می کنند و به عنوان کارشناس ایران همه را آگاه می نمایند. گروه دیگر هم جماعتی هستند که تا روزها و هفته ها پس از انتخابات در حمایت از جوانان ایرانی مردد بودند و ریشه های جنبش را در گرسنگی و خامی و فریب خوردگی شان می دانستند، و حالا پی برده اند که اگر دیر بجنبند ممکن است فرصت های پولی و شغلی خوبی را از دست بدهند. به همین منظور با خریداری یک عدد دستبند سبز و سرهم بندی کارها به حمایت از جنبش سبز برخاسته اند و تقاضا دارند مردم برای خرید بلیط ها سر و دست بشکنند. حق مولف آثار هنرمندان ساکن ایران هم را هم لابد به خود حلال می دانند و یا خیال شان راحت است که دست هنرمندان ایرانی از احقاق حقوق مادی و معنوی آثارشان در این سوی دنیا کوتاه است.
کاش رژیم جمهوری اسلامی پیش از سقوط خود کار تشکیلات هسته ای را به جایی برساند. کاش سه آمریکایی زندانی در ایران، که به احتمال قوی جاسوس سیا هستند، پیش از جوانان ایرانی از زندان آزاد نشوند. کاش شعار امروز ایران فردا فلسطین از یادمان نرود و دوست و دشمن را در میانه ی پیچیدگی های سیاسی جهان امروز از هم تشخیص دهیم. کاش استقلال ایران را فدای آزادی اش نکنیم. کاش ایرانیان مقیم لس آنجلس تصمیم بگیرند همین جا بمانند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تدارک مرگ

به نظر می رسد هر بار بهتر از پیش برخورد می کنم. اول اینکه از همان دیشب که دیدم اش دانستم که آخر کار است و نباید هیچ امیدی بست. با این همه آب و غذا را برایش مرتب کردم انگار که خبری نیست، یا اگر هست می گذرد. این نقش را پیش از این هم بازی کرده بودم، بارها. آخر شب سری زدم اش و دیدم که هر از گاهی تکانی می خورد. دیشب به خواب رفتم. اول ها تا صبح بیدار می ماندم، یا دست کم تا زمانی که تمام کند. بعدها فهمیدم که باید خوابید و برای روز بعد آماده بود. صبح که شد می دانستم از دست رفته است. تنها کاری که باقی بود گردآوری وسایل اش بود، انگار که هیچوقت نبوده است، این را هم از دیگران یاد گرفته بودم. ظرف آب و سنگریزه ها و گل های زینتی که پشت آنها پنهان می شد را در کیسه ای گذاشتم و از خانه بیرون بردم. تمام. می بینی که تدارک مرگ برای ماهی ها هم مثل انسان هاست. مهم این است که بدانی چطور باید برخورد کنی. تجربه کمک بزرگی است.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

این مصراع باشد This be the verse

They fuck you up, your mum and dad.
They may not mean to, but they do.
They fill you with the faults they had
And add some extra, just for you.
But they were fucked up in their turn
By fools in old-style hats and coats,
Who half the time were soppy-stern
And half at one another's throats.
Man hands on misery to man.
It deepens like a coastal shelf.
Get out as early as you can,
And don't have any kids yourself.
تو را می گایند، مامان و بابایت.
شاید منظوری ندارند، اما می کنند.
تو را از خطاهایی که داشتند می انبارند
و بر آن قدری می افزایند، فقط برای تو.

اما آنها به نوبه خود گاییده شده بودند
توسط احمق هایی در کلاه ها و بالاپوش های قدیمی،
که نیمی از وقت را عبوس احساساتی بودند
و نیم دیگر را بر گلوگاه یکدیگر.

انسان بدبختی را به انسان می سپارد.
چون پوست صدفی شیار می خورد.
هر چه زودتر توانستی بیرون بزن
و خود هیچگاه فرزندی نداشته باش.

فیلیپ لارکین (1985-1922 انگلستان)
برگردان آژند اندازه گر

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

شب که بیاید

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی زآتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
نیما یوشیج، ققنوس
یک روز، خواهند گفت: چه دیر یا چه زود، چه بی راه یا چه به جای، چه ناسرانجام یا چه آرمانی.
یک روز، من نخواهم شنید.
فردای آن روز، کسی چیزی نمی یابد تا بگوید.
فردای آن روز، من دلم برای همه شان تنگ خواهد شد.
و شب که بیاید، ماه به جای همه ی ما خاموش خواهد ماند.
شب که بیاید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تقویم

من؟ نه، نمی دانم. مگر امروز آمده و رفته است؟ دیروز را گفته بودی که دیگر تمام شد و من نمی آمدم. فردا را می دانستیم که نخواهیم دید و من نمی رسیدم. اما امروز را کاش خبر کرده بودی ام، من بیدار می ماندم. شاید می شد دو تا از خواب هایم را بدهم برایش. نه، آنها که ماه دارند را نخواهم داد، یا آنها که از کوچه هایشان می گذرم. از همین ها که هر شب هزار هزار در سرم می ریزند، ته کوچه های بن بست بدون ماه، دو تا را می گذاشتم کنار. اما حالا دیگر دیر است برای امروز. فردا هم که نخواهد آمد. همه ی این دره ها را هم که نمی شود با خواب پر کرد. تو بگو صدای هزار سیرسیرک هم بپاشد روی این خواب های من. آخرش را ماه هم نخواهد دانست، از بس تاریک است این آسمان. من؟ نه، نمی دانم. اما شنیدم که می گفتند چشمان امروز که از اینجا می گذشت خیس بود.