۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

هست شب

هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ.
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۳۴
نیما یوشیج
برگزیده ی آثار نیما یوشیج. سیروس طاهباز. بزرگمهر، تهران: ۱۳۶۸، ص ۳۰۶.

هیچ نظری موجود نیست: