۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

یادمان هوشنگ کاوه، یادمان ما و عصرجدید


عجیب به نظر می آید و حزن انگیز: انبوهی از خاطرات و یاد ها و تجربه های روشنفکری و بزرگ شدن ها و دیدن ها و شب نخوابیدن ها را وامدار کسی هستم که اصلا نمی شناختم و هنوز هم جسته گریخته هایی که از وی خوانده ام قدری نیست که به شناختن انجامیده باشد. از هوشنگ کاوه، مدیر سینما عصرجدید، که همین هفته ی پیش جایی نه چندان دور از اینجا در سن فرانسیسکو در گذشت، همین بس که ما هنوز تک و توک سینماهای ینگه دنیا را که فیلم دندان گیر نشان می دهند عصر جدید می نامیم، یادمان فیلم ها و صف ها و دیدارها و سالن شماره ی سه و ترک سالن ها در بهت و پیاده رفتن در سکوت و حزن: یادش به خیر سینما عصر جدید، یادش به خیر زندگی، یادش به خیر هوشنگ کاوه.

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

چلچلی

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن نیز برگذشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیک میشود.

بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
که ما
- من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
ایا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.

آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود
احمد شاملو
 
عکس: محمد تهرانی

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

جلد خیس کتاب

کتاب را باید پیش از خواندن جلد کرد، برای تمیز ماندن اش، برای پنهان کردن نامش، و برای تو که گفته بودی باید کتاب را جلد کرد. من همه ی مراحل جلد کردن را از بر شده ام، از دوره ی ابتدایی تا راهنمایی و دبیرستان، لوله ای از نایلون، قیچی برای بریدن به اندازه، و نوار چسبی که سرش را تا می زنی روی خودش تا همیشه بتوانی آن را پیدا کنی. اینجا اما تنها همین کاغذی هست که می شود قواره ی کتاب اش کرد، با چند تا پایین و بالای جلد. از بریدن دلخسته ام، از چسباندن ناامید، زندگی فقط کنار آمدن کاغذی است که خود را با اندازه ی هر کتاب جور می کند، تا به تا، با همه ی ریزه کاری هایی که باید کاغذ را دور شیرازه ی کتاب بگرداند تا هم کتاب باز شود و هم جلد ضخیم تر. همه همانطور است که گفته بودی، جز آنکه جلد کتاب های من همه خیس اند و بارانی از آسمان نمی آید.