۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

احمد نوروزی

درست سال پنجاه و هفت بود که شدم شاگرد مدرسه ای که وی مدیرش بود. مدرسه ای دولتی با نام و نشانی معمولی که میزبان بچه هایی بود که در همان کوچه های دور و بر زندگی می کردند، و تک و توکی مثل من که گذارشان از پس ایامی غریب به آنجا افتاده بود. اول فقط مدیر بود، گاهی هم جای خالی معلم های گرفتار را پر می کرد و نشان می داد که معلمی را می داند و سر شوق می آمدیم که معلمی نیاید و وی جایش را پر کند. بعد شد راهنما و مراقب تحصیلی، یا سرپرست اخلاقی، که هوای هر دانش آموزی و هر معلمی را داشته باشد در آن سال های منتهی به شصت. اول انقلاب بود و اعتصاب، بعد رفتن معلم های زن و معلم های چپ و دانش آموزان روزنامه خوان، و بعد جنگ و جنگ زدگان، و دانش آموزان فقر و اعتیاد... و در میان این همه ما بزرگ می شدیم. وقت رفتن از مدرسه که شد نشان داد که در همه ی این سال ها مرا می پاییده است و حواسش به آینده ی من بوده است، که حواسش به همه ی ما بوده است و نگران آینده ی همه مان. چندسالی بیشتر طول نکشید تا ارزش همه ی آن زحمات را دریابم. سال شصت و چهار بود که برای دیدنش رفتم، به سپاس و قدرشناسی. خسته بود از آنچه در این سالها دیده بود و در اندوه از رنج دانش آموزان و معلم هایی که در این سال ها از روزگار خسته شده بودند. می شنیدم که چگونه در آن سال ها تاب آورده است و چه پشت پرده هایی را در پشت پرده نگاه داشته است تا ما به سلامت بگذریم از آن سال ها. بعد نشانی اش گم شد و جز آن یک بار که از داخل تاکسی برای وی که از روبه رو می راند دست تکان دادم، جستجو به جایی نرسید... تا خواندم که یکی دو سالی است در گذشته است، درهمان پیشه ی معلمی که برازنده اش بود. از او یک جلد بوستان سعدی امضا شده به یادگار دارم به اضافه ی همه ی دستاوردهای تحصیلی ام در سی سال گذشته. و این فقط گوشه ای از همه ی یادگارهایی ست که نزد همه مان به جا گذاشت.

هیچ نظری موجود نیست: