۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

توهم

[...] دیروز او به اصل دموکراتیک حقوق بشر معتقد بود؛ و ظلم در نظرش آن بود که توده‌ی مردم از آن محروم باشند. - امروز٬ ظلم (اگر هنوز ظلم و عدل می‌توانست مطرح باشد) - آن بود که صاحبان امتیاز دارای حقوقی باشند. حقوقی در میان نیست. آدمی به هیچ چیز حق ندارد. هیچ چیز از آن او نیست. هر چیز را باید هر روز از نو به دست آورد. قانون چنین است: تو نانت را با عرق جبینت به دست خواهی آورد. حقوق ٬ اختراع خدعه آمیز جنگاور خسته است تا غنیمتی را که از پیروزی گذشته‌ی خود در دست دارد٬ تسجیل کند. حقوق جز زور دیروزه نیست٬ که گنج فراهم می نهد. - ولی حق زنده٬ یگانه حق٬ همانا کار است. فتحی هر روزه ... چه دیدی ناگهانی بر میدان جنگ آدمی! [...] ...اکنون در منظر دوگانه‌ای زندگی می‌کرد: - یکی در زمینه‌ی روزهایی که می‌گذرند و او هنوز جزیی از آن بود٬ همچون ملوانی که در دماغه‌ی کشتی روان بر آب ها ایستاده و در شمار سرنشینان آن است٬ - دیگری در دل پرتگاه درونی که او گسترده بال در آن فرود می‌آمد٬ همچون برگ درخت گردویی که بر پهلوی یک سراشیبی خم شده است. و او نمی‌دانست که آیا او بود که فرو می‌رفت٬ یا پرتگاه که بالا می‌آمد.


[...] نخستین کشف من این بود که از هزاران سال پیش٬ مردم و جانوران این همه نزدیک به هم زندگی کرده‌اند بی آنکه تلاشی برای شناسایی یکدیگر بکنند… چرا٬ پشمشان و گوشتشان… ولی آنچه می اندیشند٬ آنچه احساس می‌کنند٬ آنچه هستند٬ - مردم هیچ در غم آن نبوده اند. کنجکاو نیستند! دوست ندارند دچار مزاحمت بشوند. برای رعایت جانب اندیشۀ خودشان٬ حیوانات را عاری از اندیشه می‌شمارند… - ولی من٬ پس از آن که چشم‌ها را باز کردم٬ حیرت زده دیدم که انسان ها خودشان را هم بهتر از این نمی‌شناسند. این که با هم آمیزش دارند بیهوده است. هر کسی سرشار از خود زندگی می کند٬ و در غم تو نیست. همسایۀ من٬ آهنگ تو را اگر با آنگ من دمساز بود٬ بسیار خوب٬ تو همنوع منی. اگر با آن متفاوت بود٬ تو بیگانه‌ای. و اگر برخورد داشت. دشمنی به آن اولی٬ من سخاوتمندانه اندیشۀ خودم را اعطا می‌کنم. دومی حقی جز به یک اندیشۀ درجۀ دوم ندارد. و اما سومی٬ همچنان که در سرود مالبرو آمده است٬ - سومی چیزی به تن نداشت٬ - به هیچ چیزی سزاوار نیست. من اندیشه را در او منکر می‌شوم٬ همچنان که در حیوانات.… از آن گذشته٬ دیگری خواه در شمار آن اولی‌ها باشد و خواه دومی یا سومی٬ در هر سه حال من او را نمی‌شناسم٬ و تلاشی هم برای شناختنش نمی‌کنم. من خودم را می‌بینم٬ از خودم می‌شنوم٬ با خودم سخن می‌گویم.
[...] از نسلی به نسل دیگر٬ پیشرفتی در کار نبوده است٬ خانواده خود را در همان نقطه‌ای باز می‌یابد که بود. ولی خود را در همان نقطه حفظ کردن٬ فرونیفتادن٬ آیا می‌توان دانست که این کار غالبا با چه کوشش و تلاشی ملازمه دارد؟ برای مردم ناتوان و کن چیز٬ آن کس که دچار زیان نشود سود برده است. [...]  او همان روزنامه‌ای را می‌خواند که در زمان خود پدرش می‌خواند. عقاید روزنامه چندبار عوض شده است. اما او تغییر نکرده٬ همیشه بر همان عقیدۀ روزنامۀ خویش است. کم‌تر کنجکاوی در او هست. یک زندگی خودکار؛ برایشان از همه خوش‌تر همان گفت و شنود یکنواختشان است٬ و یا٬ بی آن که سخن بگویند٬ جریان پیش‌بینی شدۀ همان کارها و مراسم هر روزه‌شان. در زندگی سودایی ندارند٬ مگر یگانگیشان که برایشان عادتی است گرامی. خدا کند که هیچ چیز برهمش نزند! هرچه کم‌تر تغییر. هر چه کم‌تر فکر. با هم باشند و آسوده بمانند… [...] مردها تربیت کلاسیکی محکم و منظمی دیده‌اند… رم٬ یگانه منظور… آنان اگر از مرز بیرون بروند٬ آسان‌تر می‌توانند به لاتین سخن بگویند تا آن که راه خود را به انگلیسی یا آلمانی بپرسند. برایشان کسر شأن است. این وظیفۀ وحشیان سرزمین‌های شمال است که زبان ما را بفهمند. آنان در آرمان گذشته زندگی می‌کنند: هر سه‌شان٬ با آن که مسیحیان خوبی هستند٬ گرایش بت‌پرستانۀ موراس را بی چون و چرا تحسین می‌کنند: بس که رومی خوبی است! […] با این همه٬ وقتی که دولت جمهوری دو پسر را احضار می‌کند تا با گوشت تنشان به مسلسل‌های دشمن خوراک بدهد٬ هیچ کدامشان اعتراض نمی‌کنند: "لگوی" هالۀ مقدس یافته است. هر شش تن گرفتار اندوه‌اند. اما ظاهر نمی‌سازند. می‌دانند٬ آنچه را که از آن قیصر است باید به قیصر داد. خدا پر توقع نیست. به همان روح خرسند است. تن را رها می‌کند. و حتی دیگر ادعای حقی بر عمل آدمی ندارد. برایش نیت کافی است. و قیصر از این بهره می‌جوید. همه را صاحب شده است. [...] پست‌ترین جباران یک میلیون مردم  بزدل است٬ وقتی که با هم باشند. [...] میلیون‌ها گوسفند پشم‌خیز٬ میلیون‌ها مردم ساده که به کوشش مطبوعات "دوستدار ملت" به خوبی آموخته شده بودند٬ ترسان در پیرامون پشم‌چینان خود گرد می‌امدند و بر ضد کسانی که می‌خواستند رهاشان سازند جبهه می‌گرفتند. دل‌های گوسفندی٬ به انگیزه‌ی ترس و حماقت٬ وقتی که خوب دانسته شود چه‌گونه باید این دو تار را به ارتعاش در آورد٬ بدل به دل شیر می‌شود. [...] ... شاید وسوسه‌ی آن داشتند که باور کنند بدبختی گناه کسانی است که نمی‌دانند چه‌گونه رفتار کنند٬ یا گرایش به اندوه در ایشان نقصی طبیعی است که می‌باید درمان کرد. پیداست که یک چنین روحیه‌ای حکایت از بی‌تفاوتی بزرگی نسبت به باقی جهان دارد٬ ولی این خودخواهی چنان مهربان و ساده‌دلانه بود که هرگز موجب آزردگی کس نمی‌شد. همچنین برای سبک کردن تقصیر او باید گفت که بدبختی دیگران هم چندان مایه از خوش‌سلیقگی داشت که بیش از اندازه به رخ کشیده نشود: نومیدی این مردمان جنوب که طی قرن‌ها با درد سر و کار داشته‌اند به چنان پایه‌ای از کرخی رسیده بود که از ترس آن که درد را بیش‌تر احساس کنند امکان نداشت که حتی انگشت خود را برای پدید آوردن دگرگونی تکان دهند. خرد در ایشان با این سخن تلخ که طنزی بی‌رحمانه در آن است بیان می‌شد: آن جا که جهش مقاومت نیست: چیزی هم نیست که از دست برود. و گرگان پیر سیاست که این را می‌دانستند٬ از آن که در بدبختیشان کم‌ترین تغییری دهند سرباز می‌زدند٬ زیرا خطر آن بود که بیدارشان کنند. یکی از این غیب‌گویان کفته بود: - بدبختی به خواب رفته را بیدار نکردن بهتر. [...] در این دره‌های تنگ که ماهیگیران بر چوب‌پنبه‌ی قلابشان خیره می‌ماندند٬ آدمیان بهتر از آنچه می‌باید به خواب می‌رفتند... [...] … نمی‌توانند پا به پای تو بیایند! آن جا نشسته‌اند و با چشمان بی‌فروغ نگاهت می‌کنند٬ از زور خواب پلک به هم می‌زنند؛ به زحمت اگر دو سه تایی باشند که در نگاهشان بتوان برقی در گذر دید؛ باقی٬ توده‌ی سنگینی از ملال‌اند که تو باید جان بکنی تا بتوانی (آن هم نه همیشه) یک دم تکانش بدهی٬ تا که بعد دوباره در مرداب بیفتند. و حالا برو از آن جا بیرونشان بکش! کار چاه‌کن‌ها! … گرچه٬ این بچه‌های بی‌نوا تقصیری هم ندارند! آن‌ها هم مثل خود ما قربانی جنون دمکرات‌مآبی هستند که مدعی است همه‌ی مغزها بی کم و زیاد مقدار یکسانی از معلومات را جذب می‌کنند٬ آن هم پیش از رسیدن به سن متعارف که در آن می‌توانند شروع به فهمیدن کنند! از این گذشته٬ بلای امتحانات است٬ چیزی همچون نمایشگاه‌های کشاورزی که در آن دست پرورده‌های ما را با ترازو می‌سنجند؛ و اینان که ما معجونی از کلمات دست و پا شکسته و مفاهیم شکل ناگرفته را به زور به حلقشان ریخته‌ایم٬ بسیاریشان بی درنگ خورده ها را بالا می‌آورند٬ و همین آن‌ها را برای باقی زندگیشان از آموختن بیزار می‌کند. [...]
- آری٬ چند تنی هستند که استعداد آن دارند که زشتی‌های دنیا را زیبا کنند. و این از درمان کردن آن معافشان می‌دارد. این ایده‌آلیست های مهربان از بدبختی دیگران ساعت‌های خوشی برای خودشان فراهم می‌کنند٬ چه٬ انگیزۀ هیجانات هنرمندانه و نیکوکارانۀ بسیار بی زحمتی در ایشان می‌شود. ولی اینان ساعات باز خوش‌تری برای راهزنان استثمارگر فراهم می‌آرند. احساساتیگریشان اتحادیه‌های میهن‌پرستانه یا خواستار افزایش جمعیت٬ انتشار سهام٬ جنگ‌های مستعمراتی و دیگر کارهای بشردوستانه را زیر پرچم خود می‌گیرد… زمانۀ اشک در چشم!… از این بی‌رحم‌تر و از این مغضانه‌تر زمانه‌ای نیست… زمانۀ سرمایه‌دار مهربان (هیچ نوشته‌های پی‌یر هامپ را خوانده‌اید؟) که در همسایگ کارخانه‌اش کلیسا و می‌فروشی و بیمارستان و جنده‌خانه می‌سازد... اینان زندگی خود را به دو بخش می‌کنند: یکی صرف سخنرانی‌هایی دربارۀ تمدن و پیشرفت و دموکراسی می‌شود؛ و دیگری صرف بهره‌کشی و ویرانی نفرت‌انگیز آیندۀ جهان و مسموم کردن نژاد خود و معدوم کردن نژادهای دیگر آسیا و افریقا… پس از آن هم می‌روند و بر سرنوشت مسلووا دل می‌سوزانند و با آهنگ‌های نرم دبوسی سر به خواب قیلوله می‌نهند… وای اگر نوبت بیداری برسد! کینه‌های بی‌رحمانه‌ای روی هم انباشته می‌شود. بلا در کار آمدن است… چه بهتر! پزشکی چرک‌آلودشان جز در پی نگه‌داری بیماری ها نیست. همیشه باید به جراحی روی آورد.
- آیا بیمار جان به سلامت می‌برد؟
- من بیماری را از میان برمی‌دارم. بیمار به جهنم!
[...] افسوس! آنان بزرگ‌ترها را منعکس می‌کنند. آرمانشان از این دورتر نمی‌رود که آن چیزی باشند که یک نسل پیش‌تر بوده است (آن نیروی گذشته که پس پسک می‌رود و گفته می‌شود که "پیش‌تر" است!…) آنان اگر هم به هنگام زادن نیمرخ خاص خود داشتند٬ پیش از آن که به دبیرستان وارد شوند٬ دیگر آن را به زحمت می‌توان در ایشان تشخیص داد: مهر صاحبان خود را بر چهره دارند. مهر پدرانشان را٬ که ایشان نیز خود مهر خاندان و جامعه را بر چهره دارند. آنان دیگر از آن خود نیستند. به آن نیروهای بی نامی تعلق دارند که از قرن ها پیش این سگ‌های دشت را در شهرها گرد آورده است٬ و وادارشان می کند که همان حرکاتو همان عوعوهای را تکرار کنند و همان کلبۀ اندیشه را به همان صورت دوباره بسازند. دبیرستان کارگاهی است که در آن شیوۀ کار با ماشین اندیشه آموخته می‌شود. برای آزاد کردنشان٬ چه کاری از یک ابتکار جداگانه ساخته است؟ پیش از همه می‌باید به ایشان آموخت که اندیشه های بزرگ‌تران را بر خود نبندند. ولی غرورشان در آن است که خود را در جامۀ بزرگ‌تران جا کنند. هر چه کم‌تر از خود بیندیشند٬ بیش‌تر شاد و سرافرازند. - و٬ خدای من! با بزرگ‌تران نیز کار جز به همین روال نیست. اینان زمانی شکفته می‌شوند که از قضاوت شخصی خود (که چیز پر دردسری است!) چشم پوشیده به اندیشۀ کلی٬ به اعتقاد توده ها پیوسته‌اند٬ خواه این اندیشۀ کلی مکتب٬ فرهنگستان٬ کلیسا٬ دولت یا میهن نامیده شود٬ یا خود نامی نداشته باشد و نوع بشر باشد٬ - غولی با چشمان بی فروغ که خردی خدایی بدو نسبت می‌دهند٬ و حال آن که به تصادف می‌خزد و خرطوم پرخوری خود را در لجن‌های باتلاقی فرو می‌برد که روزی از آن به در آمد و باز او را در خود فرو خواهد برد… (هزاران نوع تا کنون در این باتلاق فرورفته‌اند!… چه! آیا ما نخواهیم توانست نوع خود را از این سرنوشت بازخریم؟…) [...] … آنان از ناسیونالیسم فرتوت روی می‌تافتند و بار و بنۀ بس سنگین و احمقانۀ آن را که از خودپسندی‌ها٬ رنجش‌ها٬ کینه‌ها و غرورهای موروثی فراهم آمده است و قرن‌هاست که از پدران و پسران می‌رسد٬ به دور می‌ریختند. آنان راه بندها را در هم می‌شکستند و می‌کوشیدند تا انترناسیونالیسم داد و ستد و سود را اساس نهند.
ولی پر زمان لازم نیست تا معلوم گردد که آنان زنجیرهای تازه‌ای را جایگزین قلادۀ فرسوده و بید خوردۀ پیشین می‌کنند٬ که بسی بیش‌تر مایۀ اسارت است. آنان زندان را بزرگ‌تر کرده‌اند٬ ولی از این رو است که میلیون ها تن را در آن جا دهند - و تنها نه آن چند مشت سیاست بازان حرفه ای که همۀ نقش های نمایش را از دست هم می‌قاپیدند٬ بلکه همۀ سیاهی لشکر و حتی همۀ تماشاگران تالار را. دیگر کسی برکنار نیست. همچنان که در جنگ های آینده مردم غیر نظامی٬ زن و مرد پیر و زمین‌گیر و کودک٬ همه آسیب خواهند دید. در زندان نمونۀ سرمایه‌داری بین‌المللی نیز هر کس  شماره‌ای خواهد داشت٬ دیگر استقلال یک تن هم تحمل نخواهد شد… اوه! بی اعمال زور! سازمانی چنان کامل که برای شخص راه دیگری جز این نخواهد ماند که یا تمکین کند یا از گرسنگی بمیرد. آزادی مطبوعات و آزادی عقیده افسانه های روزگار گذشته خواهد بود. و دیگر کشوری نخواهد بود که بتوان از فشار تعدی دیگر کشورها بدان پناه برد. حلقه‌های دام اندک اندک به دور زمین تنگ‌تر می‌شود. [...] ... آنان  به شیوه‌ای رقت‌انگیز می‌کوشیدند تا فرمانبری خود را که از روی حسابگری یا ترس بدان تن داده بودند در پرده‌ی لاف و گزاف انتخاب آزاد بپوشانند. یک چنین سرمشقی جوان‌ترها را از شور می‌انداخت و آنان را خیلی زود به فحشای روحی می‌کشاند: خود را به هر کس که بیش‌تر می‌داد می‌فروختند٬ اما٬ به شیوه‌ی روسپیان اعیانی٬ چنان رفتار می‌کردند که مردم باور کنند کارشان به پاس عشقشان به اربابی که آن ها را نشانده بود می‌باشد. همین که مفهومی - سرخ یا سیاه٬ جنگ یا صلح - رسمی می‌شد یا در کار رسمی شدن بود٬ آنان چهارنعل به خدمتش می‌شتافتند٬ - شغل‌ها را صاحب می‌شدند. اگر آن مفهوم دچار نوسان می‌شد٬ آنان هم باد را بو کشیده نوسان می‌کردند. ولی اگر از بخت بد ناگهان می‌مرد٬ دیگر معطل مراسم تشیع نمی‌شدند. بی‌درنگ به ستایش شاه زنده می‌پرداختند.
[...] از میان دیگران٬ بسیار کم‌اند آنان که می‌فهمند برای چه تمامی آزادیشان٬ حق زندگیشان٬ می‌باید به دست یک فرمانروای ناپیدا سپرده شود تا قربانیشان کند. ولی٬ گذشته از یک یا دو تن٬ سعی هم نمی‌کنند که بفهمند: برای رضا دادن نیازی به فهمیدن ندارند؛ همه‌شان از پیش در دامان رضا پرورش یافته‌اند. هزارتن که با هم رضا می‌دهند٬ دیگر دلیل نمی‌خواهند. کاری جز آن ندارند که ببینند چه با ایشان می‌کنند٬ و همان کار بکنند که دیگران. همۀ مکانیسم روح و جسم٬ خود به خود٬ بی هیچ کوششی به کار می‌افتد… خدا! چه آسان است بردن یک گله به بازار! برای این کار ی چوپان کم هوش و چند سگ کافی است. هر چه گوسفندان به شماره بیش‌تر باشند٬ فرمانبردارترند و راه بردنشان آسان‌تر است. زیرا توده‌ای تشکیل می‌دهند و آحادشان در جمع مستحیل می‌شود. ملت خمیری است از خون که دلمه بسته است… تا آن ساعت‌های تکان بزرگ سرنوشت که در آن ملت‌ها و فصل‌ها به تناوب تجدید می‌شوند؛ آن گاه٬ رودخانۀ یخ زده٬ که بند یخ را می‌گسلد٬ سرزمین مجاور را با تن گدازان خود فرو می‌پوشاند و ویرانش می‌کند.

[...] یک ملت تندرست همیشه نیاز به هدفی برای تلاش‌های خود دارد. اگر هدف شریفی به وی ندهند٬ هدف رذیلانه‌ای در پیش خواهد گرفت. جنایت بهتر از خلأ تهوع‌انگیز یک زندگی است که بارور نشده خشک می‌گردد! [...] پرزورترین فشارهای دسته جمعی گذراست؛ خود همان شدتی که دارند فرسوده‌شان می‌کند؛ هرگاه  پنجۀ نیرومندی نگهشان ندارد٬ خیلی پیش از رسیدن به هدف سست می‌شوند٬ و باز هر چه پایین‌تر فرو می‌روند. سنگ پرتاب شده حتی از سطحی که از آن آغاز حرکت کرده است فروتر می‌افتد. [...] می‌خوارگی فعالیت بدنی و جنبش به خاطر خود جنبش نیروهایی سیل آسا را از بستر طبیعی خود بیرون می‌کشید و در دایرۀ یک میدان ورزش فرسوده می‌داشت٬ یا آن که در پایان مسیر دیوانه‌وارشان آن‌ها را در سطل زباله می‌ریخت. آن که در این میانه کم‌تر از همه دچار بیماری شده بود تودۀ مردم نبود. … ورزش اثر ویران کنندۀ روزنامه ها را تکمیل می‌کرد. قشرهایی از مردم مسموم شده و بی فایده پدید می‌آورد. باشگاه‌های بزرگ ورزشکاران حرفه‌ای را٬ که به عنوان آماتور جا می‌زدند٬ مانند اصطبل‌هایی پر از اسبان تکاور می‌خریدند و دسته‌های فوتبال تشکیل می‌دادند. هزاران کارگر٬ در عین  جوشش نیرو٬ بی‌شرمانه ماهیچه‌های خود را می‌فروختند و به عنوان بازیکنان بین‌المللی فوتبال از یک زندگی تجملی در مهمانخانه‌های بزرگ و سفر در واگون های تخت‌خواب برخوردار می‌شدند٬ تا آن دم که بر اثر پیری زودرس٬ با ماهیچه‌های خشکیده و ارزش تجارتیشان به صفر رسیده٬ مانند لاشۀ گلادیاتورها در بازی‌های روم باستان به کنج زباله‌ها انداخته می‌شدند. اما دست کم گلادیاتورها مرده بودند. آنان٬ با زندگی از دست رفته‌شان در میدان‌های تازۀ ورزش٬ هنوز نفسی می‌کشیدند. اما تودۀ تماشاگران بیش از تودۀ مردم روم پروای ایشان نداشت. قهرمانان دیگر و باز دیگرتری می‌خواست!  و در این نمایش‌ها همۀ شور و همۀ خشمی را٬ که اگر به درستی رهبری می‌شد می ‌توانست به یک حرکت شانه‌ها تمامی ستمگرای اجتماعی را واژگون سازد٬ صرف می‌کرد. تودۀ تماشاگر میهن پرستی مفرط و آدم‌کشانه‌ای در مسابقه‌های بین‌المللی وارد می‌کرد. بازی به جنگ مبدل می‌گردید.
[...] سیلاب می‌غرد و انبوه‌تر می‌شود. سدها در هم شکسته٬ آب در طغیان است… هزیمت٬ کشتار٬ و شهرهایی که در آتش می‌سوزد. به فاصلۀ پانزده روز٬ بشریت در کشورهای باختر به اندازۀ پانزده سده فروتر رفته به ته رسیده است. و اینک٬ همچنان که در روزگاران باستان٬ توده‌های سرگردان مردم که از سرزمین خود برکنده شده از برابر تهاجم می‌گریزند…
[...] … در آغاز امر واقع نیست. در آغاز٬ اصل است. یکی از اصول جمهوری است. دست‌آوردهای انقلاب نخستین به روشنی قضیه‌ای است که اثبات کنند. جنگی هم که در می‌گیرد دنبالۀ ناگزیر این اثبات است. این جنگ می‌باید دمکراسی و صلح را در  جهان مستقر سازد. آنان به خود نمی‌گویند که شاید عاقلانه‌تر آن باشد که ابتدا همین صلح موجود حفظ شود. ولی هیچ شک ندارند که بر هم زنندگان صلح آن ملت‌های عقب‌مانده ای هستند که از دیدن و پذیرفتن حقیقت سرباز می‌زنند. پس به صلاح دنیا و به صلاح خود ایشان است که بدان مجبورشان کنند.
[...] "جنگ٬ بازرگانی و راهزنی - هر سه یکی هستند و از یک جوهرند." [گوته: فاوست.]
Krieg, Handel und Piraterie - Dreieinig sind sie, nicht zu trennen.
[...] ... اروپای انقلابی نتوانسته بود خود را سازمان بخشد. یک بزدلی باورنکردنی احزاب سوسیالیست را٬ که خوگیریشان به راه و رسم پارلمانی طی دو نسل از ایمان و از میرو تهی کرده بود٬ فلج می‌ساخت. آنان دست و بال خود را در وسواس نابخردانه‌ی پیروی از قانون می‌بستند٬ در حال آن که دشمنان تحول‌یافته‌شان٬ بورژوازی بزرگ فاشیست٬ برای درهم کوبیدن ایشان پروای آن نمی‌کردند. بر اثر یک نقیض گویی بس خنده‌آور٬ کسانی که به هر وسیله‌ و به قیمتی می‌بایست راه را به رو نظم نوین بگشایند٬ خود را نگهبانان ترسوی نظم کهن و اصول کرم خورده‌ی آن می‌کردند٬ چیزی که رهبران دریده چشم و روشن‌بین ارتجاع دیگر بدان باور نداشتند: (آنان این اصول را تا زمانی که به کارشان می‌آمد به خدمت می‌گرفتند٬ و چون مانعی در کارشان پدید می‌آورد زیر پا می‌نهادند). این سوسیالیست‌های قانون‌پرست که کینه‌ی برادرکشانه‌شان به کمونیست‌ها روز به روز ایشان را به سوی گذشته می‌راند٬ از پیکار نه تنها به سبب ترس از پیکار٬ بلکه به سبب ترس از نتیجه‌ی آن٬ می‌ترسیدند. آنان از شکست می‌ترسیدند. امکان آن بود که از پیروزی بترسند. آنان اعتماد به نفس خود را از دست داده بودند. خون فعالیت از ایشان باز می‌رفت...
[...] ... شوم‌ترین جنگ‌ها را شناخت٬ -جنگ کارگران را٬ نه بر ضد طبیعت یا بر ضد اوضاع٬- نه بر ضد توانگران٬ تا نان خود را از چنگشان بیرون کشند٬- بلکه جنگ کارگران بر ضد کارگران٬ تا نان و خرده ریزه هایی را که از میز توانگران یا دولت٬ این قارون خسیس٬ به زیر ریخته می‌شود از همدیگر بربایند... این نهایت بی‌نوایی است. . باز در زنان محسوس‌تر است. خاصه در زنان آن روزگار٬ زیرا نشان می‌دادند که هنوز از سازمان یافتن عاجزند. آنان همچنان در مرحله‌ی جنگ بدوی مانده بودند٬ جنگ یک تن با یک تن؛ به جای آن که رنج‌های خود را با هم پیوند دهند٬ بر شماره‌ی آن می‌افزودند… 

رولان٬ رومان. جان شیفته. ترجمه م ا به‌آذین. 1378.

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

پیش از خاموشی

دل برگذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

"می‌گن تو جاهای شلوغ گذشته‌ی آدما زود پیدا می‌شه." اینجا تو شلوغی‌هایی که هیچ ربطی به نوروز نداره٬ نه از گذشته خبری هست و نه حتی اثری از امروز و فردای آدما. "آخرش همینه ... همیشه همینه ... یه دیوار٬ یه تنهایی و یه دل سیر گریه. مهم نیست که دیوارش٬ دیوار کجا باشه٬ مهم اینه که حواست باشه هیچ کسی حواسش بهت نباشه." بعد هم دیگه هیچ. "بزرگ‌ترین سعادت در این دنیا٬ به دنیا نیامدن است و پس از آن هر چه زودتر از دنیا رفتن. کدوم پایانو ترجیح می‌دادم؟" مگه فرقی هم می‌کنه وقتی انتخاب اول رو ازت گرفتن؟ "بی اراده به دنیا می‌آییم٬ با محنت زندگی می‌کنیم و با حسرت می‌میریم." قبل از ما همین بوده٬ برای ما همینه٬ و بعدی‌ها هم همین رو تجربه می‌کنن. "چراغ لحظه‌ای پیش از خاموش شدن جان می‌گیرد و فروغی درخشان‌تر بر پیرامون خویش می‌پراکند٬ قوی شناور در ساعت آخرین به آسمان می‌نگرد و جان می‌دهد٬ در این میان تنها آدمیزاد است که هنگام مرگ نظری به پشت سر می‌افکند و به یاد ایام گذشته می‌گرید." چرخ زمان که می‌گرده فقط گذشته برجا می‌گذاره و یاد. و زندگی با همین یاد گذشته پیش میره. "مثل تیریه که تو سینه‌‌اته٬ آزارت می‌ده اما اگه بکشیش بیرون٬ می‌دونی که حتما حتما می‌میری." روی لبه‌ی تیز میان زندگی و مرگ راه می‌ری. رو همین لبه همه چیز رو تجربه می‌کنی. رو همین لبه عاشق و فارغ می‌شی. روی این لبه "زندگی چه اهمیتی داره؟... مرگ کار کوچیکی‌یه و تنهایی یه شکنجه‌ی غیر قابل تحمل... هیچکی از عشق زیاد نمرده اما خیلی‌ها بعدها حسرتش رو می‌خورن که چرا این جور نمردن." و باز روی همین لبه‌ی تیز راه‌شون رو ادامه می‌دن. شاید درک این واقعیت سنگین باشه که این لبه‌ی تیز فقط زاییده‌ی خیال ماست. هیچ فرقی نداره کدوم طرف بیفتی. حتی بین خیال ما و واقعیت هم فرقی نیست. "یه موقع بود که فکر می‌کردم فرق قصه و واقعیت اینه که قصه باید معنی داشته باشه اما حالا دیگه خیلی از اون موقع گذشته." پرده‌های رنگی معنا از ذهن آدم پاک می‌شن. معنی دادن به این چیزها فقط تمسخر وضع موجوده. "خیلی بده که تو گوشیت بیشتر از صدتا شماره داشته باشی و این جور وقتا حتی یه نفر هم نداشته باشی که بهش زنگ بزنی. این موقع‌هاست که از زندگی ابدی و جاودان حالت به هم می‌خوره." جاودانگی چیزی نیست جز انباشته شدن یادها تا بی‌نهایت. "اولش اون چیزایی که یه موقع بهشون علاقه داشتی یکی یکی می‌میرن...بعد کم کم نوبت آدمای دور و برت می‌شه٬ ...وقتی تعدادشون از اونایی که هنوز زنده‌ن و دور و برتن بیشتر می‌شه٬ می‌فهمی که خودت هم به آخرای خط رسیدی. حالا هر سنی که داشته باشی." فقط خستگی راه برات می‌مونه. "وقتی نمی‌تونی ادامه بدی بهتره تمومش کنی چون رنج بردن خیلی بیشتر از مردن دل و جرات می‌خواد... خیلی بیشتر." و ما انگار فقط موندیم که دل و جرات‌مون رو نشون بدیم برای رنج بیشتر. این همون کار بی معنی معنا دادن به لبه‌ی تیزیه که روش راه می‌ریم.
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
فسونکاری این شب بی درنگ
و من در شگفت:
که چون کودکان
بخندم بر این خواب افسانه رنگ؟
و یا در نهفت دل تنگ خویش
بگریم بر اندوه این سرگذشت؟

وام‌های متن از: 
یعقوبی٬ حسین. امشب نه شهرزاد... . تهران: مروارید٬ ۱۳۸۸.
شعرها از: 
ابتهاج (ه. ا. سایه)٬ هوشنگ. سیاه مشق. تهران: نشر کارنامه٬ ۱۳۷۸. 
ابتهاج (ه. ا. سایه)٬ هوشنگ. تاسیان. تهران: نشر کارنامه٬ ۱۳۸۵.