۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

آونگ

من در میان دو تنفر رفت و آمد می کنم
زندگی ام نوسانی است میان دو پرهیز

آنچه این آونگ را می راند
نه جذبه ی شور است و نه شوق پرواز
رانش دو سوی این آویزگاه است

می گویند تولدم حاصل مرگی نابهنگام بوده است
که مرا در میان تهی خویش سرگران کرده است
و سرنوشت ام در شامگاه عشقی بی بنیاد رقم خورده است
که مرا بر فراز خود به گردش واداشته است

آینده لحظه ای است ایستا بر فراز چاه زمان
و من خسته از رانش های مدام و مانده از جذبه های ناپایدار
در عمق تاریکش سکون را تجربه خواهم کرد
و در ابدیتی بی کشاکش هیچ نخواهم دانست

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

گونه ی در حال انقراض



من گمان دارم گونه ای در حال انقراض ام. بدیهی است که افسردگی نقش موثری در حس خود کمیاب بینی دارد. اما در حال انقراض بودن ام ناشی از آن است که خود به نابودی خود برخاسته ام، یا به قول شاملو دست تطاول به خود گشاده ام. اگر اندک مایه ای از قهرمانی در آن می بود، می شد به سرنوشت ققنوس پهلو زد. چه می توان کرد که باز به قول شاملو ققنوس در باران ایم ما.

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

چهار گریزگاه


مرگ، دیوانگی، فراموشی و خواب گریزگاه های چهاردیواری زندگی هستند. بازگشت پذیری این گریز ها در پیوندی تنگاتنگ با اثرپذیری شان است. و شاید تعریف اثربخشی همین بازگشت ناپذیری باشد. هر چهار شیوه ما را از واقعیت زندگی جدا می سازند و از این رو گریزگاه اند. هیچیک پاسخی برای چگونگی رویارویی با این واقعیت ها ارایه نمی کنند. حتی تفسیری برای درک بهتری از زندگی به ما نمی دهند. اما این چهارگانه ما را در شرایط بهتری برای درک فلسفه ی زندگی قرار خواهد داد. شاید بتوان گفت که تنها گزینه ی ما برای چنین دریافتی همین چهارگانه است. و گاهی به نظر می رسد پربازده ترین گزینه ها همان بی بازگشت ترین شان اند، اگر چه که سندی بر این مدعا نمی توان ارایه داد. هر چه باشد درمان رنج های زندگی جز با پذیرش گریزی همراه با ترس و واهمه از آینده و درد غربت و فراق گذشته امکان پذیر نخواهد بود.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

چون زنده هستیم

ما از مرگ می ترسیم و از خودکشی بیشتر، چون زنده هستیم. جوامع بشری به هر دستاویزی چنگ می زنند تا آدم ها را در مسیر زندگی نگاهدارند. ادیان ما را از داغ و درفش جاودانی پرهیز می دهند و قوانین مدنی خودکشی را از جرایم می شمارند. حتی می توان برای این ترس نهادینه از برهان های تکاملی داروین بهره جست و خودکشی را در تضاد با اصل تولید مثل و بقا شمرد. پزشکان، روانشناسان و جامعه شناسان پا را از این هم فراتر نهاده مجموعه ای از تحلیل ها و نظریه ها ی موافق و مخالف را برای ردیابی انگیزه های خودکشی ارایه می کنند. اندیشه های موافق اغلب برآزادی های فردی تاکید می ورزند و اندیشه های مخالف اغلب خودکشی را نتیجه ی نابسمانی های ذهنی ای می دانند که خود می توانند ریشه در بسیاری نابسامانی های اجتماعی، فرهنگی، و روانی دیگر داشته باشند. گروه مخالف از نتیجه ی این تحلیل ها چنین برداشت می کنند که فرد نابسامان حق سلب حیات از خود را ندارد. به بیان دیگر آزادی فردی دیگران را بر اساس تحلیل های خود محدود می کنند، درست همان که پیروان ادیان و قانونگزاران حکومتی در هزاره های پیشین کرده اند. پس دور از ذهن نیست اگر ادعا کنیم ما از مرگ می ترسیم و از خودکشی بیشتر، و مایلیم برای ترس مان توجیه اخلاقی و علمی و مذهبی بیافرینیم.

خودکشی دیگران به ما یادآوری می کند که کسانی از ما و جهان ما، و از بودن و زیستن در اجتماع ما دلخوش نیستند. ما که هرگز قادر به تغییر خود و جامعه ی خود نیستیم، اصرار داریم به دیگران بقبولانیم که آنچه هست باید تاب آورده شود. اصرار داریم که هیچکس حق پیاده شدن زودهنگام را ندارد، اگر چه که هیچ تعریفی برای زود و دیر وجود ندارد. شکنجه گرانی را می مانیم که شکار خود را با احتیاط وسواس آمیزی زنده می خواهند. زندانبانانی هستیم که اصرار داریم زندانی بیمار محکوم به اعدام مان پیش از موعد مقرر بهبودی کامل پیدا کرده باشد، حتی وقتی دارویی و درمانی در کار نیست. همه برای این که ما از مرگ می ترسیم و از خودکشی بیشتر.

اما ما فراموش می کنیم که جزمعدود بیمارانی که ناتوانی جسمانی شان آنان را برای مرگ نیازمند شکنجه گران شان می کند، دیگران نیازی به مجوز ما برای خودکشی ندارند. همه یک دم است و دیگر هیچ. اگر که فرصتی فراهم است، فرصتی ست برای تغییر، چون زنده هستیم، یا شاید فرصتی برای آنکه دیگر از مرگ نترسیم و از خودکشی نیز، چون به هر حال خواهیم مرد.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

رنگ های فاشیزم

اگر خاتمی توانست مردم کمی تا قسمتی باهوش ایران را خام و به رای دادن ترغیب کند، تکلیف آمریکایی های ابله روشن است. آمریکایی ها برای چهل و چهارمین بار برای انتخاب بد از میان بدتر رای دادند. مد سال رای به اقلیت ها، زنان و سیاه پوستان، بود. بدیهی است که نه نماینده زن مدافع حقوق زنان بود و نه نماینده سیاه پوست همدرد سیاهان آمریکا. شعار نمایندگان ریاست جمهوری هم، نظیر سده های گذشته تغییر بود. نمایندگان دمکرات و جمهوری خواه، کلینتون، اوباما و مک کین، حتی پیش از پذیرش نمایندگی از سوی احزاب خود، در برابر کمیته روابط عمومی اسراییل و آمریکا، مبلغان هوادار اسراییل در آمریکا، (AIPAC) حاضر شدند و متعهد شدند تا از منافع اسراییل دفاع کنند. مردم نژاد پرست و ابله آمریکا خیلی زود نشان دادند که توقف کشتار مردم بیگناه در عراق و افغانستان، و یا پیشگیری از تجاوز به کشورهای دیگر در میان اولویت های آنان نیست و ترجیح می دهند رییس جمهور جدید پول بیشتری به جیب شان سرازیر کند تا زندگی مصرفی شان را تداوم بخشند. این شرایط باعث می شود نمایندگان آزادی خواه، مستقل و صلح طلب، مانند نیدر، هیچگاه نتوانند رای جامعه ی بی شعور آمریکا را به دست آورند. این در حالی است که نماینده سیاه پوست، اوباما، بارها تبری خود را از سوسیالیست ها و فعالان حقوق سیاهان اعلام کرد، کلینتون و پیلین خود را از فمینیست ها جدا دانستند، و همه ی آن ها، به اتفاق مک کین، به پول شویی دولتی به سود تبهکاران اقتصادی، و حفاری های مخرب محیط زیست به سود شرکت های نفتی رای مثبت دادند. سرانجام در روز رای گیری، مردم کالیفرنیا که اغلب خود را روشنفکرتر از دیگران می دانند، به اوباما، لغو حقوق اقلیت های همجنس گرا، افزایش مزایای نظامیان و افزایش فشار بر متهمین رای مثبت، و به گسترش شبکه های بهزیستی برای معتادان و آموزش نوجوانان اسیب پذیر رای منفی دادند. در میان شادمانی های پس از انتخابات، پلیس لس آنجلس تظاهرات اقلیت همجنس گرا را وحشیانه سرکوب کرد و حتی شبکه های تلفن همراه را از کار انداخت تا از گسترش اخبار جلوگیری کند. اوباما در نخستین اقدام یک اسراییلی تندرو، رحم امانوئل، را برای کابینه خود برگزیده است. در اخبار آمده است که اوباما وزیر جنگ دوران بوش پدر و پسر، رابرت گیتس را نیز ابقا خواهد کرد. البته مردم آمریکا دیگر اخبار سیاسی را پی نخواهند گرفت و منتظر مد سال آینده خواهند ماند. باید دید واکنش مردم سایر کشورهای دنیا، از جمله ایران، چه خواهد بود.

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

گرگ بیابان

هسه – هرمان. گرگ بیابان. ۲۰۰۲. صص ۶۶-۷۳. برگردان آژند اندازه گر.
...
این درست که هر بار زندگی من بدینگونه درهم شکست، در پایان چیزی به دست آوردم: قدری فزونی در اختیار، و در رشد و عمق روان. اما تنهایی نیز با آن فزون گرفت، و جدایی و بیگانگی. از دید یک خرده سرمایه دار، زندگی من هبوط پیوسته ای از یک خردشدن به دیگری بود، که مرا در هر گام از همه ی آنچه معمول، قابل پیش بینی و سالم بود دور می داشت. گذر سال ها مرا از پیشه ام، خانواده ام و خانه ام تهی کرده بودند. من بیرون از تمام حوزه های اجتماعی، تنها، معشوق هیچکس، بدگمان بسیارکس، در درگیری بی وقفه و تلخی با دید و سیرت عامه ایستاده بودم؛ و اگرچه در فضای خرده سرمایه داری می زیستم، در بیگانگی مطلق به همان جهانی بودم که در آن می اندیشیدم و حس می کردم. مذهب، کشور، خانواده، دولت، همه ارزشهای خود را از دست دادند و برای من دیگر معنایی نداشتند. شکوه دانش ها، جوامع، و هنرها مرا بیزار می کردند. دیدگاه ها و سلیقه هایم و همه ی آنچه می اندیشیدم، و روزگاری آراستگی فردی فرهیخته و چشم بدو دوخته بودند، از سر فروگزاری به ارزنی بدل شدند و در چشم ها خوار گشتند. اگر که من دست آوردی نادیدنی و خرد در سراسر این استحاله ی دردناک داشتم، بهای آن را به جان پرداختم؛ و در هر گردش، زندگیم ناگوارتر، دشوارتر، تنهاتر و خطرناک تر بود. در حقیقت، من دلیل چندانی برای آرزوی تداوم راهی که به هوایی بس رقیق تر می انجامید، چون دود در ترانه ی خرمن نیچه، نداشتم.
آه، آری، من همه ی این دگرگونی ها و استحاله ها را که سرنوشت برای فرزندان دشوارش، مشتریان حساسش، نگاه می دارد، تجربه کرده بودم. من فقط آنها را زیادی خوب می شناختم. من آنها را به همان خوبی می شناختم که یک ورزشکار شیفته، اما ناموفق، که صحنه را با یک نگاه می شناسد؛ یک قمارباز قدیمی بورس که هر مرحله ی سفته بازی، هر فوت، هر بازار راکد، هر شکست، و هر ورشکستگی را می داند. آیا من به راستی باید همه ی اینها را زندگی می کردم؟ همه ی این شکنجه، همه ی این نیاز مبرم، همه این اشارات به پستی و بی ارزشی خودم، ترس خوف انگیز مباد از پای درآمدن، و ترس از مرگ. آیا بهتر و ساده تر آن نبود که از تکرار آن همه رنج پیشگیری کرد و صحنه را ترک گفت؟ حتما" ساده تر و بهتر می بود. حقیقت همه ی آن گفته ها در کتاب کوچک گرگ بیابان درباره ی "خودکشی"، هر چه که بود باشد؛ هیچکس نمی تواند مرا از رضایت استمداد از گاز زغال یا تیغ یا تپانچه منع کند، و برایم تکرار فرآیندی را به جای گزارد که سکرات تلخش را اغلب به قدر کفایت نوشیده بودم؛ به یقین، و تا پس مانده هایش. نه؛ با تمام هشیاری؛ هیچ قدرتی در جهان نیست که مرا برای رفتن به درون وحشت مرگ آور رویارویی دیگری با خودم، رویارویی با بازسامانی دیگر، یک تولد جدید، وا دارد؛ هنگامی که صلحی یا آرامشی در پایان راه نیست – جز تخریب ابدی خویش برای تجدید خویش. بگزار خودکشی هرقدر که می خواهی احمقانه، بزدلانه، و نخ نما باشد، آن را فراری ننگین و رسوا بنام؛ باز، هر فراری، حتی ننگین ترین شان، تنها چیزی است که می توان از این چرخ عصاری عذاب آرزو کرد. هیچ صحنه ای برای قلبی اصیل و حماسی باقی نمانده است. هیچ نمانده است جز انتخاب ساده ای میان سوزشی خرد و زودگذر، و یک رنج غیرقابل اندیشیدن، حریصانه و پایان ناپذیر. من در زندگی دشوارم، زندگی جنون زده ام، دن کیشوت را به کفایت بازی کرده بودم، شرف را بر راحتی مقدم داشته بودم، و حماسه را بر تعقل. دیگر بس بود!
....

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

انسان بی شرف

image courtesy of theupfrontibiza@hotmail.com
کرامت انسانی دستمایه ی کار و اندیشه ی بسیاری از جنبش های حمایت از حقوق بشر و دفاع از اقلیت های نژادی و قومی و مذهبی است. ویژگی این نگرش به انسان بر این اصل استوار است که انسان ها قابلیت درک، پذیرش و پاسخ به رفتارهایی ورای دنیای حیوانی و نباتی را دارند و می توانند با دنیای بیرون در حدود این رفتارها برخورد کنند.

نمونه های تاریخی فراوانی را می توان یافت که نشان دهد باور بر کرامت انسانی تنها توهمی زاییده ی ذهن بشر است. انسان ها دچار آنچنان حس خودشیفتگی هستند که یقین یافته اند تافته ای جدا بافته از جهان حیوانی و نباتی هستند. در پی رویکرد هر یک از آن نمونه های تاریخی، جوامع بشری به سرعت آن را ناشی از سوء تفاهم و تصادف های عجیب و غریب تاریخی می نگارند تا دامن خود را از چنین پلیدی هایی دور نگاه دارند.

شهروندان جامعه ی سرمایه داری آمریکا، به طور مشخص سفیدپوستان مسیحی، برآیندی از این توهمات تاریخی و خودنگری های احمقانه را به ارث برده اند و آن را در اندیشه ها و منش های سلطه طلبانه ی وحشیانه نمود می بخشند. این موجودات میراث دادگاه های تفتیش عقاید مسیحیان را با نام جعلی دادگاه های اسپانیایی از خود دور کرده اند. داستان اشغال سرزمین های بومیان آمریکا و کشتارهای دسته جمعی را ضرورت تاریخی و برده داری را ضرورت اقتصادی می دانند و ترجیح می دهند از انگیزه های مذهبی و نژادپرستانه ی این رویدادها نامی نبرند. در برابر رویدادهای جدیدتر چون کشتار هیروشیما و ناکازاگی و جنایت علیه بشریت در آمریکای لاتین، آسیای جنوب شرقی و خاورمیانه حتی احساس شرم و ندامت نمی کنند. بیش از نیمی از رای دهندگان آمریکایی، همان سفیدپوستان مسیحی، حاضرند مبالغ هنگفتی را به عنوان مالیات در اختیار دولت خود قرار دهند تا به اشغال سایر کشورها و کشتار مردم آن ادامه دهد، شاید منابع طبیعی و انسانی ارزان تری به سوی کشورشان جاری شود و از برکت آن بتوانند زندگی مصرفی شان را ادامه دهند.

مثال دیگر شهروندان اسراییلی هستند که الگوی آمریکایی را برای اشغال فلسطین و کشتار بومیان آن برگزیده اند و با انتخاب دولتمردان نظامی به این روند با دیده ی تایید می نگرند. البته نمونه های مشابهی را نیز می توان در میان نژادها و مذاهب دیگر یافت. اما ویژگی های دینی مسیحیت، که تبلیغ دین را با هر وسیله ای موجه می داند، و دین یهودیت، که هیچکس جز قوم یهود را شایسته ی پذیرش این دین نمی داند، نقش مهمی در توسعه ی سلطه طلبی و برتری طلبی در میان این اقوام داشته است. این نگرش مبتنی بر خود شیفتگی را می توان در میان وهابی ها و شیعیان نیز یافت.

اندیشه ی دوستی بین ملت ها و توهم مبادله ی فرهنگی با این موجودات خام نگری است. آمریکایی ها بر خلاف آنچه بسیاری از ایرانیان و اروپایی ها و سایر مردم دنیا گمان می کنند، فقط احمق یا نادان یا بی شعور نیستند. نیمی از این مردم جنایتکاران سازمان یافته ای هستند که به راستی باور کرده اند از نژاد و مذهبی برتر برخوردارند. دولت فاشیست آمریکا هیچ چیزی از حکومت های مغول و آلمان نازی کم ندارد و بر آن است تا برتری نژادی-مذهبی خود را با کشتار هر-که-غیر-از-آن ثابت کند.

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

حکایت ماندن و رفتن

The Death of Socrates (1787), Jacques Louis David (1748-1825)

همه اش این نیست که کجا باشی و چه کار کنی. هجوم زمان غارتگر امان نمی دهد که تفاوت را دریابی. خود بودن است که گستره ی درد را در وجود خودت و همه ی آنچه به نظر جهان بیرون می آید می پراکند. درد جاودانگی است یا اندوه جدایی: جدایی از دیروز، از کوچه ای آن سوی شهر، از آن کس و آن چه که نیست، یا نبود، یا نخواهد بود. تمام وسوسه های زیستن را در جایی دور و زمانی دیر رها کردیم تا به کاری بپردازیم که دیگر از یادمان رفته است. حالا تنها نشسته ایم با جام شوکران در دست، نه مریدی و نه مرادی، نه خالقی و نه مخلوقی، نه انگیزه ای برای ماندن و نه انگیزه ای برای رفتن، در میان زمینی که رد پای مان را بر نمی گیرد و زمانی که ما را به یاد نخواهد آورد. ما هرگز نبوده ایم. جامی خالی بر لبه ی سکویی بر این نبودن گواهی خواهد داد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

کوچه شیمی

من توی کوچه شیمی زندگی نمی کردم، فقط از آن می گذشتم، از سر همراهی با بچه های کوچه شیمی، برای چند قدم بیشتر با هم رفتن، همین. حالا هم فقط می گذرم، از سر همراهی، برای چند قدم بیشتر ... پس شما ها کجایید؟ بهمن که جهان را تمام نکرد و رفت، دیگران را نمی دانم.