۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

انگار

"هیچکس نداد تاوان چشمهای ماه زده ات را
او داد
که با شب خوابید"

انگار گفته بودی لیلی روایت دیگری از روزگاری است که بر ما گذشت، روایت یک زن، اما نه روایتی زنانه. چرا که درد آنچنان عرصه را تنگ می کند که زندگی بر لبه ی انسانیت تقلا می کند و هر ویژگی جنسی و اعتقادی دیگر تجملی ست بیهوده.
انگار گفته بودی لیلی مجموعه ای از واژه ها و جمله ها نیست که بتوان سطری از آن را قاب کرد یا کلید واژه ای از آن را به گردن حافظه آویخت. حسی ست که باید آن را زیسته باشی تا به تمام درونی شود. خواندن چند صفحه و چند بخش همان را به تو منتقل می کند که اخبار بایگانی شده ی روزنامه های زمان جنگ از روزهای موشک باران به تو می دهند. حتی یقین ندارم اگر پناهندگان پارک چیتگر همان حسی را از داستان بگیرند که پناهندگان زیرپله های خانه های بی پناه تهران.
انگار گفته بودی لیلی داستان زندگی ماست که در هم تنیده شده و چون ترکشی یادگار از جنگ که سال ها در کنار ستون فقرات مان آرمیده بود اندک اندک به جنبش درآمده است. حکایت روزگاری است که چون زخم های شکنجه ای قدیمی از درون باز شده است و مرهمی طلب می کند. روایت حسی است که چون سرود قدیمی کوهنوردان می سراید که ما هنوز زنده ایم و بسیاری هنوز در راه اند.
شاملو، سپیده. انگار گفته بودی لیلی. چاپ نهم. نشر مرکز، 1386.

هیچ نظری موجود نیست: