۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

بارانه


باران می آید. حتی پنجره ها را هم نمی شوید، چه برسد به دل. همه ی این پنجره ها و اینها یک طره ای چیزی دارند که نگذارد باران به شان برسد نکند آب بیاید درون و تر بشود این خشکی ها. حسب عادت بارانه را گوش می دهم - برای اطلاع نسل جدید: از پشنگ کامکار است که سنتور می زند و آن هم سازی است به شکل ذوزنقه و الخ، و موسیقی درمایه ی اصفهان است که باز برای اطلاع اصفهان فقط شهر نیست و آوازی هم هست و نغمه ای و روح هم. آنچه می شنوم اصل کار که نیست، روی دوم نوار کاستی بوده (نوار جعبه ای؟ نسلش پیش از فرهنگستان ورافتاد به نامگذاری نرسید) که بعد گذاشته ام ضبط شود روی گرده ای (سی دی! این یکی عمرش به دنیا بود وقتی فرهنگستان آمد) و بعد همان دوباره برگردانده شده است - بخوانید بالا آورده شده است، با همان کیفیت قابل انتظار از چنین فرآیندهای مدرنی - روی رایانه که مثلا ام پی سه و الخ، و دیگر اصلا معلوم نیست روی دوم یعنی چه، که معادلی در این بالاآورده ها ندارد. حالا که می شنوم این قطعه را، قرار است ضربه های چوب که روی سیم می خورند چیزی را بیدار کنند در جایی از تن و روان، که نمی کنند، چون به قول شاملوی بزرگ "چیزی فسرده ست و نمی سوزد امسال - در سینه - در تنم". فقط گاهی یک صدایی می آید از این رایانه، خش خشی - و این را نمی شود برای کسی تکرار کرد که مثلا پیوندش را اینجا گذاشت که بشنوند همه (آن خش خش را؟ که فقط در ضبط و سر من است؟) که این ها به کمند این دور و زمان نمی آیند و در جان های شسته رفته نمی نشینند این خش ها -، صدای خش خشی است، بیشتر همان اول های کار یا گاهی وسط سکوت های میان ضربه ها و زخمه ها، یادگاری از آسیب های نوار کاستی که همیشه در پخش بود، خشی است یا تقه ای، یا گاهی انگار چیزی ترک می خورد در آتشی، آنقدر زنده که می شود شرنگش را دید که از آتش به هوا برمی آید و آذرخش لحظه ای می درخشد و بعد چنان خاموش می شود که انگار هیچ وقت نبوده است، و این صداست که خش می اندازد روی جان فسرده.




۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

کلید زمان های قدیم


... پس یک روز پدر رفت آن طرف تقاطع خط آهن سمت چلیک سازی که چند تا تیر چوب بلوط بگیرد، و آنجا مدتی ایستاد تا یک نقاش را که روی راهبندها را نواری نقاشی می کرد تماشا کند، بعد همانطور که شروع کرد به نقاشی، راهبندها آهسته بالا رفتند، تا نشانه ی راه-باز. بعد نقاش یک نردبان زیرپایی آورد و رویش ایستاد و نقاشی را از روی نردبان ادامه داد، اما رنگ روی قلم مویش تمام شد، بنابراین نقاش آمد پایین و قوطی رنگش را برداشت و برد بالای نردبان و به یک قلاب آویزانش کرد، و درست وقتی قلم مو را توی رنگ زد، تازه شروع کرده بود، که راهبندها به آهستگی دوباره آمدند پایین ... نقاش دور و برش را نگاه کرد، اما هیچکس نگاه نمی کرد، فقط پدر یک لبخند کوچک زد، و نقاش کاملا آرام از پله ها پایین آمد، اول قوطی را برداشت و قلم مویش را در رنگ زد. اما هنوز نقاشی نوار دوم را شروع نکرده بود که ناگهان راهبندها باز بالا رفتند، نقاش آنجا ایستاده بود، با رنگی که از قلم مویش می چکید، صبر کرد، اما خیلی طول کشید، پس دوباره از پله ها بالا رفت، اما رنگ از قلم مو رفته بود، پس پایین آمد، اما تا قوطی اش را ببرد بالا و به قلاب آویزان کند، راهبندها دوباره پایین آمدند، و هنوز از پس یک دانه نوار برنیامده بود ... هیچکس توجهی نمی کرد، فقط پدر، که این توطئه ی سرنوشت را بر او می دید،  لبخند زد، اما هنوز نمی دیدی که این برایش چه معنایی دارد. و بنابراین، همانطور که پدر به تماشای نقاش از کارگاه چلیک سازی آن طرف خط آهن ادامه می داد، همانطور که راهبندها برمی آمدند و می افتادند، همانطور که قطاری گذشت، و لوکوموتیوها و قطارهای باری خط عوض کردند، استاد نقاش، به جای عصبانی شدن، آرام تر و آرام تر می شد، همانطور که از پله ها بالا می رفت و راهبندها پایین می آمدند، هر بار قوطی رنگش را فراموش می کرد، اما با شکیبایی باز می گشت تا برش دارد، فقط تا اینکه راهبند بعد از یکی دو قلم زدن دوباره از او دور شود، و مجبورش کند تا دوباره بساطش را عوض کند...  و پدر یکباره در این نشانه ای برای خودش دید، خودش را در این نقاشی راهبندها دید، در آن تصویری از سرنوشت خودش را دید، به انتظار ماند، و البته، استاد نقاش نقاشی کرد و تنها یک نوار سیاه را تمام کرد. و پدر رفت برای عوض کردن تیرها و تیرک ها و تخته ها، بی خیال اینکه بارکش سفید محورش شکسته بود و موتورش خرد بود، و اینکه هر چرخی دنده و ترمزی شکسته داشت، متمرکز شد روی جزییات و از اندیشیدن به اصول سرباز زد.
...
... همه چیز به ریشه اش باز می گردد، حالا می توانم ببینم که زمان به راستی ساکن ایستاده است و زمانه ی نویی به راستی آغاز شده است، اما من تنها کلید زمان های قدیم را دارم و جدیدش از من دریغ است، و در هر حال من در زمانه ی نو نمی توانم زندگی کنم، چون به گذشته ای تعلق دارم که اکنون مرده است. 

بهومیل هرابال، شهر کوچکی که زمان در آن ساکن ایستاد. ص 129 و 298. برگردان آژند اندازه گر.
Hrabal, Bohumil. The Little Town Where Time Stood Still. New York Review Books. 1976.
Bohumil Hrabal 1988 Czech writer foto Hana Hamplová.