۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

المپیک و شرکا با مسئولیت محدود

در روزگاری نه چندان دور، المپیک در انحصار ورزشکاران آماتور بود، آنهایی که ورزش را به عنوان یک حرفه ی درآمدزا پی نمی گرفتند. این سخت گیری دست کم در مورد ورزشکاران غیر سفید جدی گرفته می شد تا جایی که مدال المپیک سوئد جیم ترپ را که رگه ای از بومیان آمریکایی در خود داشت - با فشار کمیته المپیک آمریکا و علیرغم بخشش کمیته سوئد - پس گرفتند. در چنین دوره ای یک دونده آفریقایی هنوز بخت آن را داشت که با یک دونده اروپایی رقابت کند، چرا که شرکت های چند ملیتی روی هیچکدام سرمایه گذاری نمی کردند و المپیک مکانی بود برای رقابت دو انسان که ورزش را در کنار تکاپوهای روزمره زندگی پی می گرفتند. بنابراین بدیهی بود که ورزشکارانی که از سرمایه گذاری معنوی کشورشان، همچون گستردگی امکانات ورزشی در مدارس، بهره می بردند بخت بیشتری برای گرفتن مدال داشتند تا ورزشکاران کشورهای سرمایه داری که همه چیزشان در خدمت پول بود.
اما روزگار چنان نماند. شرکت های جهانخوار سلطه خود را بر دولت های مزدور گسترش دادند و آنها را وادار کردند تا برای برپایی المپیک به فروش تبلیغ و آگهی بپردازند و خود را برده ی آن شرکت ها سازند. این روزگاری بود که بسیاری از شهرهای برگزارکننده المپیک را در قرض و بدهی و فقر فروبرد (پیوند)، درست مانند آنچه از یک مزرعه پس از هجوم ملخ های ویرانگر باقی می ماند. جشنواره ی پر رنگ و آب المپیک خانه روشنی شهرهای جهان سوم بود پیش از مرگ محتوم.
 
و روزگار چنان نیز نماند. کمیته المپیک که حالا دربست در اختیار سرمایه داری نوین جهانی است آخرین چوب حراج را هم سال هاست به نمادهای المپیک زده است و شرکت ها را از آگهی دهنده به مجریان بازی ها تبدیل کرده است. حالا همه چیز در اختیار سودآوری است. حتی محدودیت غیر حرفه ای بودن نیز برداشته شد تا آخرین رگه های ورزش غیر حرفه ای در جهان از بین برود. ورزشکاران کشورهای غیر سرمایه داری هر روز بخت کمتری برای بردن مدال یا حتی رقابت و حضور در المپیک را دارند، چون المپیک پیش از آنکه به ورزش مربوط باشد به پولی مربوط است که یک ورزشکار می تواند برای دستیابی به تجهیزات و امکانات و مکان و زمان تمرین اختصاص دهد. کشورهای استثمارگر تا آنجا پیش رفته اند که با اعطای ملیت فوری به ورزشکاران کشورهای دیگر - با فاصله ای اندک از آغاز رقابت ها - حاصل عمر آنها و دستاورد ملی شان را به نام خود تاراج می کنند (یک نمونه). انگلستان از جمله این کشورهاست که پیشینه شرکت دادن ورزشکاران رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی را وقتی در تحریم جهانی بودند در کارنامه اش دارد (نمونه ی دیگر). دلال ها و واسطه ها عرصه ی ورزش را نیز همچون عرصه ی دانش و فرهنگ در خدمت پول درآورده اند.
پس نباید شگفت زده شد از اینکه مراسم گشایش المپیک دربست در اختیار تبلیغ برای سرمایه داری غیر انسانی انگلستان باشد. بدیهی بود نام برتراند راسل جایی در فهرست مشاهیر نام برده شده در این مراسم نداشته باشد، چون بر جنگ افروزی آمریکایی ها تاخته بود. همچنین نام الکساندر فلمینگ برده نشد، شاید چون اسکاتلندی بود (این جور موقع ها بریتانیای کبیر می شود انگلستان)، و شاید چون حاضر نشد پنیسیلین را به انحصار شرکت های داروسازی در آورد تا از تولید آن، همچون داروهای سرطان و ایدز، جیب خود را پر کنند وقتی میلیون ها انسان جان خود را به خاطر نداشتن پول دارو از دست می دهند. همچنین صنعتی شدن انگلستان بخش ویژه ای در مراسم گشایش داشت، ولی از عواقب غیر انسانی آن و خردشدن طبقه ی کارگر خبری نبود. پس جایی برای نام چارلز دیکنز هم نبود. نشانه های روزگار نو و نسل نو در لندن نیز آنچنان بی مایه و سطحی بود که هیچ پیوندی با جنبش های اخیر جوانان و دانشجویان در لندن نداشت، مگر در حضور پر رنگ سرکوبگران پلیس و ارتش در پس زمینه.
 برگزارکنندگان جشن تلاش فراوانی به خرج دادند تا دست کم پرچم المپیک و مشعل آن را - به روال سنتی آن - به دست ورزشکاران بسپارند، یا دست کم شخصیت های انسان مدار. حضور محمدعلی نشانه ای از این تلاش بود تا پوششی باشد بر این پرسش که سیاستمداری چون بان کی-مون آنجا در میان فعالان حقوق بشر چه می کند، کسی که مقام دبیرکلی سازمان ملل را با مقام حافظ منافع ایالات متحده آمریکا اشتباه گرفته است.
مراسم گشایش با نواختن آهسته ی ناقوسی آغاز شد که می شد آن را چون بانگ رسای مرگ جهان و انسانیت به گوش جان شنید (پیوند). سرنوشت پرچم المپیک و سپرده شدن آن به دست نظامیان نیز باید چون هشداری بر آنچه در پیش روست دیده شود، گردآمدن زر و زور و تزویر در یک جا برای قربانی کردن آنچه از انسانیت باقی مانده است.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها اشاره ای است به ترق و تروق یک مشت تخته پاره ی سر هم بندی شده در اشکوب هایی که قرار بوده پاسخ گوی فزون خواهی آدم های بی هویت باشند و حالا تاب وزن آنها و ورجه وورجه هایشان را ندارند. این صدای شبانه بازتاب تلاش های کلافه کننده ی آدم هایی ست که به زور برای خودشان بهانه های زندگی می تراشند تا خیال برشان دارد که کاری می کنند.

مشکل آدم های داستان از غربت زدگی آغاز می شود، بیگانگی از مکان.

"هر تبعیدی برای آنکه بتواند در سرزمین جدیدی فرود آید، به یک پایگاه نیاز داشت. انتخاب سرزمین جدید هم با شخص تبعیدی نبود. باید می دید این پایگاه - که معمولا برادری بود یا خواهری یا دوست و آشنای نزدیکی و، خیلی که دستش از همه جا کوتاه بود، گاه دوست دوست آشنای دوری - کجا دست می دهد. آن وقت روی سر میزبانش خراب می شد و پس از مدت کوتاهی هم، به حکم قوانین نانوشته ی تبعید، این پایگاه برای همیشه ویران می شد تا بعدها تبعیدی تازه وارد به نوبه ی خود پایگاهی شود برای یک تبعیدی تازه وارد دیگر و دور و تسلسل ادامه یابد. هیچکس هم مقصر نبود. چون نه میزبان و نه تبعیدی تازه وارد هیچکدام سر جای خود نبودند. میزبان که حس می کرد زمان برایش منجمد شده است بدخلق بود و خود را از دست رفته می دید. به علاوه، می بایست تا وقتی که تبعیدی تازه وارد وضعیت تثبیت شده ای پیدا می کرد هر روز همراهش به این طرف و آن طرف سگدو بزند. و تازه وارد، به عکس، خود را در وضعیت کاملا متضادی حس می کرد. نه تنها دردهای تبعید را نمی شناخت که به هر چه نظر می کرد رایحه ی خوش آزادی به مشامش می رسید. تبعیدی میزبان دائم با گذشته اش زندگی می کرد و تبعیدی تازه وارد می کوشید گذشته اش را فراموش کند. پس گفتگویشان گفتگوی گنگ خواب دیده می شد با مخاطب کر."

پس بیگانگی درونی می شود. وقتی ریشه ای نیست، هم ریشه ای هم نخواهد بود.

"اصلا مگر مرض داشتم خودم را درگیر شنیدن ماجراهایی کنم که اغلب نه فاعلش بر من روشن بود نه زمانش و نه محل وقوعش؟ همصحبتی من با دیگران چه فرقی داشت با وضع یک آسانسورچی، که دائما در معرض شنیدن ماجراهایی است که یا از ابتدای آن بی خبر است یا از انتهایش؟ تازه کسی از آسانسورچی توقع واکنش ندارد. خوشحال هم می شوند که حواسش جای دیگری باشد."

و درون گرایی قهری می شود. به پر و پای همه ی ما می پیچد، حتی اگر در تمام عمر از جای مان تکان نخورده باشیم.

"حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملا ایرانی است، هیچگاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم؛ گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم."

و من هنوز نمی دانم وقتی کار از کار گذشته باشد چه اشکالی در کشت و کشتار هست، حتی اگر هیچ چیزی حل نشود.

قاسمی، رضا. همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها. نشر کتاب، بی تا.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

برای این روزهای هرات و هراتی ها

از ضعف به هر جا که رسیدیم وطن شد
از گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
جان دگرم بخش که آن جان که تو دیدی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

شعر از طالب آملی (1036-994)
آواز از دکتر صادق فطرت، ناشناس

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

سیاست نامه

"خواجه، با توجه به ویژگی های نظام قبیله ای غلامان ترک و مذهب مختار، ترکیبی از مفردات اندیشه ی سیاسی ایرانشهری فراهم آورده بود، بی آن که بتواند در نسبت آن ترکیب با وضع زمانه و مفردات اندیشه ای تاملی کرده باشد. هفت دهه پیش از آن، حکیم ابوالفاسم فردوسی، به درستی، آغاز دوره ای نو در تاریخ ایران زمین را دریافته بود که در آن، از دهقان و از ترک و از تازیان، نژادی پدید خواهد آمد که از این هر سه بیگانه خواهد بود با سخن هایی به کردار بازی، وضعی که خواجه نظام الملک وزیر و سیاستنامه نویس نتوانست دریافت روشنی از آن پیدا کند. این که فردوسی با شاهنامه واپسین خردنامه ی آرمانی ایرانشهری را تدوین و خواجه با سیاستنامه راه نظریه ی سلطنت دوره ی اسلامی را هموار کرد، نشان از این واقعیت دارد که در فاصله ای این هفت دهه، آن نژاد نو پدیدار شده و جایگاه خود را تثبیت کرده بود، و بنابراین، نه بازگشت به گذشته امکان پذیر بود و نه راهی در افق پدیدار می شد. واپسین جرقه های آرمان خواهی دهقانان ایرانی که خواجه نیز خود به آنان تعلق داشت، در مسیر تندباد تثبیت نظام قبیله ای ترکان خاموش شد و آرمان پایداری در برابر بیگانگان و بقای ایرانی مستقل تعارضی اساسی با واقعیت های مناسبات سیاسی جدید پیدا کرد. در واقع، در چنین شرایطی ایرانیان بقا را بر تامل در شرایط امکان بازگشت به گذشته ترجیح داده بودند و با به فراموشی سپردن بخشی عمده از آرمان خواهی راه تداوم تاریخی ایران زمین را برگزیدند. تداوم ایران زمین، چنان که پیش از این نیز گذشت، تداومی در انحطاط تاریخی و زوال اندیشه بود..."

طباطبایی، جواد. خواجه نظام الملک طوسی، گفتار در تداوم فرهنگی ایران. چاپ دوم، انتشارات ستوده، تبریز: 1385. صص 173-174.
خرده دستکاری در شیوه ی نگارش و برنمایی از آژند است.

"چون چشم معتصم بر بابک افتاد... فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند. چون یک دست ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد....گفتند: "آخر بگوی، چه حکمت است؟" گفت: "شما هر دو دست و پای من بخواهید بردین، و گونه ی مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دست ها و پای ها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد." ... پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمرد."

نظام الملک طوسی، خواجه حسن بن علی. سیاست نامه، سِیَرُالملوک. برگزیده، به اهتمام دکتر جعفر شعار، موسسه انتشارات امیرکبیر، تهران:1362. صص 52-51.
خرده دستکاری در شیوه ی نگارش از آژند است.
نگاره: زخم زدن خواجه نظام الملک، از جامع التواریخ، رشید الدین فضل الله همدانی.

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

برای آیرینین امریکن ها

پیش از آنکه هموطنان مان ذوق زده شوند و چهارم ژوییه، روز استقلال آمریکا را همانند روز ولنتاین و سال نو و شکرگزاری و سایر ایام آمریکایی جشن بگیرند، خوب است یکی دو سه نکته، شاید هم هفت هشت نکته ی تاریخی را برای خودشان یادآوری کنند. حالا اگر تاریخی هم نباشد همین که یادشان باشد ناو آمریکایی روز پنجم ژوییه هواپیمای مسافری ایران را به عمد هدف قرار داد و فرمانده اش برای این کار مدال گرفت و دولت آمریکا هیچگاه برای این جنایت پوزش نخواست، خودش خیلی است، پیوند. باقی بماند برای همان تاریخ.