۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

قصه ی ما

...

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سرِ تپه، شبا
شیهه‌ی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهرِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
کمونِ رنگه‌به‌رنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟ ــ:

داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بی‌بی‌جون
جم‌جمک، بلگِ خزون!

دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی آب، چل‌تا رو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش می‌دوزه

ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟...»

ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

...
شاملو، احمد. قصه ی دخترای ننه دریا، باغ آینه. ۱۳۳۸.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

کتاب، کتاب، کتاب

ژان پل سارتر در "هستی گرایی و انسانیت" (لندن، 1974) از معضل یک جوان فرانسوی در 1942 می گوید که از سویی باید از مادر بیمارش نگهداری کند و از سوی دیگر باید به مقاومت بپیوندد و با آلمانی ها بجنگد. راه سوم برای این جوان آن است که به مادرش بگوید به مقاومت می پیوندد، و به همقطارانش بگوید از مادرش مراقبت خواهد کرد، و آنگاه به گوشه ای برود و مطالعه کند (نقل از اسلاوج ژیژک، خشونت، نیویورک، 2008).
هفته ی پیش یکی دیگر از فروشگاه های زنجیره ای کتاب در آمریکا اعلام ورشکستگی کرد و همه چیز را به حراج گذاشت. قابل توجه است که کتابفروشی های مستقل سالهاست به این بن بست رسیده اند و امروز تعداد کتابفروش های مستقل آمریکایی در سراسر شهر لس آنجلس به انگشتان یک دست نمی رسد. آنهایی هم که مانده اند بیشتر خرازی هستند تا کتابفروشی، یا اینکه درگیر نوع خاصی از تجارت کتاب مانند کتاب عتیقه و نایاب، و یا کتاب به زبان های بیگانه و جز آن هستند. منظر این ورشکستگی ها از چشم من با تصویر آن کرکسی که در انتظار مرگ کودکی است تفاوتی نمی کند. عباس معروفی در نگاشتی از تکرار این فاجعه در ایران می گوید و از نشر نی. در آمریکا می شود گفت که آب از سر گذشته است و آمار خواندن کتاب، چه روی کاغذ و چه روی رایانه، آنقدر پایین آمده است که ارتباط مردم کوچه و بازار با خواندن و دانستن به کلی قطع شده است. در چنین شرایطی مردم حتی نمی دانند که نمی دانند. برعکس بسیاری از آمریکایی ها باور دارند که به قدر کافی از همه چیز آگاهی دارند چون تلویزیون می بینند و فیس بوک شان را روی تلفن دستی مرتب نگاه می کنند، و مطمئن هستند اگر خبری بشود دولت از طریق رسانه ها آنها را آگاه خواهد کرد. اما در ایران اوضاع کمی متفاوت است. بی اعتمادی مردم به رسانه ها خود عامل محرکی برای جستجوی خبر است، چه در میان تارنماهای فیلتر شده، چه از راه ماهواره ها، و چه از راه کتاب ها و روزنامه هایی که از وزارت ارشاد جان سالم به در می برند. مردم ایران می دانند که اخبار رسانه ها جعلی است (اگر چه متاسفانه برخی گمان می کنند اخبار رسانه های خارج از ایران جز این است). این نشانه و انگیزه خوبی است برای زنده نگه داشتن کتاب و کتابخوانی. کار اول سرمایه گذاری است. باور کنید خریدن کتاب به اندازه خواندن آن اهمیت دارد. حضور در کتابفروشی ها و زنده نگهداشتن آخرین سنگرهای آگاهی از پیش نیازهای دسترسی به کتاب برای خواندن است.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

تظاهرات در آمریکا

وقتی در مطلبی از امکان برخاستن طبقه ی میانه حال را می نوشتم، خودم هم خیلی امید نداشتم چنین اتفاقی واقعا روی دهد. اما هفته ی گذشته کارمندان دولت در ویسکانسین، شامل معلمان و آتش نشانان و جز آن، در اعتراض به سیاست های ضد کارگری دولت و مجلس دست به تظاهرات زدند. موضوع بسیار قابل توجه این است که این تظاهرات چند روزه که همراه با اشغال فرمانداری بوده است از سوی تمامی رسانه های آمریکایی به جز معدودی نادیده گرفته شده است و هیچ پوشش خبری به آن اختصاص نیافته است. بدیهی است پوشش انتخابی اخبار در آمریکا موضوع جدیدی نیست. مثلا تظاهرات در ایران را پوشش می دهند، ولی تظاهرات در بحرین و یمن را چون به ضرر حکومت طرفدار آمریکا ست نادیده می گیرند. اوباما هم در ادامه ی سیاست های اقتصادی اخیرش که کاملا در خدمت شرکت های چند ملیتی و پولداران و به زیان طبقه ی کارگر و کارمند بوده است جانب حکومتیان را گرفت. اما سرانجام پس از سه روز برخی شخصیت ها، از جمله اوباما، به فکر افتادند تا با پیوستن ضمنی به این حرکت هم آن را کنترل کنند و هم رای مردم را در انتخابات آینده به دست آورند. قضایا هنوز ادامه دارد و معلوم نیست مردم تا کجا پیش خواهند رفت. فرماندار ویسکانسین تهدید کرده است که از گارد ملی، همان ها که خون دانشجویان و آزادی خواهان بسیاری از دهه شصت روی دستشان مانده است، برای سرکوب استفاده خواهد کرد. اینها چند تصویر و تفسیر از این داستان است، قابل توجه ایرانیانی که گمان دارند حکومت آمریکا و رییس جمهور آن مظهر دمکراسی و عدالت اجتماعی هستند. و یا کسانی که فکر می کنند فقط احمدی نژاد می تواند بر علیه تنظیم خانواده حرف بزند و خبر ندارند دولت آمریکا بودجه ی تنظیم خانواده را اصلا قطع کرده است چون با دین مسیحیت تطابق ندارد.






More at The Real News

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

انقلاب

جنبش های اخیر شمال آفریقا و دستاورد بسیار بسیار ناچیزی که نصیب مردم مصر شد مرا یاد شعار انقلاب ایران می اندازد که " ما می گیم شا نمی خوایم، نخست وزیر عوض میشه، ما می گیم خر نمی خوایم، پالون خر عوض میشه". مردم ایران در بهمن پنجاه و هفت کاری کردند کارستان که هنوز پس از سی و اندی سال تکرارش ممکن نیست، یک انقلاب واقعی با همه ی ویژگی های آن که به انقلاب اکتبر و انقلاب فرانسه پهلو می زند. شاید فقط همین مردم بتوانند کار خود را تکرار کنند. باید کلاه را از سر برداریم به احترام نسل پیش از ما که بنیاد سلطنت را به همراه ریشه های امپریالیزم از جا در آورد، و نسل خودمان که هشت سال با تجاوز عراق جنگید، و نسل آینده که می خواهد همه چیز را به شیوه ی خود نو کند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

علم و ثروت

داستان آن پادشاه را به یاد دارید که سپاهش بی جیره بود و دهقانی حاضر شد خرج لشگر را بدهد اگر فرزندش بتواند دانش بیاموزد ولی پادشاه نپذیرفت. این را هم می دانستیم که فرزند پادشاه هم اهل دانش اندوزی نیست و دست آخر کارها به دست وزیر بزرگزاده ای خواهد گشت. حتی فرزند آن آشپزباشی قاجار هم که پشت در کلاس می نشست و به درون راه پیدا کرد، اگر پدرش آشپز دربار نبود به جایی نمی رسید. بعد البته دارالفنون که آمد گمان کردیم که داستان عوض شده است و اگر پدری نخواهد فرزندش را از ده سالگی بفرستد سر کار، فرزندان کارگران هم به دانشگاه راه خواهند یافت. و باز اینها از برکت تحصیل رایگان بود و سدی به نام کنکور که با هیچ کلیدی به جز درس خواندن باز نمی شد. در تمام این دوران تاجرزاده ها فقط پول داشتند و شاهزاده ها فقط قدرت. اما جامعه ی مدرک پرست صاحبان زر و زور را تحریک می کرد تا به هر ترفند عناوین دانشگاهی را نیز صاحب شوند، البته در صورت امکان بدون نیاز به دانش اندوزی. بنابراین جای شگفتی نداشت که یکباره همه ی بورس های تحصیلی نصیب آقازاده ها شد و درها و پنجره های گوناگونی در سد کنکور نصب کردند تا رفت و آمد برای کلید داران آسان شود. این موقع ها ما هنوز داشتیم توی شریف توی سر و کله ی خود می زدیم تا دانش بیاندوزیم، و حواس مان به این بود که کوپن نهار را به موقع بخریم تا پول بلیط اتوبوس خرج غذا نشود. به خود که آمدیم دیدیم آقازاده ها از سفر فرنگ باز گشته اند و چون کسی استخدام شان نمی کند برای خودشان دانشگاه تربیت مدرس بازکرده اند تا حلقه ی انحصار را کامل کنند. پدر در بازار می چاپید و پسر در دانشگاه. تجارت سنتی فرش و جواهر راه داد به واردات تجهیزات مدرن آزمایشگاهی و پژوهشی که با پول مردم خریده می شد و کارمزدش به صاحب منصبان متنفذ تحصیل کرده می رسید. از سوی دیگر فشار اجتماعی و اقتصادی چنان بالا گرفت که پرداخت شهریه ی کودکستان هم برای کارگرزاده ها غیر ممکن شد، چه رسد به دبستان و راهنمایی و دبیرستان. تاجرزاده ها که عین خیال شان نبود و آقازاده ها هم که نیاز به این زمینه چینی های پیش دانشگاهی نداشتند، کلید دستشان بود. حالا این جماعت هم مدرک دارند، هم منصب، و هم پول. حتی کتاب و مقاله هم از این و آن می دزدند و چاپ می کنند. آنچه ندارند شعور و آگاهی و اخلاق است که البته جایی هم به حساب نمی آید. دهقان زاده ها برگشته اند سر جای خود و کارگرزاده ها باید از ده سالگی دنبال آشنا باشند تا کسی استخدام شان کند. و دریغ از اینکه ببینی دانش آموخته ای از همان شریف پایش به اینجا برسد و بچه ی نظام آباد باشد یا آب منگل، یا زندانی سیاسی بوده باشد، یا در جنگ با عراق از ایران دفاع کرده باشد. و این فقط داستان شریف و ایران نیست. آمریکایی ها که اصلا هیچوقت نام تحصیل رایگان را هم نشنیده اند. دولت به زحمت بیست درصد بودجه دانشگاه های دولتی را می دهد و بس. اروپایی ها هم به همین سو رو آورده اند. جهان سومی ها هم نابودی تحصیل رایگان را به عنوان بخشی از آزاد کردن بازار پذیرفته اند. نتیجه این که سالهاست از انبوه تحصیل کرده های هیچ کجای عالم یک روشنفکر هم در نمی آید که گرهی از کاری باز کند.

پ ن. این را تازه دیدم (پیوند). آمریکایی ها سخت شان است بگویند ریده اند با این نظام آموزشی شان. این است که این طور محترمانه می نویسند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

هندوراس - فرود

آنچه مردم هندوراس، همانند بسیاری مردم دیگر دنیا، به آن نیاز دارند، یک انقلاب خونین است، اما نه در هندوراس، که در آمریکا. انبوه سیاستمداران پلید، رسانه های فریبکار، بازرگانان خودفروخته، نظامیان وحشی، و پلیس های پست در آمریکا آن را به هسته ای برای تولید انبوه جنایت بدل کرده اند (برای نمونه نک گر ویدال). قدرت روزافزون این جنایت کاران راه را برای هرگونه مصالحه و بیرون شد از بحران بسته است (برای نمونه نک کریس هه جز). سازمان های بین المللی جز مترسکی بازیچه دست این قدرت نیستند و قادرند هر جنبشی را با فراخوانی جهانی سرکوب کنند (برای نمونه نک امپراتوری در آفریقا)، مگر جنبشی مردمی که فریفته ی بازی های روز زیر نام خشونت گریز و جز آن نشود. اگر چه نابودی اسراییل، قلاده دار دولت مردان آمریکا، می تواند راه حلی کوتاه مدت برای رهایی جهان از سلطه ی زور و پول و نیرنگ باشد، اما باید باور کرد که سگ کشی آخرین راه پیش روست. پرسش این است: آیا شهروندان آمریکایی از پس چنین کاری برمی آیند؟ بدون شک این کار از عهده ی مهاجران خارج است. بیشتر مهاجران فریفتگان رویای دروغین آمریکا هستند، یا واماندگانی که یک روز تحصن را نیز نمی توانند تاب بیاورند. گروهی هم از هم اکنون راه مهاجرت از آمریکا را در پیش گرفته اند (نک هافینگتن پست یا آمریکا امروز). می ماند طبقه ی فرودست جامعه ی آمریکایی که همه چیزش را در سی سال گذشته، از دوران زمامداری ریگان تا کنون، چه در دوره دمکرات ها و چه جمهوری خواه ها، از دست داده است: حقوق کار، تحصیل، بیمه اجتماعی، بازنشستگی، و حتی حق بیان. رییس جمهور کنونی بر آن است که با حمایت درباریان کنگره نشین اش آخرین دسترنج مردم آمریکا را که در حساب های پس انداز تامین اجتماعی شان ذخیره شده است به سود شرکت های چند ملیتی آمریکایی بالا بکشد. و همه در آمریکا باور دارند که این کار را خواهد کرد، به این دلیل ساده که وی و همپالگی هایش قدرت مطلق را قبضه کرده اند. این بزرگترین دزدی قرن شاید آمریکایی ها را کمی به خود آورد. نمی دانم، شاید هم ترجیح دهند در توهم ابدی به زندگی ادامه دهند. در این صورت راه گریزی برای هندوراس متصور نیست: جنگ داخلی، انقلاب ناموفق، کودتا، جنگ خارجی، کشتار، فقر، و دیگر هیچ.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

هندوراس - اوج

زندگی شاید از جاکندن همین سنگی باشد که سر راه مان نشسته است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

هندوراس - شکسته

زیاد هستند.
یکی مثلا جوانی که از آمریکا زده بیرون تا گوشه ای بیابد فارغ از سیاست و پر از کار برای مردم. بند نافش همین حقوق سپاه صلح است که از دولت آمریکا برایش می رسد و می خواهد آن را یک جوری ببرد. از دست کوکاکولا که راهش را به هندوراس پیدا کرده و بهایش از آب آشامیدنی هم ارزان تر شده است، می خواهد به جنگل های آمازون و بومیان اش پناه ببرد.
یکی مثلا بازنشسته ای که خوش دارد روزگار بازمانده را بیشتر آنجا باشد تا در خانه اش در آمریکا. خانه اش را کرده پاتوق آدم های شکسته ای که از اروپا و آمریکا می رسند و روزهای اش را زمانی برای پیدا کردن راه حل برای مشکلات شهر، تصفیه خانه ی نیمه تمام آب، پل خورده شده ی روی رودخانه، و منبع آب سوراخ.
یکی مثلا آن که یک کاره از دانمارک آمده است تا زبان بیاموزاند، یا آن که افتاده است پی حقوق زنان.
یکی مثلا همه ی آنها که برای گریز از شاخ به شاخ شدن با هنجارهای جامعه شان راه کج کرده اند به این سو تا چیزی را یک قدم هم که شده پیش ببرند، کاری که در جامعه ی خودشان لابد ناممکن می آید یا غیر لازم. روستاهای دور افتاده و مردم قدرشناس شان جایی برای بازیابی آرزوهای مدفون شده در آوار نظامی گری و پول پرستی جامعه ی غربی هستند. آنچنان دورافتاده که دیگر کسی رغبت نمی کند برای غارت ات یا زنجیر اندیشه ات به آنجا بیاید. آنچنان قدرشناس که آمریکایی بودن ات را بر تو ببخشند.