۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

برنامه ی روز

این را باید چندین روز پیشتر می گذاشتم. ولی خب این چندین روز تاخیر را بگذار کنار این بیست و هفت سالی که رفته ای و برنگشته ای. شاید نمی دانی که ما هم منتظر بوده ایم. قضیه از این قرار است که تو آن طرف سایه هایی و گذشت این سال ها برایت چنان تیغ تیز هر روز این روزهای طاقت فرسای ما نیست. حالا دیری است که ابرها پدیدار شده اند و سایه ها می گسترند. مانده ایم برویم به سوی سایه ها یا همینجا بمانیم تا بیایند. همین.

برنامه ی روز ساده بود و همیشه همان: سوار اتوبوس میدان انقلاب می شوی، سرشانزده آذر پیاده می شوی که نامش هنوز روی کتیبه ی خیابان شانزده آذر نیست، یاد می گیری که نام خیابان ها همیشه آنچه به نظر می آید نیست، و با انتشارات دنیا نبش بازارچه شروع می کنی، و نام دنیای ارانی را می آموزی، اعلامیه های روی ستون های بازارچه را می خوانی و با هر اعلامیه جدید با موج جمعیت این سو و آن سو می روی، گاهی پیش و گاهی پس، و بعد، راه می افتی جلوی دانشگاه و در هر کتابفروشی می ایستی، نام ها در تو می آمیزند، طهوری و آگاه و نیل و جاویدان و آذر و پیشگام و گوتنبرگ و جیبی و دهخدا و زمان و مروارید، حتی خرید نوشت افزار هم جایی دارد، فرشته ته بازارچه، و بعدها خودت هم گاهی می مانی که چرا خرید مداد همان شوق خرید کتاب را در تو بر می انگیزاند، و سری به آخرین کتابفروشی همنام خودش سر خیابان وصال می زنی، که دیگر نیست چون اول نامش را عوض کردند و بعد حرفه اش را و نمی دانستند که یک نام فقط نام نیست برای سردری که نام ها را روی دل ها می گذارند برای همه ی کسانی که زمانی از زیر آن سردرها عبور کرده اند، و سرانجام سوار بر اتوبوس بازمی گردی با همه ی کتاب هایی که می توانی با خود بیاوری، و همه ی چیزهایی که باید بدانی، یاد می گیری عاشق خواندن شوی، و بازمانده ی روزگار را با کتاب ها زندگی کنی، وقتی هیچ چیز به جز خاطره بر جای نمانده است، و وقتی همه ی آموخته ها حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.
  
آه آیینه

او را ز گیسوان بلندش شناختند.

 ای خاک این همان تن پاک است؟
 انسان همین خلاصه خاک است؟

وقتی که شانه می زد
 انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
اندیشه خیال پسندش را.

او با سلام صبح
خندان، گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
 خورشید را در آینه می دید.

اندیشه ی بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرومی ریخت
در آسمان چشم جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ آیینه
از باغ آفتابی جانش.

 دزدان کور آینه، افسوس
 آن چشم مهربان را
 از آستان صبح ربودند!

 آه ای بهار سوخته
 خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده ی آیینه ی تهی
با یاد گیسوان بلندت
آیینه در غبار سحر آه می کشد.

مرغان باغ بیهده خواندند
هنگام گل نبود.

ابتهاج، هوشنگ (ه. ا. سایه). تاسیان. نشر کارنامه، تهران: ۱۳۸
۵. صص ۱۷۴-۱۷۲.