۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تقویم

من؟ نه، نمی دانم. مگر امروز آمده و رفته است؟ دیروز را گفته بودی که دیگر تمام شد و من نمی آمدم. فردا را می دانستیم که نخواهیم دید و من نمی رسیدم. اما امروز را کاش خبر کرده بودی ام، من بیدار می ماندم. شاید می شد دو تا از خواب هایم را بدهم برایش. نه، آنها که ماه دارند را نخواهم داد، یا آنها که از کوچه هایشان می گذرم. از همین ها که هر شب هزار هزار در سرم می ریزند، ته کوچه های بن بست بدون ماه، دو تا را می گذاشتم کنار. اما حالا دیگر دیر است برای امروز. فردا هم که نخواهد آمد. همه ی این دره ها را هم که نمی شود با خواب پر کرد. تو بگو صدای هزار سیرسیرک هم بپاشد روی این خواب های من. آخرش را ماه هم نخواهد دانست، از بس تاریک است این آسمان. من؟ نه، نمی دانم. اما شنیدم که می گفتند چشمان امروز که از اینجا می گذشت خیس بود.

هیچ نظری موجود نیست: