۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

خاموشی با من است

من از هزار هیاهوی جهان می آیم
از هزار معبر پر پیچ فریادهای خشم
از هزار زیر و بم زنده بادها و مرده بادها
از چهل شبان سرگشتگی در نواهای آسمانی
از چهل روزان گم شدن در غریو تندرهای سرخ
من از کنار مادی های زاینده رود
تا ورای گردنه های گنو
در میان خروش بادها راه پیموده ام
در روزگارتان اما
خاموشی با من است

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

آخر خط

به بن بست رسیدن و به لبه ی پرتگاه رسیدن مانند یکدیگر نیستند. ته بن بست اغلب دیواری هست که سرت را به آن بکوبی و یا بر آن بگذاری، اما به راستی در آخر کار هستی. در لبه ی پرتگاه جایی برای آرمیدن نیست، اما راه هنوز به آخر نرسیده است، البته تا آخر را چگونه تعریف کنی. به بن بست رسیدن و به لبه ی پرتگاه رسیدن مانند یکدیگر نیستند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

بعد از آن مرداد گران

از شرکت در همایش های ایرانیان لس آنجلس، از رفتن به فیلم ایرانی بگیر تا خرید از فروشگاه های ایرانی، همیشه بیزار بوده ام. دلیل اصلی اش هم پرهیز من از دیدار و همکلامی با مهاجران نسل اول انقلاب است، جماعت ارتشی خائن و تاجر دزد که پول های بادآورده ی دوران شاه را برداشتند و به این گوشه ی دنیا فرار کردند. این چند سال همیشه فکر کرده ام که دستاورد انقلاب در بیرون راندن این بی شعورترین بخش های جامعه را نباید دست کم گرفت. اما از سوی دیگر باید اعتراف کنم که معاشرت با نسل های بعدی مهاجران و در واقع جوان تر هایی که در پی کار و تحصیل به این طرف آمدند بسیار شوق انگیز بوده است، بگذریم از استثنای معدود آقازاده های جمهوری اسلامی و دغلکارانی که با هزار حیله و در عین مالداری به انواع پناهندگی مزایادار رو آورده اند. این آخری ها در همایش عفو بین الملل در دانشگاه کالیفرنیای لس آنجلس، در حالی که سعی می کردم به سخنرانی ها گوش نکنم و خودم را قانع کنم که فقط حضور کافی ست و باید چشم بر پرچم های شیر و خورشید بست تا همایش به خوبی برگزار شود، و خیلی در فکر آنهایی نبود که اجازه پخش پیرهن های مزین به پرچم ایران و شعار ایران آزاد را با پررویی ندادند، آرش نوروزی را دیدم، با پیراهنی مزین به تصویر دکتر مصدق. ته و توی کار را که در آوردم، معلوم شد کار خودش است و این بخشی از پروژه ای ست در بزرگداشت نخست وزیر فقید و تارنمایی در کار است به نام محمد مصدق و بایگانی و این حرف ها. همه این ها یک طرف، نسل دومی بودن آرش هم طرف دیگر، که اینجا به دنیا آمده است و فارسی صحبت نمی کند. تازه از ایالت دیگر به کالیفرنیا آمده بود و از گفتگو با ایرانی های دسته اول، که پیشتر ذکرشان رفت، متحیر مانده بود که چگونه مصدق را هنوز کمونیست و آشوب طلب و طرفدار بیگانه می دانند و خوشحالند که شاهنشاه به موقع مملکت را نجات داد. گویی که این جماعت هنوز وقت نکرده اند مستندات سازمان سیا را هم بخوانند، چه برسد به مدارک افشاگرانه. و من همه اش در فکر این بودم که درد و بلای این آدم بخورد بر سر این اوباشی که خود را ایرانی می دانند، فقط به این دلیل که در ایران به دنیا آمده اند و فارسی حرف می زنند.
این سرود را هم بشنوید به سلامتی آرش و به یاد مرداد گران: ایران من، کارگاه هنر

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

استقلال ایران را دریابیم

متاسفانه مرکز توجه رسانه های جهان از شکنجه و زندان جوانان ایرانی در بند رژیم به سوی اخبار دستگیری شهروندان آمریکایی و فرانسوی و حتی ایرانیان وابسته به سفارت های فرنگی متمایل شده است و رسانه های ایرانی خارج از کشور نیز همین رویه را دنبال می کنند.
اول اینکه اگر قرار بود با شهروندان آمریکایی به خاطر آمریکایی بودن شان رفتار متفاوتی داشته باشیم و برای آزادی آنها بیشتر از آزادی مردم بی پشتیبان مان مایه بگذاریم، همان شاه نوکرصفت را با قانون کاپیتولاسیون اش نگه می داشتیم.
دوم اینکه سازمان سیا و دیگر سازمان های جاسوسی هیچوقت جاسوسان اش را با عنوان جاسوس به کشورهای دیگر نمی فرستند و کسی نمی داند این جماعت آمریکایی به راستی در داخل مرزهای ایران چه می کرده اند.
سوم اینکه رفتار آمریکایی ها را با ایرانی هایی که با در دست داشتن ویزای قانونی به این کشور می آیند دیده ایم، چه برسد به اینکه چند ایرانی بخواهند بدون ویزا و برای تفریح داخل مرزهای آمریکا گشتی بزنند.
نگذاریم نه گفتن به جمهوری اسلامی و تلاش برای آزادی در تقابل با استقلال کشور قرار گیرد و یا حرمت ایرانی بودن را خدشه دار کند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

خواب

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکی اش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران
نیما یوشیج


از کوچه های خشت و گل می گذرم،
در زیر طاق های پیوسته که تمامی ندارند،
از کوره راهی به کوره راهی دیگر،
برخی آشنا و برخی نه،
دوراهی ها و چند راهی های پی در پی،
زمانی بین روز و شب،
جایی بین دو خانه شاید،
با درگاهی هایی از چوب و سکوهای سنگی برای رهگذران،
پشت به هشتی ها و دالان هایی خم دار،
اندرونی شان را نمی بینم ولی می دانم که هستند،
و راه و راه و راه،
بعد دروازه ای و خیابانی و باز می گردم،
در شب،
راه نیست،
کوچه نیست،
چند راهی ها کنایه ای از گمگشتگی هستند و کوره راه ها تنگه هایی برای رد نشدن،
غریب، غریب، غریب،
و شب های از نیمه گذشته و بسیار مانده به صبح،
نه، بوی نم را نیز از کاهگل ها برچیده اند و من بیهوده می کوشم از باران بگویم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نامه


دلم می خواست برمی گشتم به ایران و برای همه ی آنچه نجنگیدم می مردم. از آرمان های انسانی و میهنی نمی گویم که اینها فراتر از اندیشه ی من است. از خودم می گویم و مادری و پدری و همسایه ای و دوستی شاید که روزی از روزها در خیابانی مرا از پشت سر به نام بخواند و از من نپرسد که نان چند است و کار کجاست، شاید بخواهد که برایش شعری را که از بر دارم بخوانم تا روزش تازه شود...

می اندیشم که بارها بازگشتم و خیابانی نبود تا از آن رد شوم...


دلم می گوید نرو، وقتی نیستی شعری هم از بر نداری. سرم می گوید حتی نام شاعر را هم فراموش خواهی کرد، زمانی خواهد رسید که چیزی برای گفتن نداری، نه قصه ای، نه روایتی، نه رنجی...