۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

خاک

دیشب خواب دیده ام که بازگشته ای. نه به سان گلی یا پرنده ای، راست چون خودت، همچون اندیشه ای که بیست وپنج سال زیر خاک خفته باشد، با مشتی خاک و پاره ای استخوان در دست. و هزار و یک خاطره آوار شد در سرم، که پرسیدی از من چه مانده است. هیچ، جز مشتی خاک و پاره ای استخوان.
دیر شده است، می دانم. هنوز در کوچه پس کوچه های روزمره گی می روم. خواهی گفت که کارش یک بلیت اتوبوس است برای رفتن و مردن- چنان که تو رفتی. چگونه بگویم که از پس این بیست و پنج سال مرگ بیشتر می طلبد، وگرنه چرا باید پاره های روحم را در هاونی با خود این سو و آن سو ببرم.
خواهی گفت که بیا. خواهم گفت باشد. کمی آن طرف تر بنشین، جا باز کن برای مشتی دیگر خاک.
آقا، لطفا مرا سر پل پیاده کنید.

هیچ نظری موجود نیست: