۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

نه

نه. واژه ای که در پی اش می گشتم همین است، نه. می دانم این را از جایی آموخته ام. در انتهای دهلیزهای حافظه ام فریاد همین نه طنین انداخته است. همه ی کسانی را که آری می طلبند - با لبخند - با همین خاطره های خوش نه تاب آورده ام. می دانم می شود گفت نه، حتی وقتی همه گفته باشند آری. در همه ی آن لحظاتی که در لبه ی پرتگاه ها به پایین نگریسته ام همین واژه را شنیده ام، بازتاب ندایی از جایی دور. در همه ی آن دم هایی که پایم آرزوی پرواز تا ته دره را داشته است، خواسته ام به زمین با همه ی تکیه گاه هایش بگویم نه، حتی به دره ای که مرا به خود می خواند. می خواهم در جایی دور از خودم چنان فریادی از نه سر بکشم که پژواک اش با آن طنین باستانی دهلیزهای خاطره ام هم نوا شود. همه ی آن چه در پی اش می گشتم همین بوده است، نه. و حالا این دو حرف را یافته ام، نه، نه چیزی کم و نه چیزی بیش. دندان ها را برهم می فشارم تا هر دو را با تمام توان بیرون بدهم. طعمی دهانم را پر می کند، چیزی آشنا مانند خون، طعم دندان دردی که مرا در هفت سالگی از خواب بیدار کرد. دهانم بسته می ماند. درد گفتن و نگفتن واژه ای دو حرفی را مزه مزه می کنم. دندان ها را بیشتر بر هم می فشارم، همه ی خشم ام را در میان دو ردیف دندان مانند خون مزه مزه می کنم، دم بر نمی آورم و نه از میان انگشتانم سر می خورد و می رود.

هیچ نظری موجود نیست: