يکی بود يکی نبود ماهی سياه کوچولويی بود که با مادرش در جويبار زندگی می کرد ، ماهی از 10000 تخمی که گذاشته بود تنها اين بچه برايش مانده بود بنابراين ماهی سياه يکی يک دانه ی مادرش بود، يک روز ماهی کوچولو گفت: مادر من می خواهم از اينجا بروم. مادرش گفت کجا؟ می خواهم بروم ببينم جويبار آخرش کجاست.
هم بندی ، هم درد سلام
شما را به خوبی می شناسم. معلم، آموزگار، همسايه ی ستاره های خاوران، همکلاسی ده ها يار دبستانی که دفتر انشايشان پيوست پرونده هايشان شد و معلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان انديشه های انسانيشان بود. شما را به خوبی می شناسم، همکاران صمد و خان علی هستيد.
مرا هم که به ياد داريد
منم ، بندی بند اوين
منم دانش آموز آرامِ پشت ميز و نيمکت های شکسته ی روستاهای دورافتاده ی کردستان که عاشق ديدن درياست
منم به مانند خودتان راوی قصه های صمد اما در دل کوه شاهو
منم عاشق نقش ماهی سياه کوچولو شدن
منم، همان رفيق اعداميتان
حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست به چپ رودخانه های کوچک ديگری هم به آن پيوسته بودند و آبش را چند برابر کرده بودند...ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می برد...ماهی کوچولو خواست ته آب برود .می توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله اش به جايی نخورد ناگهان يک دسته ماهی را ديد ، 10000تايی ميشدند،که يکی از آنها به ماهی سياه گفت:به دريا خوش آمدی رفيق.
همکار دربند، مگر می توان پشت ميز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان اين آب و خاک خيره شد و خاموش ماند؟
مگر می توان معلم بود و راه دريا را به ماهيان کوچولوی اين سرزمين نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد يا کارون، سيروان باشد يا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد درياست و يکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگين مسئوليت معلم بودن و بذر آگاهی پاشيدن را بر دوش داشت و دم برنياورد؟ مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحيف آنان را ديد و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود ، اما "الف" و "بای" اميد و برابری را تدريس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوين و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم در سرزمين" صمد"،" خانعلی" و "عزتی" معلم باشيم و همراه ارس جاودانه نگرديم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان اين سرزمين باشيم و دل به رود و دريا نسپاريم و طغيان نکنيم؟
می دانم روزی اين راه سخت و پر فراز و نشيب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد "برای تو معلم آزاده" ، تا همه بدانند که معلم ، معلم است حتی اگر سدّ راهش فيلتر گزينش باشد و زندان و اعدام ، که آموزگار نامش را ، و افتخارش را ماهيان کوچولويش به او بخشيده اند ، نه مرغان ماهيخوار.
ماهی کوچولو آرام و شيرين در سطح دريا شنا ميکرد و و با خود می گفت: حالا ديگر مردن برای من سخت نيست، تأسف آور هم نيست، حالا ديگر مردن هم برای من...که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به 12000 بچه و نوه اش گفت حالا ديگر وقت خواب است.11999 ماهی کوچولو شب بخير گفتند و مادر بزرگ هم خوابيد اما اين بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...
معلم اعدامی زندان اوين
فرزاد کمانگر - ارديبهشت ماه ۱۳۸۹
خبرگزاری هرانا (با سپاس از ارشیا)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر