۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

یاد

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
هوشنگ ابتهاج، ه.ا.سایه
به یاد نمی آورم. دیگر به یاد نمی آورم. عاقبت زمان کار خودش را کرد. همینطور خیره شده ام به درون خودم، زل زده ام به تاریکی. چیزی نمانده است برای دیدن. در پی بندی هستم که مرا به ساعتی دیگر پیوند می داد. سررشته ای که از روزهای دور آمده بود و به روزهای دور می رفت. یادش هم دیری است لغزیده است از میان انگشتان خیسم. گمان می کردم کمترین آرش فراموشی ها آرامشی حزن انگیز باشد که به کار مرگ می آید. جای همه ی آن نام ها و نشان ها را هول دلهره ای گرفته است که در تاریکی نشسته است و مرا می پاید. دلتنگی نامی ست خودمانی که به زندگی داده ایم تا نخواهیم آن را به نام های رسمی خوشبختی و سعادت بخوانیم که سخت غریبه می نمایند. وگرنه نام نهادن بر فراموشی های ذهن کاری بیهوده است. نسیمی از پس پرده ای گذشت، سایه ی ماهی در آب شد، و یادی از درون ذهن لغزید. دیگر به یاد نمی آورم.