آن سال های خیلی دور به دورترهایی فکر می کردم که حالا بخشی از گذشته شده ند. هر چه گذشت به سال های نزدیک تری فکر کردم که زودتر و زودتر از پی هم آمدند و گذشتند. آینده کوتاه و کوتاه تر شد، از دهه و سال به هفته و روز رسید، و عاقبت هیچ شد. حالا همه ی آن آینده ها سپری شده است، و من فقط لحظه هایی را می شمارم که از مرگم گذشته اند، لحظه هایی کند و صبور. گویی آونگ زمان حول لحظه ی مرگ تاب می خورد و هر بار آهسته تر از سر ثانیه های موعود می گذرد. آه اگر انگشتی به اشارتی این آونگ را بازمی داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر