۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

زمان

آن سال های خیلی دور به دورترهایی فکر می کردم که حالا بخشی از گذشته شده ند. هر چه گذشت به سال های نزدیک تری فکر کردم که زودتر و زودتر از پی هم آمدند و گذشتند. آینده کوتاه و کوتاه تر شد، از دهه و سال به هفته و روز رسید، و عاقبت هیچ شد. حالا همه ی آن آینده ها سپری شده است، و من فقط لحظه هایی را می شمارم که از مرگم گذشته اند، لحظه هایی کند و صبور. گویی آونگ زمان حول لحظه ی مرگ تاب می خورد و هر بار آهسته تر از سر ثانیه های موعود می گذرد. آه اگر انگشتی به اشارتی این آونگ را بازمی داشت.

هیچ نظری موجود نیست: